🍁 #دلنوشته
🍁غـروب پنجشنبهها
نبـودنـت . . .
بر شانۂ بغض تنهـاییمان
خیـراتِ اشـڪ می ڪنـد ...
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_باصلوات
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه یاد شهدای مدافع حرم خوزستان بخیر
روحشان شاد🙏
#فاتحه_مع_صلوات
📗✨📕✨📗
ادامه داستان👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_نهم : غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
– به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
– کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
– کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت کمتر سخت گرفت …
– حالت خوبه؟ …
– آره، چطور مگه؟ …
– شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ …
تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه …
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
حماسه جنوب،شهدا🚩
📗✨📕✨📗 ادامه داستان👇 #بدون_تو_هرگز📚 #قسمت_نهم : غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_دهم : دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی …
سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
❣ #سلام_امام_زمانم❣
کی شود در #ندبہ های جمعه پیدایت کنم
گوشہ ای تنها نشینم تا #تماشایت کنم
مینویسم روی هر #گل نام زیبای تو را
تاکه شاید ایندفعه #جمعه ملاقاتت کنم
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ🌺
🍃🌹🍃🌹
❣❣❣❣❣❣❣❣
یادش بخیر
❣ شهید فیروز هاشمی ❣(مسئول تدارکات دسته) 😍
وقتی غذا کم بود، 🍲 همه غذا را تقسیم می کرد و خود
لبخندزنان، 😚
ادای خوردن و لقمه چینی از دیگ خالی را در می آورد.🌹
😭 کجایید ای شهیدان خدایی 😭
❣❣❣❣❣❣❣❣
دورکعت عشق
عادت شهید "علی رضا برهخت " این بود که هر وقت در تشییع جنازه شهیدی شرکت می کرد می گفت: "برو تند تر برو ؛ که خوشا به حالت "
چند روز قبل اخرین وداع در خانه خواب بود مادرش بالای سر او امد و بیدارش کرد و گفت:
علی رضا چی شده؟ داد می زدی قبول شدم... در مدرسه قبول شدی؟؟
جواب داد "نه مادر جای دیگر قبول شدم"
@defae_moghadas2
🔶 پـای درس شهیـــد...
💞ازدواج ڪه ڪرد، یک جلـد #قــرآن برای همسرش خرید توی صفحه اول نوشت:
💞امیدم در این است ڪه این ڪتاب اساس حرڪت مشترڪ ما باشد و نه چیز دیگر ڪه همه چیز فناپذیر است جز این ڪتاب...
#شهيد_سیدمحمدعلی_جهان_آرا
#کلام_شهید