حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸
#استغاثه
دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ...
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸
#رویای_صادقه
نشسته بودم با خودم تا تنهايي ام را با دلم قسمت كنم . . .
درب باز شد جواني غرق در نور وارد شد به راحتي نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمي نبود ، با نگاهي عميق تمام وجودم را تسخير نمود ،
بلند شدم و به احترام ايستادم ،
كمي جلو آمد و گفت: برويم ،
گفتم كجا ،
گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را ميدانند . . .
در گرداب شك و ترديد چون زورقي شكسته به دور خودم پيچ و تاب مي خورم و او چون ناخدايي مطمئن ايستاده بود به تماشا ...
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #حاج_اسماعیل_فرجوانی🌹 نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودي ، مگر نخواسته بودي ، گفتم: بله
🍃🌸
#مادر
هنوز گام اول را برنداشته بوديم كه مادرم آمد سراسيمه بود و هراسان ، چطور رسيد نمي دانم او هم دست ديگرم را گرفت ،
گفت : نمي گذارم بچه ام را ببري ، او زن و بچه دارد، به خدا نمي توانم ، طاقت ندارم ، آخه منم گناه دارم ، به خدا نمي گذارم او را ببريد . . .
حاجي يك دستم را مي كشيد و اصرار به بردنم مي كرد و مادرم از جان و دل دست ديگرم را گرفته و مي كشيد ، بين رفتن و ماندن ، خوردن آب حيات و چشيدن آب انگور... در برزخي عجيب گرفتار شده بودم .
👇👇
🍃🌸
#صراط_المستقیم
در اين كشاكش حاجي دستم را رها نمود ،
گويي مهر مادري غالب اين ماجرا شده بود ،
حاج اسماعيل مي خواست برود ، دست به دامنش شدم ،
گفتم :تكليف ما چه ميشود؟
برگشت...
روشنايي بود و نور ، غنچه بود و رستاخيز شگفتن گل ، لحظه اي از نگاهش دنيايي تفسير داشت ، آرام و شمرده گفت :تا زماني كه اينطور كار مي كنيد شما هم مثل ما #شهيد هستيد ،
گفتم : بيشتر بگو
گفت : راه خوبي را گرفته ايد ، سعي كنيد اين مسير را ادامه بدهيد ، صراط المستقيم همين راه است و بس ،
گفتم : باز هم بگو ،
گفت : الان شما هيچ فرقي با ما نداريد درست مثل ما هستيد ، شما هم #شهيد هستيد .
با لبخندي زيبا بر لبانش در غبار نور محو شد و من ماندم و مادرم ، خواستم چيزي به مادرم بگويم ديدم او هم رفته است .
🍃🌸
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸
#دست_غیبی
صبح طبق معمول رفتم سر کار سد مارون ، با بچه ها بودم ، دستگاه حفاري 250 را روشن كردم هنوز چند دقيقه ايي از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكي از ماشينهاي عبوري سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر ازيك ساعت شيلنگ را درست كردم داشتم با تعمير كار حساب و كتاب مي كردم كه بوق زدن اتومبيلي نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود مي خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردي بود ميان سال با محاسني جو گندمي .
احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ،
گفتم : عزت كمي يواش برو
گفت : نگران نباش يواش ميروم
گفتم : آقاي زردكوه فكرمي كنم ماشين روي هوا ميرود ،
او خنديد و گفت : چيزي نيست دل نگران نباش .
به كمپ مسكوني كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشي كرده بودن يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت . . . ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت راننده هيچ گونه كنترلي روي ماشین جبپ استيشن نداشت . با آرامش عجيبي داخل ماشين نشسته بودم ومنتظر نقطه آخر قصه بودم .
خواب ديشب و آن رؤياي صادق جلوي چشمانم رژه مي رفتند دلم مي خواست در عالم بيداري حاجي موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود . ماشين بعد از پيچ و تابهاي زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتي پياده شديم يكي از چرخهاي ماشين روي هوا داشت مي چرخيد ، مردي كه همراهمان بود گفت يك دستي ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است . . .
🍃🌸
👇👇
🍃🌸
#بهبهان_مسجدسيد
شب ايام فاطميه بود ، عزاي حضرت زهرا (س) ،
مراسم پر شور و حالي بود ، عالمي بود در آن عالم حال ما . . .
نا كجا آباد دل اين جا نبود
غربت پروانه ها اينجا نبود
عالم و آدم چو هم پيمان
پيش چشم مستشان دريا نبود
بعد از مراسم پياده به طرف منزل آمدم ،دلم گرفته بود ، در حال و هواي خودم بودم كه ياد بدهي غدير افتادم ، چكي كه كمتر از 48 ساعت ديگر بايد پاس مي شد دقيقاً يك ميليون ريال، در آن تاريكي و سكوت با لبخند گفتم خوب #حاج_اسماعيل مسئله تصادف امروز كه حل شد ، اما بحث بدهي ما به انتشارات مدرسه هنوز حل نشده است .
صبح تا وارد كارگاه شدم، گفتند مسؤول كارگاه آقاي سرانجام شما را كار دارند ،
گفتم : چه مسئله مهمي پيش آمده كه حاجي مرا خواسته آن هم اول وقت كاري كه هنوز ما استارت دستگاهها را نزده ايم .
با حاج بيژن سرانجام مسؤول كارگاه تقريباً رفيق بوديم ، وقتي وارد دفتر شدم حاجي به استقبالم آمد و گفت اين چك به مبلغ يك ميليون ريال مال شماست گفتم براي چي گفت مقداري آهن آلات اوراقي بوده فروختيم و اين مبلغ را براي غدير شما گذاشتيم كنار . از اين پيش آمد چنان تعجب كردم كه باعث تعجب حاجي شد . او گفت اين پول براي شما است ،
(کجادانند حال ما سبکبالان ساحلها؟)
🍃🌸
👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
ما چون دل و دست بریدگانیم دستی بگیر و دلی بخر . . . #فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊🌹 @defae_m
🍃🌸
#بوسه_بر_گل_سرخ🌹
درافكارخودم بودم كه عباس اسلامي پور آمد و گفت: اسماعيل آمده
گفتم: حاج اسماعیل؟
گفت: بله ، سيد مرتضي شفيعي هم آمده و فردا صبح از صحن علي ابن مهزيار مراسم استقبال از بچه ها شروع ميشود .
. . اسماعيل! از لحظه ایي كه گفتند آمده اي همه اش به دستان تو فكر مي كنم ، يعني مي شود باز هم بيايي و دست مرا بگيري ،
مي شود باز هم بگويي بيا برويم . .
جمعيت كه در انتظار بودند قفل فراق را شكستند و به سوي كبوتران تازه رسيده خيز برداشتند تابوت گلهای سرخ بر دستان جمعيت داشتند به طرف جلو مي رفتند و ما دوان دوان مي رفتيم تا به جمعيت برسيم .
من همه اش در فكر اسماعيل بودم او را خواهم ديد ، دستم به بال سوخته اش ميرسد توفيق ديدارت چگونه حاصل مي شود عزيز دلم . . .
نفس نفس ميزديم از دور كه نگاه مي كرديم جمعيت در حال حركت بودند و تعدادي تابوت كه دلهاي ما در آن قرار داشت به سمت جلو مي رفتند .
چند قدم مانده كه به جمعيت برسيم ناگهان تابوتي به عقب آمد راست آمد و خورد به صورتم بي اختيار آن را غرق بوسه كردم ، گونه هايم در گرمايي لذت بخش داشت مي سوخت چشمان خيسم ناگهان روي شناسنامه گل سرخ ماند كه نوشته بود شهيد حاج اسماعيل فرجواني .
دلم شكست يعني بعد از اين همه سالها . . .
دوباره چيزي در درونم جوشيد و جوشيد ، صدايي زيبا در گوشهايم نجوا كرد كه :
#دلواپس_نمازهايتان_باشيد ،
#دلواپس_قلبتان_باشيد ،
#دل_نگران_فرداي_حضورتان_باشيد ،
دل نگران دل شكسته #علي(ع) باشيد ،
علمدار خوبي براي #ولايت باشيد و گفت و گفت . . . .
اين نجوا با صداي دريا يكي شد دريا بود و آب و قطره هاي فراواني كه شده بودند دريا . . . .
السلام عليك ايهاالشهداء و العارفين
انديمشك – مؤسسه فرهنگي غدير
#مرتضي_طيبي
@defae_moghadas2