🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#ادامه 👇👆
🌷در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه در آمد و در صحنه ها آماده ی جان فشانی شد و در مسئولیت های مختلف از جمله مسئول تحقیقات نظامی قرارگاه کربلا، مسئول آموزش تیپ ۷۲ و مسئول تخریب تیپ قرارگاه خاتم الانبیاء انجام وظیفه نمود.
در بمب گذاری های مزدوران عراقی او و دیگر یاران پاسدارش را می بینیم که تن را سپر بلا می کند تا به مردم بی دفاع آسیبی نرسد.اکبر! وقتی یادت را از آیینه ی فکرم عبور می دهم تزلزل و حقارت تند باد های وحشت و تردید را می بینم که در مقابلت به زانو در آمده ام و ترنم ترانه ها یقین و استقامت را از پیکار عارفانه ات می شنوم.ای پاسدار جان بر کف!
#پیگیر_باشید
@defae_moghadas2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#ادامه 👇👆
🌷تو را می بینم که در عملیات ثامن الائمه جهت شکست حصر آبادان چنان بدنت غرق در خون بود که امیدی به زنده ماندنت نداشتیم، اما حضرت دوست تو را برای روز مبادا می خواست، برای روزهایی که دشمن حقیر را به ویل هلاکت و تباهی بیفکنی.
راستی یادت هست که در آن عملیات غرور آفرین چه کردی؟ یک تنه به خاکریز تبای و انحراف و جهل هجوم بردی و با آنکه قوم دون و دمنش زخمهای زیادی بر پیکرت وارد آوردند ولی با توکل و استقامت سبزت، خود را به آن ها رساندی و باور کن بچه ها وقتی جسارت و دلاوریت را دیدند با روحیه ی دو چندان در آن شب دشمن را به تسلیم وا داشتند و زمزمه ی کلام وحانیت آیه ای از قرآن بود که «ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم» سرانجام در عملیات کربلای شلمچه در سال ۱۳۶۵ سبز و برای همیشه جاوید شدی و نامت در زمره ی کربلا آفرینان ایران زمین قرار گرفت.
#برای شادی روح امام شهدا وشهدا #صلوات
@defae_moghadas2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از معراج اندیشه پویا
شهیدی که از آمریکا رفتن انصراف داد...
سردار حمید معینیان
پنجم دی ماه سالگرد شهادت
@meraj_andisheh_pouya
صبح اسٺ و دڪان
زندگی آباد اسٺ
گلخنـده فراوان شده،
دلـها شاد اسٺ
وقٺی ڪه خــدا ڪلید
این قصه شود
دنیـای قشنگ مـان
ز غـم_آزاد اسٺ💐
سلام روزمان بایادتان آغاز میکنیم
صبحتون شهدایی🌹
#شهید_حمید_معینیان
. 🍃💥🍃💥🍃
💢خوشا آنان که جانان می شناسند
💢طریق عشق و ایمان می شناسند
💢بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدا
@defae_moghadas2
. 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃
👮پاسدار خوش تیپ
💢هنوز خبری از جنگ نبود. حمید هم سخت مشغول فعالیت بود و آرام و قرار نداشت. یک بار برای چاپ نشریه، همراهش به یک مرکز انتشاراتی در شهرک صنعتی رفتم. از آن جا که حمید لباس رسمی پوشیده بود. یکی از کارکنان آن مرکز هم به قول معروف خیلی توی باغ نبود یا شاید هم فکر میکرد کسی که سپاهی یا بسیجی است، لباس فرم مشخصی ندارد یا ندیده بود.
💢 به هر صورت؛ شاید هم با افکار و ظاهر غربزدهاش خیلی تصورات درستی از بچّههای سپاه نداشت.
وقتی حمید را دید با تعجب نگاهش کرد و گفت: پاسدار به این مرتبی تا حالا ندیده بودم!
💢حمید همیشه ظاهری مرتب و آراسته داشت، از موی سر تا واکس کفشهایش. همیشه به اندازه و به قاعده بود. از منطقه که به پشت جبهه بر میگشت، اولین کاری که میکرد این بود که سر و وضعش را مرتب کند، حتّی گاهی مواقع به خاطر نبودن اتو، با کِتری داغ، لباس هایش را اتو میکرد؛ امّا حاضر نبود لباس چروکیده بپوشد.
✍مرحوم مهدی صابونی، هم رزم شهید
@defae_moghadas2
. 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃
✨و خداوند عشق را آفرید✨
💢زمستان سال 1358 بود و حمید در پایگاه منتظران شهادت " پادگان گلف" مشغول فعالیت بود. تازه بیست و سه ساله شده بود و مدت زیادی هم نبود که راه و هدف مورد علاقهاش را پیدا کرده بود؛ امّا از آن جا که همیشه جلو تر از سنش حرکت میکرد و برنامه ریزی داشت، یک روز که از سپاه به منزل برگشته بود، کنار پدر و مادرم نشست و گفت:
ننه، میخواهید برای من بروید خواستگاری؟
- خواستگاری؟ یعنی چی؟
💢 پدر و مادرم هر دو متعجب بودند که حمید چطور این قدر بیمقدمه به فکر ازدواج افتاده است. پدرم خیلی آرام گفت: حمید جان، بابا، فکر نمیکنی هنوز برایت زود است. دو برادر بزرگتر از تو هنوز ازدواج نکردهاند، خواهرت هنوز ازدواج نکرده، تو مطمئنی که میخواهی حالا ازدواج کنی؟
-آقاجان، مگر اشکالی دارد؟ ازدواج سنّت پیغمبر است. من الان آمادگی ازدواج را دارم و فکر میکنم میتوانم یک زندگی را بچرخانم چه اشکال دارد. من که میتوانم ازدواج کنم!
💢 مادرم نگاهی به حمید و نگاهی به پدر انداخت و گفت:
-ننه، حمید، من حالم خوش نیست. نمیتوانم برایت دنبال کسی بگردم و به خواستگاری بروم.
- نه، ننه، لازم نیست خودت را خسته کنی. همین دستت رو درازکنی، میرسی به خونهاش.
💢 مادرم متعجّب نگاهی به حمید کرد و گفت:کدوم همسایه را میگی؟
- اگر شما موافق باشید، دختر آقای پاک نژاد را میگم. برادرش با من همکاره.
💢پدر و مادرم پذیرفتند و رفتند خواستگاری . خدا را شکر مشکلی پیش نیامد و خانوادهی عروس هم موافق بودند. پانزده بهمن سال 1358 یک جشن ساده گرفتند ؛ یک مراسم خانوادگی . فقط خواهر ها و برادر ها دور تا دور عروس و داماد را گرفته بودند. عروس هم که انگار درست همانی بود که حمید میخواست.
💢 به ابتکار خودش یک مقنعهی سفید دوخت، با شکوفههای صورتی و قرمز رنگ و آن را سَر کرده بود. عاقد خطبه را خواند. بار اول گفتند: عروس رفته گل بچینه. بار دوم گفتند: عروس رفته گلاب بیاره. برای بار سوم، حمید دست کرد داخل جیب کتش و یک بستهی کادو شده درآورد و داد دست عروسخانم، همه خوشحال شدند و گفتند:
-آقا داماد سنگ تمام گذاشته و برای عروسخانم سرویس طلا آورده.
💢عروس که بله را گفت، جعبه را باز کرد. یک قرآن مجید هدیه داماد به عروس بود. زندگیشان را این طور با معنویت قرآن در یک اتاق از خانه پدری آغاز کردند.
✍ بتول معینیان، خواهر #شهید
@defae_moghadas2
. 🍃💥🍃💥🍃