eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
پلڪ بگشا صنما صبــــــحِ مرا روح ببخش... قصـہ اے تـازھ در این صبحِ‌ دل‌انگیز بساز....
شَڪ نَـدارَم نِگاه بِہ چِهرِه هایِشٰانْ عِبــادَتْ استْ... عِبـادَتِے اَز جَنسِ مَقبـوُل بِہ ڪاشْ شَفـاعَتِے شاٰمِلِ حٰالِمـانْ شَوَد ...
🍃🌸 مسجد را خالی نگذارند، سعی کنید برای مسجد به مناسبت های مختلف برنامه داشته باشید و نگذارید مسجد از فعالیتش بیفتد. همچنین در هر برنامه ای چه شادی و چه غم، #شهدا را فراموش نکنید (ما دادیم جانمان را تا شما زنده بمانید). #شهید_عبدالرحمن_مرغیان🕊🌹 #کربلای_5 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 🕊🌹 ✍حدودا ۲۵ بهمن ماه ۱۳۶۲ بود که سپاه اهواز جهت عملیات خیبر فراخوان داد . بعد از جمع شدن نیروها در سپاه اهواز کاروان را به پادگان مصطفی خمینی( ره ) اندیمشک حرکت دادند . ✍آخرین روزی که توی پادگان بودیم فرمانده سپاه اهواز برادر عباس صمدی جهت بازدید به اونجا آمدند . آنروز گردان توی محوطه صبحگاه به خط شد و برادر عباس صمدی بعد از کمی صحبت درباره عملیات خیبر که در پیش بود تذکرات لازم را به نیروها دادند . ✍اون موقع نیروها زیر نظر گردان قدس که فرمانده اش برادر علی رضا اسکندری بود رفت . یک آرم کبوتر و قدس هم روی جیب بچه ها زده شد که بچه ها اون موقع به اون آرم به شوخی می گفتند : آرم کفتر بازی . ⤵
#شهید_علی_ماپار🕊🌹 @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #خاطره❣ #شهید_علی_ماپار 🕊🌹 ✍حدودا ۲۵ بهمن ماه ۱۳۶۲ بود که سپاه اهواز جهت عملیات خیبر فراخوان داد
🍃🌸 ✍بعد از اتمام صحبت های فرمانده عباس صمدی من انتهای گردان ایستاده بودم . متوجه شدم جلوی گردان کمی شلوغ است و چند تا از بچه ها دارند جر و بحث و گریه می کنند . رفتم جلو دیدم دو تا از بسیجی های کوچولو که کارت شناسایی شان را برادر عباس صمدی گرفته بود داشتند گریه می کردند . ✍یکی از اونها بود که با گریه و قلدری کارتش را پس گرفت و خندان سر جایش نشست . بعنوان کمک بیسیم چی مشغول خدمت شد . علی بعد ازعملیات کربلای ۵ جایش همانند شهید اسماعیل فرجوانی و شهید علی بهزادی و شهید عبدالله محمدی و شهید صادق نوری برای همیشه در گردان خالی ماند . ✍علی خیلی با حجب و حیا بود . وقتی در ماموریت قبلیش در پاسگاه زید مجروح می شود توی بیمارستان وقتی خانم پرستار آمده بود پانسمانش را عوض کند به خاطر نامحرم بودن به ایشون اجازه پانسمان نداده بود . خداوند رحمت کند علی ماپار را و خداوند رحمت کند شهدای گردان قدس و کربلا و نور را . برای شادی روح امام شهدا و شهدا فاتحه مع صلوات❣ 🕊🌹 راوی. بهرام یاراحمدی @defae_moghadas2
🍃🌸 #امام_خامنہ_‌ای ❤️ جوانهاى امروز ما، نشان دادند که مثل همان نسل کربلاى۵،والفجر۴ و عملیات خیبر و بدر اند؛ مثل همانها آماده میدانند. #شهید_مدافع_حرم_رضا_عادلی🕊🌹 @defae_moghadas2
یاران همہ رفتند و در این باغ نماندند بے یار خزان استـ دلم وقتـــ بهاران
📎 غذای اضافه رسیدیم به مقر و شروع کرد به تقسیم ناهار، به من گفت سيد هر وقت كسي غذا نداشت بفرست پيش من، "يك غذا" اضافي دارم. اين جريان چند روز تكرار شد و گاهي وقتها من كسي را ميفرستادم تا غذای اضافه بگيرد و بخورد. تا اينكه يك روز به من غذا نرسيد و گفتم محمد غذاي اضافي كو؟! من غذا ندارم كه بدون درنگ غذاي خودش را به من داد، من قبول نكردم و گفتم غذا هست اما از ايشان اصرار و از من انكار، تا اينكه عباس يكي از رزمندگان شمالي كه بعدا مجروح شدند، گفت سيد جان غذاي اضافي در كار نيست، اين محمد ما غذاي خودش رو نميخوره و اونو ميداد به بچه ها ! ‌‌ ‌🌷شهید محمد بلباسی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📙✨📗 📚 : می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... ⬅️ادامه دارد... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷