eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید علی‌رضا مدیری از غواصان کربلای چهار از یگان اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا که پیکرش در کانال های منطقه بر جای ماند در کنار شهید یونس ستونه که در جاده ام القصر فاو به شهادت رسید.
صبح اسٺ و دڪان زندگی آباد اسٺ گلخنـده فراوان شده، دلـها شاد اسٺ وقٺی ڪه خــدا ڪلید این قصه شود دنیـای قشنگ مـان ز غـم_آزاد اسٺ💐 سلام روزمان بایادتان آغاز میکنیم صبحتون شهدایی🌹
‌. 🍃💥🍃💥🍃 #بسم_رب_الشهدا 💢کجایید ای شهیدان خدایی 💢بلاجویان دشت كربلايى 💢 دعوت شدیم به محفل شهدا با ما همراه باشید با یادواره 🌷سردار شهید حمید معینیان 🌷 در حماسه جنوب - شهدا👇👇 @defae_moghadas2 . 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃 💢خوشا آنان که جانان می شناسند 💢طریق عشق و ایمان می شناسند 💢بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدا @defae_moghadas2 . 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃 👮پاسدار خوش‌ تیپ 💢هنوز خبری از جنگ نبود. حمید هم سخت مشغول فعالیت بود و آرام و قرار نداشت. یک بار برای چاپ نشریه، همراهش به یک مرکز انتشاراتی در شهرک صنعتی رفتم. از آن‌ جا که حمید لباس رسمی پوشیده بود. یکی از کارکنان آن مرکز هم به قول معروف خیلی توی باغ نبود یا شاید هم فکر می‌کرد کسی که سپاهی یا بسیجی است، لباس فرم مشخصی ندارد یا ندیده بود. 💢 به هر صورت؛ شاید هم با افکار و ظاهر غرب‌زده‌اش خیلی تصورات درستی از بچّه‌های سپاه نداشت. وقتی حمید را دید با تعجب نگاهش کرد و گفت: پاسدار به این مرتبی تا حالا ندیده بودم!  💢حمید همیشه ظاهری مرتب و آراسته داشت، از موی سر تا واکس کفش‌هایش. همیشه به‌ اندازه و به‌ قاعده بود. از منطقه که به پشت جبهه بر می‌گشت، اولین کاری که می‌کرد این بود که سر و وضعش را مرتب کند، حتّی گاهی مواقع به خاطر نبودن اتو، با کِتری داغ، لباس‌ هایش را اتو می‌کرد؛ امّا حاضر نبود لباس چروکیده بپوشد. ✍مرحوم مهدی صابونی، هم رزم شهید @defae_moghadas2 . 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃 ✨و خداوند عشق را آفرید✨ 💢زمستان سال 1358 بود و حمید در پایگاه منتظران شهادت " پادگان گلف" مشغول فعالیت بود. تازه بیست و سه ساله شده بود و مدت زیادی هم نبود که راه و هدف مورد علاقه‌اش را پیدا کرده بود؛ امّا از آن ‌جا که همیشه جلو تر از سنش حرکت می‌کرد و برنامه ‌ریزی داشت، یک روز که از سپاه به منزل برگشته بود، کنار پدر و مادرم نشست و گفت: ننه، می‌خواهید برای من بروید خواستگاری؟ - خواستگاری؟ یعنی چی؟ 💢 پدر و مادرم هر دو متعجب بودند که حمید چطور این قدر بی‌مقدمه به فکر ازدواج افتاده است. پدرم خیلی آرام گفت: حمید جان، بابا، فکر نمی‌کنی هنوز برایت زود است. دو برادر بزرگ‌تر از تو هنوز ازدواج نکرده‌اند، خواهرت هنوز ازدواج نکرده، تو مطمئنی که می‌خواهی حالا ازدواج کنی؟ -آقاجان، مگر اشکالی دارد؟ ازدواج سنّت پیغمبر است. من الان آمادگی ازدواج را دارم و فکر می‌کنم می‌توانم یک زندگی را بچرخانم چه اشکال دارد. من که می‌توانم ازدواج کنم! 💢 مادرم نگاهی به حمید و نگاهی به پدر انداخت و گفت: -ننه، حمید، من حالم خوش نیست. نمی‌توانم برایت دنبال کسی بگردم و به خواستگاری بروم. - نه، ننه، لازم نیست خودت را خسته کنی. همین دستت رو درازکنی، می‌رسی به خونه‌اش. 💢 مادرم متعجّب نگاهی به حمید کرد و گفت:کدوم همسایه را می‌گی؟ - اگر شما موافق باشید، دختر آقای پاک‌ نژاد را می‌گم. برادرش با من همکاره. 💢پدر و مادرم پذیرفتند و رفتند خواستگاری . خدا را شکر مشکلی پیش نیامد و خانواده‌ی عروس هم موافق بودند. پانزده بهمن سال 1358 یک جشن ساده گرفتند ؛ یک مراسم خانوادگی . فقط خواهر ها و برادر ها دور تا دور عروس و داماد را گرفته بودند. عروس هم که انگار درست همانی بود که حمید می‌خواست. 💢 به ابتکار خودش یک مقنعه‌ی سفید دوخت، با شکوفه‌های صورتی و قرمز ‌رنگ و آن را سَر ‌کرده بود. عاقد خطبه را خواند. بار اول گفتند: عروس رفته گل بچینه. بار دوم گفتند: عروس رفته گلاب بیاره. برای بار سوم، حمید دست کرد داخل جیب کتش و یک بسته‌ی کادو شده درآورد و داد دست عروس‌خانم، همه خوشحال شدند و گفتند: -آقا داماد سنگ تمام گذاشته و برای عروس‌خانم سرویس طلا آورده. 💢عروس که بله را گفت، جعبه را باز کرد. یک قرآن مجید هدیه داماد به عروس بود. زندگی‌شان را این طور با معنویت قرآن در یک اتاق از خانه پدری آغاز کردند. ✍ بتول معینیان، خواهر @defae_moghadas2 . 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃 فوتبال⚽️ 💢من و حمید خیلی فوتبال بازی می‌ کردیم . حمید از من بهتر بازی می‌کرد و بازیکن ثابت تیم در پست دفاع بود. اسم تیم‌مان را گذاشته بودیم پاس مولوی و با بقیه‌ی تیم‌های محلات اهواز مسابقه می‌دادیم. 💢تفریح ما این بود که سه ماه تابستان را در میدان کاوه بازی‌ کنیم. رو‌به‌روی ایستگاه قطار ماهشهر یک زمین خالی بود که وعده‌گاه ما شده بود. 💢 حمید به رنگ قرمز علاقه داشت. حتی وقتی بزرگ ‌تر شدیم و زمانی که در جبهه بودیم هر کس می‌پرسید، حمید همیشه یک جواب می‌داد و آن هم پرسپولیس بود؛ امّا علاقه‌اش به بازی کردن باعث نمی‌شد از بقیه تکالیفی که بر عهده‌ی او بود کم بگذارد. 💢 هر روز از ساعت 2 بعدازظهر تا قبل از اذان مغرب بازی می‌کردیم. یکی از بچّه‌ها موظف بود قبل از غروب سوت پایان بازی را بزند و ما از میدان کاوه به سمت هنرستان فنی شهدا پیاده راه می‌افتادیم. برنامه‌ی همه‌ی اعضای تیم همین بود. 💢بعد از بازی لباس ها را می‌تکاندیم، دست و صورت مان را می‌شستیم و راه می‌افتادیم به سمت مسجد و نماز مغرب و عشاء را اول وقت در مسجد آیت‌الله بهبهانی می‌ خواندیم. بعد هر کس سمت خانه‌ی خودش می‌رفت. پدرم ما را از بچگی به نماز اول وقت عادت داده بود و این عادت تا روزهای آخر با حمید ماند. ✍علیرضا معینیان، برادر شهید @defae_moghadas2 . 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃 💢منتظرش بودم تا خودش را برساند. چشم به راه نشسته بودم و فکر می کردم مبادا کنارم نباشد و فرزندش را نبیند. یک روز قبل از تولد فرزندمان آمد. 💢دوم آبان ماه 1360 اولین فرزندمان به دنیا آمد. انگار از خوشحالی بال درآورده بود وقتی خبر تولد بچه را شنیده بود گفته بود: یک سرباز به سربازان اسلام اضافه شد.. اسم بچه را خودش انتخاب کرد و گفت: حامد. حامد از حمید می آید و به معنای ستایشگر است این طوری هر کس بخواهد اسم او را صدا کند یاد خدا می افتد. 💢برای بزرگ شدنش خیلی عجله داشت می خواست هرچه زودتر بزرگ شود. می گفت:  عزیز بابا‌ ! می خواهم با خودم ببرمت جبهه، پس کی بزرگ می شی؟ بالاخره هم هنوز حامد چهار سالش تمام نشده بود یک روز او را به منطقه برد. آن شب وقتی برگشت دیدم حامد را در آغوش گرفته و حاضر نبود او را زمین بگذارد گفتم: مگر نمی خواستی بزرگ شود و او را به جبهه ببری؟ پس چرا حالا این مرد را زمین نمی گذاری؟ 💢آن جا که بودیم یک حشره سمی پایش را نیش زده و نمی تواند راه برود، تازه خبر نداری ما چند ساعتی هم درگیر درمان این رزمنده چهار ساله بودیم. ✍ همسر شهید @defae_moghadas2 . 🍃💥🍃💥🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا