❣
🔻 من با تو هستم2⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
❣ "وظیفه ی ماست که برویم"
با شروع فصل پاییز طبق معمول رفت و آمد سید جمشید به جبهه بیشتر شد. مقدمات عملیات بعدی را تدارک می دیدند. اول زمستان بود که اعزام نیروها به اوج خود رسید. محل استقرار و تمرینات نظامی نیروها نزدیک دزفول بود؛ منطقه ای کنار رودخانه ی دز، به نام پلاژ. در آنجا تمرین پاروزنی و غواصی می کردند. شنا کردن در سرمای استخوان سوز جنوب، آنهم نیمه های شب یا بعد از اذان صبح برایم غیر قابل تصور بود.
سید جمشید می گفت: «بچه ها رو نیمه شب از کنار بخاریها جمع می کنیم و سوار قایق می کنیم و وسط آب اونها رو داخل آب می اندازیم. بعضی ها بار اول بیهوش میشدن یا مثل چوب خشک میشدن و با ماساژ اونها رو احیا می کردیم. با خوردن خرما و عسل و سیر سعی می کردیم توان و تحمل اونها رو بالا ببریم؛ اما کم کم با تمرین و اراده ای که داشتند، براشون عادی شد و دیگه خودشون راحت می پریدن تو آب. بعضی هاشون هم اصلا شنا بلد نبودن و در طول مدتی که در پلاژ بودیم، شنا کردن رو یاد گرفتن.»
سید جمشید در اثر تمرینات غواصی، به شدت سرماخورده بود و سرفه می کرد. زمان عملیات نزدیک شده بود. بار آخری که می خواست برود، گفت: «این بار که رفتم، دیگه به این زودی ها نمی تونم بیام.» دم غروب بود که خداحافظی کرد و رفت. چقدر غروب دلگیری بود! دوباره تمام غصه های عالم به سراغم آمدند. با شنیدن قصه ی شنا کردن در سرما.
هر کاری کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که کنار بخاری بنشینم. می خواستم بخاری را خاموش کنم ولی نگاهی به زهرا می کردم که به شدت سرما خورده بود و می گفتم گناه دارد بچه است. دوباره بیهوش شدن رزمندگان از شدت سرمای آب را به خاطر می آوردم.....
بالاخره بلند شدم و تا توانستم لباس کردم تن زهرا و بخاری را خاموش کردم. گوشه ای نشستم و زدم زیر گریه... هم دلم تنگ شده بود برای خنده ها و محبت هایش، هم دلم می سوخت برای سختی هایی که می کشند و هم نگران بودم و دلشوره داشتم برای عملیاتی که در پیش بود.
حدود ساعت هشت يانه شب بود که دیدم سید جمشید دوباره برگشت. وقتی چشم های پف کرده ام را دید گفت: «خدا خیرت بده، بازهم شروع کردی؟! آخه این که بار اول من نیست، من که همیشه میرم و بر می گردم.»
نگاهش به بخاری خاموش افتاد. وقتی برایش توضیح دادم گفت: «ای بابا! این دیگه چه کاریه که کردی؟! حالا ما مجبوریم، شما دیگه چرا خودت رو عذاب میدی؟» پرسیدم: «حالا چی شد که برگشتی؟»
گفت: «سینه ام خیلی درد می کنه. باید برم دکتر. این جوری نمی تونستم برم.»
همان شب زهرا را با خودمان بردیم و با ماشین جیپ رفتیم بیمارستان. آن شب عراق به شدت تهدید کرده بود که دزفول را موشک باران می کند. هر کس در خیابانها نبود. شهر واقعا وحشتناک شده بود. داروهای زهرا و سید جمشید را گرفتیم و برگشتیم خانه.نیمه های شب شانزدهم اسفند ۱۳۶۳ بود که با صدای مهیب موشک از خواب پریدیم. شبی به یادماندنی که هیچ وقت از خاطرم نمی رود... این بار ورزش زمین و صدای انفجارها تمام شدنی نبود. پشت سر هم صدای انفجارآمد. دستهایم را گرفته بودم روی گوش هایم و تمام بدنم داشت لرزید. می گفتم خدایا یعنی این انفجارها، کی تمام می شوند؟!.....
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای شَه منتظر از منتظران چهره مپوش
که دگر جان به لب از مِحنت هجران آمد
همه گویند که مفتاح #فرج صبر بود
صبر نَتْوان که دگر عمر به پایان آمد😔
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان
🌹🍃🌹
❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣
📃گزیده ای از وصیت نامه
🌹شهید🌹امروز
نام و نام خانوادگی: محمدرضا پازند
نام پدر: علی
تاریخ تولد: ۱۳۴۸/۰۱/۰۴
محل تولد: بهبهان
محل شهادت: خوزستان
🔆💠🔆💠🔆💠🔆
🔵نپندارید آنان که در راه خدا کشته شده اند بلکه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی میگیرند .
ای مردم پرچم توحید ، احتیاج به خون دارد ، احتیاج به خون انسانهای پاک و آگاهی که به خاطر احیای عقیده شان به جهاد فی سبیل الله بر خاسته اند و دارند پرچم توحید را بر فراز قلعه ها نگه میدارند ، تا اینکه کمر استکبار جهانی را به لرزه بیندازند و او را در زیر پاهای خود بکوبند و شما ای برادران و خواهران عزیز ، آگاهیتان به کمال رسیده است و زمینه صدور انقلاب فراهم شده است.
تلاش و کوشش شما به انقلاب سرعت میبخشد و از تلاش و کوشش خود دریغ نکنید که در جهان آخرت باید جوابگو باشید .
پس سعی کنید که تکلیف خود را به خوبی انجام دهید تا هم در این دنیا خوشنود باشید و هم در جهان آخرت.
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
❣💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
#سردار_شهید_اسماعیل_دقایقی🕊🌹 @defae_moghadas2
🍃🌸
#دقایقی در مورد مجاهدان عراقی گفته بود:
«آدمی که گذشته اش خیلی بد باشه، اگر توبه کنه از آدم های پاک و بی گناه بهتر میشه. چون تونسته خودش را از منجلابی که در آن بوده بیرون بکشه.»
•••●●●○○🌷○○●●●•••
یکی از مجاهدین عراقی میگفت:
در یک زمستان سرد، با #شهید_دقایقی در چادری بودم. او متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما میلرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او نیز به پتو نیاز داشت، پتوی خود را روی آن مجاهد انداخت.
سپس گفت:
مجاهدین عراقی ودیعههای امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.
#شهیداسماعیل_دقایقی
@defae_moghadas2
#نه_به_FATF
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهید_دکتر_پرویز_زکوی🕊🌹 تولد : 1344باغملک شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ الله یاورم، قرآن کتابم، مهدی سرورم
🍃🌸
فرازهایی_از_وصیتنامه📜
💠ای مادران و خواهران هموطن، شما زینب های زمان هستید شما باید پیام آور خون شهدا باشید؛ تا این خون ها در صفحه تاریخ نخشکد.
💠همیشه در دعاهایتان فرج امام زمان و طول عمر امام عزیزمان را از یاد نبرید و مطمئن باشید که روزی نور اسلام بر سراسر جهان پرتو افکن خواهد شد.
💠عزیزان قدس عزیز در انتظار است. انشاالله به رهبری امام زمان پرچم خونین توحید را بر پهنه گیتی برافرازیم.
بارالها در رهت هر کس بمیرد زنده است
زندگی بی عشق ننگین است کی ارزنده است
حاضرم در راه دین و حق جدا گردد سرم
من بمیرم باک نیست اما بماند رهبرم
#شهید_دکتر_پرویز_زکوی🕊🌹
@defae_moghadas2
🍃🌸
#نه_به_FATF
❣
🔻 من با تو هستم3⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
هم زمان هشت موشک دوازده متری به دزفول اصابت کرده بود. واقعا وحشتناک بود. صحنه ای که هیچ وقت با شنیدن، قابل تصور نخواهد بود هنوز هم آن صداها را در گوشم احساس می کنم.
صدای انفجارها که تمام شد تازه به خود آمدیم و رفتیم زیرزمین بالاخره آن شب به صبح رسید. صبح زود سید جمشید کوله پشتی اش را برداشت و وسایلش را آماده کرد که برود، با اعتراض گفتم: «میخوای بری؟! خدا خیرت بده، پس دیشب ندیدی اینجا چه وضعیتی بود؟ هیچ به فکر ما نیستی؟»
گفت: «چرا هستم. به فکر همه هستم. الآن خدا میدونه چقدر زن و بچه زیر آوار ماندن. خب اگه من نرم، دیگران هم نرن پس چطور این ها رو دفع کنیم. وظیفه ی ماست که بریم. شما هم با خانواده ی پدرم با خانواده ی خودت یه جای امن پیدا کنید و برید. بالاخره کسی هست که اینجا مراقب شما باشه... میدونم خیلی اذیت شدی، خسته شدی، من که اینجا نیستم شما تنها، با یه بچه ی کوچیک و موشک باران... میدونم خیلی سخته. ان شاء الله بعد از این عملیات، اگر عمری بود باهم میریم مشهد، پابوس امام رضا(ع)»
گفتم: «اون هم نمیشه!.. با بچه ی چندماهه، توی این هوای سرد، فعلا نمیشه...» گفت: «نه! شما نگران نباش. توکل بر خدا می ریم.» ولی من با رفتن مخالفت کردم.
چند روز بعد از رفتنش، عملیات بدر در اسفند ۱۳۶۳ شروع شد. با شروع عملیات، تهدیدهای عراق برای موشک باران دزفول شدت گرفت. در آن چند روزی که عراق زیاد تهدید می کرد، وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم به مرغداری پسرعموی سید جمشید. آنجا چادر زده بودیم و زندگی می کردیم. کلید خانه و آدرس مرغداری را طبق قرار قبلی گذاشتیم زیر درختی که اگر سید جمشید یا برادرش از جبهه برگشتند، پشت در نمانند.
دو، سه روزی در مرغداری بودیم. با شنیدن مارش عملیات و صدای آژیر آمبولانس ها، انواع فکر و خیال ها از سرم می گذشت. داشتم لباس میشستم و بی اختیار اشکم سرازیر شده بود. یکی از اقوام که آنجا بود نگاهی به من کرد و گفت: «پس چته؟... چی شده؟»
در حالی که بغض کرده بودم، گفتم: «خیلی دلم گرفته. اصلا امروز دارم می ترکم. اعصابم خرد شده، دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم.»
همین طور که حرف میزدیم از دور یک ماشین پیکان آبی رنگ داشت به طرف مرغداری می آمد. مردها یا جبهه بودند یا در شهر. با نگرانی گفت: «ما پیکان نداریم این کیه؟!»
من گفتم: «فکر می کنم یه بار سید جمشید رو با یه پیکان آبی دیدم. کمیته یه پیکان آبی داره.»
گفت: «آخه اینکه لباسش نظامی نیست. یه کلاه هم سرشه!» نزدیک تر که شد دیدم خود سید جمشید است. دیگر همه می دانستند که هر وقت زیاد دل تنگ می شوم و طاقتم تمام می شود، سیدجمشید می آید.
از ماشین پیاده شد. سلام و احوال پرسی کردیم. قسمت پائین دماغش کمی بخیه شده بود. گفت: «نمی گی زیارت قبول؟!»
گفتم: «برای چی بگم زیارت قبول! مگه کجا بودی؟» با خودم گفتم حتمامنظورش زیارت خاک جبهه است. به طرف ماشین رفت و یک پاکت آورد و داد به من. داخلش یک لباس و سجاده بود. گفتم: «مگه تو جبهه نبودی؟! پس اینها چی اند؟»
گفت: «چرا جبهه بودم؛ زیارت امام رضا (ع) هم رفتم. من دلم خواست برم زیارت امام رضا (ع)، امام رضا (ع) هم دلش خواست منو ببینه...»
گفتم: «حالا بگو ببینم چی شده؟ جریان چیه!»
گفت: «توی عملیات، یه ترکش پائین دماغم رو پاره کرد. چیزی نشده بود، فقط خون مثل فواره میزد بیرون و تمام صورت و لباس هام رو پر از خون کرد. هر چی می گفتم چیز مهمی نیست، کسی به حرفم گوش نداد و انداختنم توی هلی کوپتر و فرستادند مشهد. توی بیمارستان فقط بخیه زدن، بعد لباسم رو عوض کردم و مستقیم رفتم حرم.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣
#نه_به_FATF