🍃🌺
🌺
#رسم_خوبان👌
✳️ شهردار ماهشهر بود..
مردم آن قدر قبولش داشتند که
اسمش را گذاشته بودند شهردار خُوبو ..☺️
شهید محمد ابراهیم احمدپور
🌺
🍃🌺
🍃💠🍃💠🍃🍃💠🍃
« آرزو »
در گرما گرم عملیات والفجر 8 در کانالی که در روی دژ ورودی شهر فاو قرار داشت نشسته بودیم. با اینکه اطرافمان را با گلوله می زدند، اما هیچکس دوست نداشت عراقیها را از سلاحش بی نصیب بگذارد. سه نفری انتهای کانال قرار داشتیم.
هرکدام آرزویی می کرد و می گفت : اینهم آرزوی سفارشی من به خدا ...
علی حسام وند گفت
: دوست دارم با گلوله مستقیم تانک به شهادت برسم، چون تیر مستقیم تانک زدن، خوردن و مردنش یکی است و چیزی متوجه نمی شوی.
صحنعلی تاراس هم که در چندین عملیات بارها مجروح شده بود گفت: من از خدا می خواهم این دفعه مجروح نشوم بلکه یکسره به شهادت برسم ...
آنروز یادم نیست چه آرزویی کردم ولی فردای آنروز، نزدیک ظهر، علی حسام وند با گلوله مستقیم تانک به همراه محمد حردانی و احمدغلام گازر به شهادت رسیدد.
و صحنعلی در عملیات کربلای پنج، بدون اینکه سرو کارش به بیمارستان بیافتد، مستقیم به سوی خدا پرواز کرد
علی عمیره
گردان کربلا
حماسه جنوی، شهدا
@defae_moghadas2
🍃💠🍃💠🍃🍃💠🍃💠🍃💠🍃
❣🍂
❣بخشی از وصیتنامه
شهید عزیز دشت بزرگ
«خدایادوست دارم فریاد بزنم و ندا سر دهم که آری ای مردم از دلبستگی به دنیا بپرهیزید تا دیگر به حرص شدیدو اندوه فراوان و آرزوهای بی پایان گرفتار نیایید و بدانید که منشاء تمام بدی ها و زشتی ها، دوست داشتن دنیاست و بیایید به جای فکر کردن به خوشی ها و زیبایی های دنیا به فکر مرگ و آخرت باشید زیرا تفکر درمرگ و معاد بزرگترین و مؤثرترین عامل سرافرازی و پیروزی انسان در دوران زندگی است
@defae_moghadas2
❣🍂
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌹 💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥 🏹 شکارچی ✴️"قسمت شانزدهم " یکی دو روز از ماجرا گذشته بود که
🍃🌹
💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥
🏹 شکارچی
✴️"قسمت هجدهم "
بچه ها از فرط خستگی، روز را در خواب بودند. گال یا جرب، بیماری شایعی شده بود و بچه ها را به شدت اذیت می کرد. وقتی خواب بودند، برای سرکشی به سنگراشان سری می زدم، تنها صدای خش خش خاراندن به گوش می رسید. آنقدر بدن خارش داشت که دانه های قرمز و ملتهبی می زد و دانه ها می ترکیدند. عدم دسترسی به حمام، برای ما فاجعه شده بود.
نیروها کم بودند و به خاطر اینکه بچه ها بتوانند استراحت بیشتری کرده باشند تصمیم گرفتم نگهبان های روزانه را کم کنم. احتیاج به سنگری بود که دیدگاهش، منطقه وسیعتری را پوشش بدهد. بنابراین یک نقطه استراتژیک را در نظر گرفتم و دو نفر از بچه ها را مامور ساختن این سنگر کردم.
ادامه را پیگیر باشید ⏬
شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas2
🍃❣
🍃🌹
💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥
🏹 شکارچی
✴️"قسمت نوزدهم "
رعایت استتار و اختفاء را به آنها یادآوری نمودم. نقطه مورد نظر، خیلی جالب شده بود. به جای پنج نگهبان در روز، فقط از یک نگهبان استفاده می کردیم. کار سنگر بعد از سه روز به اتمام رسید. اولین نگهبان "حسن چایچی"، بچه تهران بود که 19 سال داشت.
او را درحالی که به شدت خوشحال بودم سر پست گذاشتم و دو دله آب گرم کرده تا حمام کنم.
حمام عبارت بود از یک پتو که دورخودم کشیده و یک بلوک که روی آن ایستاده بودم. هنوز بدنم را نشسته بودم که صدای "تیرخورد"، "تیرخورد"، به گوشم رسید. بعد از آن صدای "آمبولانس کجاست؟" ، "آمبولانس کجاست؟". سریعاً بیرون آمدم. نگهبانی که تازه او را سر پست گذاشته بودم را به پایین می آوردند.
تیرغناسه به سینه اش خورده بود. آمبولانس آمد و او را به عقب انتقال داد. سریعاً به دنبالش رفتم تا از شرایطش با خبر شوم.
اورژانس صحرایی پنج کیلومتر عقب تر از خط ما بود.
ادامه را پیگیر باشید ⏬
شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas2
🍃❣