#سلام_شهید
مادر،دلتنگ است
عڪست را زیر این درخت گذاشته🌲
ڪه عید را تنها نباشد
و این است همان باور به:
«لاتَحسبنالذینقُتِلوافےسبیلاللهأمواتا»
میلاد حضرت عیسے(ع)مبارڪ🌹
#شهیدِ_مسیحے
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
🌷.....ما روایتگر جنگیم...✨جنگ نه ... ✨دفاع، دفاع مقدس .🌷
دفاع 👊 در مقابل هواها و هوسها، از فطرتی خداجو و خداخواه .💫
و شهید 🌹🌹 فاتح مطلق این میدانه
... اینجا سخن از یه پروازه 🕊
شهادتو 🌹🌹 نه در جنگ 🔺🔺 در مبارزه 👊 می دن ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم غافل از اینکه شهادت رو جز به اهل درد نمیدن 🌹💫💫
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
❣🍂
قبل اینکه به دنیا بیام ،باباییم یکیو تو خواب میبینه که بهش مژده به دنیا اومدن منو میده 💚و اون شخص به باباییم میگه اسم سعیدو براش انتخاب کنید..
منظورش به من بوداااا😉
بااینکه سنم کم بود شروع کردم به حفظ قران🌸 خب اوایلش خیلی برام سخت بود😥
اما بالاخره تونستم جزء۲۹ و ۳۰ رو حفظ کنم...😍✋
داداش علی م خیلی مارو دوست می داشت❤💚 همینم باعث شد رابطه مون محکم شه..خیلیم تحت تاثیرش بودم..😊
بعلهههه... داداش سعید ما دارن کم لطفی می کننااااا😒...اصلا خودم ازشون میگم..😊🌸
این داداش سعید ما...نمازشون قضا نمیشد😶 ینی اول وقت نمازشو میخوند😋 حالا اگه من بودم میگفتم بی خیال کی حوصلشو داره نمازو اول وقت بخونه ...!!😐 وقت زیااااده براخوندن اصلا چرا الان که جوونم بخونم پیرشدم همشو باهم میخونم.....😒 اییییییی این شیطاااان چقد خوب به ادما امید واهی میده😰
داداشی ما همیشه هم دایم الوضوبود😇
اصلانم مغرور نبود...با اونایی که از خودش کوچلوتر بودن مهربون بود❤❤ وبه اونایی که از خودش بزرگتر بودن احترام میذاشت.☺
دوره ی اول تا سوم ابتداییمو تو یه شهر ملاثانی که ۷کیلومتر بااهواز فاصله داشت، گذروندم..
یه دوچرخه🚲 فونیکس شماره ۲۸داشتیم که منو داداش علی م برای رفتن به مدرسه ازش استفاده میکردیم🍂🍂
خب دوچرخه 🚲 هم براهمون بزرگ بود😰 ولی مجبوربودیم...
اومدیم ۲تایی (ینی منوداداش علی م) یه فکری کردیم💬💬😊
اونم این بودکه..
تو راه مدرسه تا یه جایی رو من با دوچرخه🚲 برم داداش علی م پشت سرم بیاد.تا یه جای دیگه داداش علی با دوچرخه بیاد ومنم پیاده😰 تو راه چند بار این کارو تکرار می کردیم..👌
گاهی وقتام دیر میرسیدیم به مدرسه چوب دستی میخوردیم...اییییی😫😫
اما زمستونااا تا حدودی وضع به همین منوال گذشت...ولی خیلی شرایط سخت بود😰..
باد ⚡ بارون☔⚡☁
تا اینکه پدرم با یکی از اشناهامون که تو اون روستابود صحبت کرد،دستش درد نکنه😍 قرارشد روزای باروونی☔ اونجا بمونیم..
عید فطر بود🌹 ..
چون سفارش شده توعید باس دیدن اقوام بریم🌸🌸
..مام باخونواده اماده شدیم بریم...از اونجایی که وضع مالی بابام تو اون سال خوب نبود،😥 هرکی یه چیزی پوشید(کفش..دمپایی👞👡👟)و اماده رفتن شد...اما من که اومدم یه چی بپوشم پام ،دیدم هیچی نی😪
چون راضی بودم به رضای خدا،پابرهنه رفتم عید دیدنی😊😍
🔰بعلههههه بچه شیعه باس،همیشه راضی به رضای خدا باشه💞