حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#کرامات_شهدا🕊🕊🕊
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آنها که خونین سفر کردهاند
سفر بر مدار خطر کردهاند
امروز بیان کراماتی از شهید بزرگواری را برایتان آورده ایم ، که سینه سوختگان و عاشقانش هنوز بعد از سالها او را فرمانده ی دلهاشان میخوانند و در حیرانی و سرگشتگی دست توسل به دامانش میزنند ...
و چه زیبا کرامات الهی ازدست و سر بریده ی این قتیل کربلا ،نوازشگر دل یاران و رفیقان جامانده است...
با ما همراه باشید 👇👇👇
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸
#ترک_اندیمشک
وقتي براي چندمين مرتبه به فرمانداری اندیمشک رفتم و كسي توجه اي نكرد ،
دلم شكست ، از خودم و آن چه كه بود و نبودم را شكل ميدهد متنفر شدم ، تنفري عميق درونم را پاره پاره ميكند . . .
آمدم كه نباشم ، رفتم كه نيايم ، انديمشك محبوبم را ترك ميكنم . در حالي كه تمام آرزويم خلاصه شده در اين كه بار ديگر به اين ديار برنگردم ، به محل كارم بهبهان ميروم .
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸
#استغاثه
دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ...
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸
#رویای_صادقه
نشسته بودم با خودم تا تنهايي ام را با دلم قسمت كنم . . .
درب باز شد جواني غرق در نور وارد شد به راحتي نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمي نبود ، با نگاهي عميق تمام وجودم را تسخير نمود ،
بلند شدم و به احترام ايستادم ،
كمي جلو آمد و گفت: برويم ،
گفتم كجا ،
گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را ميدانند . . .
در گرداب شك و ترديد چون زورقي شكسته به دور خودم پيچ و تاب مي خورم و او چون ناخدايي مطمئن ايستاده بود به تماشا ...
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #حاج_اسماعیل_فرجوانی🌹 نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودي ، مگر نخواسته بودي ، گفتم: بله
🍃🌸
#مادر
هنوز گام اول را برنداشته بوديم كه مادرم آمد سراسيمه بود و هراسان ، چطور رسيد نمي دانم او هم دست ديگرم را گرفت ،
گفت : نمي گذارم بچه ام را ببري ، او زن و بچه دارد، به خدا نمي توانم ، طاقت ندارم ، آخه منم گناه دارم ، به خدا نمي گذارم او را ببريد . . .
حاجي يك دستم را مي كشيد و اصرار به بردنم مي كرد و مادرم از جان و دل دست ديگرم را گرفته و مي كشيد ، بين رفتن و ماندن ، خوردن آب حيات و چشيدن آب انگور... در برزخي عجيب گرفتار شده بودم .
👇👇
🍃🌸
#صراط_المستقیم
در اين كشاكش حاجي دستم را رها نمود ،
گويي مهر مادري غالب اين ماجرا شده بود ،
حاج اسماعيل مي خواست برود ، دست به دامنش شدم ،
گفتم :تكليف ما چه ميشود؟
برگشت...
روشنايي بود و نور ، غنچه بود و رستاخيز شگفتن گل ، لحظه اي از نگاهش دنيايي تفسير داشت ، آرام و شمرده گفت :تا زماني كه اينطور كار مي كنيد شما هم مثل ما #شهيد هستيد ،
گفتم : بيشتر بگو
گفت : راه خوبي را گرفته ايد ، سعي كنيد اين مسير را ادامه بدهيد ، صراط المستقيم همين راه است و بس ،
گفتم : باز هم بگو ،
گفت : الان شما هيچ فرقي با ما نداريد درست مثل ما هستيد ، شما هم #شهيد هستيد .
با لبخندي زيبا بر لبانش در غبار نور محو شد و من ماندم و مادرم ، خواستم چيزي به مادرم بگويم ديدم او هم رفته است .
🍃🌸
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸
#دست_غیبی
صبح طبق معمول رفتم سر کار سد مارون ، با بچه ها بودم ، دستگاه حفاري 250 را روشن كردم هنوز چند دقيقه ايي از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكي از ماشينهاي عبوري سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر ازيك ساعت شيلنگ را درست كردم داشتم با تعمير كار حساب و كتاب مي كردم كه بوق زدن اتومبيلي نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود مي خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردي بود ميان سال با محاسني جو گندمي .
احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ،
گفتم : عزت كمي يواش برو
گفت : نگران نباش يواش ميروم
گفتم : آقاي زردكوه فكرمي كنم ماشين روي هوا ميرود ،
او خنديد و گفت : چيزي نيست دل نگران نباش .
به كمپ مسكوني كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشي كرده بودن يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت . . . ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت راننده هيچ گونه كنترلي روي ماشین جبپ استيشن نداشت . با آرامش عجيبي داخل ماشين نشسته بودم ومنتظر نقطه آخر قصه بودم .
خواب ديشب و آن رؤياي صادق جلوي چشمانم رژه مي رفتند دلم مي خواست در عالم بيداري حاجي موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود . ماشين بعد از پيچ و تابهاي زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتي پياده شديم يكي از چرخهاي ماشين روي هوا داشت مي چرخيد ، مردي كه همراهمان بود گفت يك دستي ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است . . .
🍃🌸
👇👇