❣🍂❣🍂❣🍂
❣امروز 14مهر
سالروز شهادت
👌عبدالامیر ارزانی .سال59 .اصفهان
👌مرتضی فوارق .سال59 .تهران
👌محمد بچاری .سال59 .آبادان
👌عبدالحسین رودباری .سال59 .آبادان
👌خدیجه رمضانی .سال59 .آبادان
👌حنتوش چولانه .سال59 .آبادان
👌عبدالله کشتکار بوشهری .سال59 .آبادان
👌موسی بم زاده بندرعباسی.سال59 .آبادان
👌عباس حاتمی حسین آبادی .سال59 .ملایر
👌علی اکبر جمعی .سال59 .
👌حسین بهرام .سال59 .
👌عبدالرحمان فولادوند .سال59 .
👌حمدرضا فرامرزی .سال65 .بهبهان
👌احمد صالحی .سال65 .بهبهان
👌فاضل شریفات زاده .سال65 .اهواز
👌مسعود کردزنگنه .سال65 .رامهرمز
خوزستان بیش از ۲۳۰۰۰شهید در دفاع مقدس تقدیم اسلام و میهن کرده است .
#برای _شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات🌹
#نه_به_FATF
@defae_moghadas2
❣🍂❣🍂❣🍂
❣
🔻 #چندکلامے_خودمونے👇👇
تومترو نشستی رو صندلی..👇😊
یه خانم یا آقایی میاد رو به روی شما می ایسته..
شما بلند میشی و جاتو میدی بهش...
😚
از این کار میتونی اهداف مختلفی داشته باشی...
حالا یا مبارزه با هوای نفس
یا خدمت به خلق الله...
خادمی عباد الله...
😊😉❤️
خانم یا آقایی که جاتو دادی بهش از این لطف شما احساس شرمندگی میکنن...
😌
شرمنده میشن وقتی میبینن شما ایستادی و اون جای شما نشسته...
خودشو به شما مدیون میدونه و هی تشکر میکنه....
#رفقا...❤️😊👇
خیییلی وقته ...
#شهدا جاشونو دادن که
ما بشینیم...
💐🕊
نه..."جاشونو" ندادن ما بشینیم
"#جونشونو"دادن ما بایستیم💐😔
ما چیکار میکنیم؟
مگه خدا نگفته" ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا"؟!
#حواسمون_هست؟!
داریم جلوی چشم کسانی که #جونشونو بخاطر ما دادن #گناه میکنیم...
#ببخشید_ای_شهید😔😔
که بجای #راهت👈#راحتی را انتخاب کردیم😔
خدایا ما را مدیون خون شهدا قرار نده، بلکه از رهروانشان قرارده،
@defae_moghadas2
❣
#نه_به_FATF
🍂
🔻 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ
والصِّـدیقیــن
#خاطرات_شهید
کار هر شبش بـود !
✍با اینـکه از صبـح تا شب کار و درس داشت و فعالیـت میکرد، نیـمههای شب هم بلنـد میشد نمـاز شب میخوانـد.
یـک شب بهش گفتـم: «یـه کم استـراحت کن. خستـهای» با همان حالت خاص خـودش گفت:
«تاجـر اگه از سرمایـهاش خرج کنـی،
بالاخره ورشکست میشـه، بایـد سـود بدست بیـاره تا زندگیش بچرخـه،ما هم اگه قرار باشـه نماز شب نخونیـم ورشکست میشیـم.»
راوی: #همسر_شهید
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
@defae_moghadas2
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
#خاطره
#مدافع_حرم
#جبار_دریساوی
ژنرال ایرانی
جبار در دورانی که من فرمانده گردان امیرالمومنین(ع) بودم، فرمانده گروهان بود. خوب میشناختمش. ولایتمداریاش زبان زد بود. همین ولایتپذیریاش را نسبت به فرماندهانش هم داشت. حرف فرمانده را میفهمید و آن قدر روی نظر فرماندهان دقت نظر داشت که همیشه در هر عملیاتی بود کمترین آسیب به نیروهایش میرسید. سالها بعد وقتی بحران سوریه پیش آمد و روسیه تانکهای T-72 را وارد جنگ کرد. وقتی با نیروهایی مثل جبار روبهرو شدند که در روسیه آموزش کار با این تانک را دیده بودند ذوق زده شدند. چون خودشان به امثال جبار آموزش داده بودند. برای همین با خیال راحت تانکهایشان را میسپردند دست یک نیروی ایرانی و آموزش دیده و در حد یک ژنرال ارتش روسیه برای جبار احترام قائل بودند. هر عملیاتی که میخواستند انجام دهند دنبال جبار بودند.
🌺❣🌺❣🌺
🍂❣🍂❣🍂❣🍂
🔶قرعه ی مهمانی
یکی از آنان گفت بیایید قرعه بزنیم ببینیم کدام یک از ما امشب شهید خواهد شدو مهمان مولایش ابا عبدالله...خواهد بود؟
قرعه کشی انجام شد و قرعه به نام "قربان ناصری" افتاد. او هم بی درنگ وضو گرفته، به نماز ایستاد و در پایان نمازش گفت. خدایا در آخرین دیدار به پدر و مادرم قول دادم که آنها را به زیارت امام حسین(ع) ببرم. خدایا مرا شرمنده آنان نگردان.ساعتی بعد عملیات آغاز گشت و قربان ناصری تا کربلای معلی پرواز کرد و رفت تا نایب الزیاره پدر و مادرش باشد و شفیع آنان در روزی که تنها قلب سلیم به کار آید.
◀️شهید قربان ناصری
#شهدای_ابوالعباس
🔘 @shohada_baghmalek
@defae_moghadas2
🍂❣🍂❣🍂❣🍂
❣
🔻 من با تو هستم 4⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
اگر چه زخمش سطحی و نا چیز بود ولی چون سرما خورده بود و لبه ی دماغش بخیه شده بود خیلی اذیت میشد. وقتی زهرا را توی بغلش می گرفت، زهرا نخ بخیه را میکشید و صدای "آخ... آخ..." سید جمشید بلند میشد آن روز را تا شب مشغول بازی با زهرا و چرخاندن او شد و
کلی هم از او عکس گرفت. شب را همان جا ماندیم و در چادر خوابیدیم نیمه های شب با صدای سید جمشید از خواب بیدار شدم. می گفت: پاشو! ... پاشو! ...نمیدونم چی رفته تو آستینم!» با دست دیگرش محکم آستین لباسش را گرفته بود و می گفت دکمه های لباسم را باز کن، نور فانوس را کمی بیشتر کردم. دکمه های لباسش را باز کردم و همان طور که آستینش را گرفته بود، لباس را از تنش در آوردم. یک جانور وحشتناکی از لباسش بیرون آمد. شبیه یک عنکبوت بود ولی بزرگتر و چاق تر. نیش هایی هم جلویش بود. آن را کشتیم. پتوها را تکاندیم و دوباره خوابیدیم. نزدیک صبح بود که حالش به هم خورد. حالش خیلی بد شد. به خاطر سردی هوا در چادر را محکم بسته بودیم و من که هول شده بودم، هر چه سعی کردم نتوانستم در چادر را باز کنم. در حالی که با دستپاچگی سعی می کردم طناب های چادر را باز کنم، فریاد می زدم: بیاید کمک... حال سید جمشید خرابه.» ولی کسی صدایم را نمی شنید.. هرطور بود در چادر را باز کردم و پدرشوهرم را خبر کردم. سید جمشید را بردیم شهر. آن جانور را هم با خودمان بردیم بیمارستان تا بتوانند پادزهرش را زودتر تشخیص دهند. در بیمارستان به او سرم و آمپول زدند. حالش که بهتر شد، دیگر به مرغداری نرفتیم
سر ظهر بود که رسیدیم خانه. حالش بهتر شده بود. ناهار مختصری آماده کردم. مشغول خوردن ناهار بودیم که صدای انفجار مهیب موشک در و دیوار خانه را لرزاند. سید جمشید به شوخی گفت: «بابا! این کوله پشتی منو بده، برم همون جبهه خیلی بهتره... تیر و ترکش جبهه رو میشه تحمل کرد ولی موشک و نیش جانور رو نه!»
گفتم: «قربونت! پس یه جایی هم ردیف کن که ما هم بیاییم!» روز دیگر هم یک جنگنده ی عراقی آمده بود و بالای شهر دور می خورد. خیلی پایین آمده بود، آنقدر که خلبانش را هم میدیدیم. از صدای غرش آن خیلی ترسیده بودیم. در آن شرایط، سید جمشید رفت پشت بام تا ببیند چه خبر است. من هم دنبالش رفتم. كلتش را به طرف جنگنده گرفت و گفت: «حالا بزنمش؟! بذار بزنمش که دیگه جرئت نکنن از این طرف هارد بشن!»
گفتم: «می خوای با کلت بزنیش ؟! مگه میشه؟!» خندید و گفت: «باشه.... به خاطر تو این بار رو گذشت کردم! بذار بره. تمام زندگی مان به همین شکل سپری می شد، گاهی با موشک باران و تنهایی و گاهی هم در کنار یکدیگر و شاد. مدتی زود به زود از جبهه می آمد و گاهی هم که عملیاتی در پیش بود، مدت زیادی در جبهه می ماند. وقتی که جبهه بود، سعی می کردم با یادآوری شوخیها برخوردهای نمکینش روزگارم را بگذرانم. خاطره هایی که گاهی در تنهایی، لبخند را بر لبانم مینشاند. یکی از آنها، خاطره ی چلو کباب بود. برادرش نقل می کرد:
بعضی وقت ها با دوستانش در یکی از اتاق های خانه که نزدیک در ورودی بود می نشستند و در مورد مسائل کاری حرف می زدند. یک روز سر ظهر از اتاق بیرون آمد و به من گفت: بی زحمت سریع برو دودست چلوکباب بگیر. به بچه ها هم بگو به هیچ وجه سروصدا نکند. غذا رو که آوردی بذار دم در خودم بر می دارم
من هم سریع رفتم و دودست چلوکباب خریدم و آوردم. در اتاق را زدم. سید جمشید بیرون آمد و چلو کباب ها را گرفت و گفت: «بی زحمت چای هم درست کن. آماده که شد آهسته صدام کن، خودم میام و می گیرم.» با خودم گفتم حتما جلسه ی مهمی دارند. به بچه ها هم گفتم که صدای کسی بلند نشه.
عصر شد. هر چه منتظر ماندم جلسه تمام نمی شد. سه، چهار ساعت طول کشید تا بالاخره در باز شد و سید جمشید گفت:
یا الله ... يا الله ...» و با ظرف چلوکباب و سینی چای بیرون آمد. رفتم جلو که سینی را از او بگیرم. با لبخندی که زیر لبش بود سینی را به من داد. داخل اتاق را نگاه کردم دیدم هیچ کس نیست!... گفتم. پس مهمانت کو؟! اه... اه ... آه... چه کلاهی سر ما گذاشتی. خب نمیشد لااقل چلوکباب ها رو باهم بخوریم؟!» گفت: «راستش، هم خیلی گرسنه بودم، هم حسابی کمبود خواب داشتم...
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣