حماسه جنوب،شهدا🚩
📗✨📕✨📗 ادامه داستان👇 #بدون_تو_هرگز📚 #قسمت_نهم : غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_دهم : دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی …
سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
❣ #سلام_امام_زمانم❣
کی شود در #ندبہ های جمعه پیدایت کنم
گوشہ ای تنها نشینم تا #تماشایت کنم
مینویسم روی هر #گل نام زیبای تو را
تاکه شاید ایندفعه #جمعه ملاقاتت کنم
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ🌺
🍃🌹🍃🌹
❣❣❣❣❣❣❣❣
یادش بخیر
❣ شهید فیروز هاشمی ❣(مسئول تدارکات دسته) 😍
وقتی غذا کم بود، 🍲 همه غذا را تقسیم می کرد و خود
لبخندزنان، 😚
ادای خوردن و لقمه چینی از دیگ خالی را در می آورد.🌹
😭 کجایید ای شهیدان خدایی 😭
❣❣❣❣❣❣❣❣
دورکعت عشق
عادت شهید "علی رضا برهخت " این بود که هر وقت در تشییع جنازه شهیدی شرکت می کرد می گفت: "برو تند تر برو ؛ که خوشا به حالت "
چند روز قبل اخرین وداع در خانه خواب بود مادرش بالای سر او امد و بیدارش کرد و گفت:
علی رضا چی شده؟ داد می زدی قبول شدم... در مدرسه قبول شدی؟؟
جواب داد "نه مادر جای دیگر قبول شدم"
@defae_moghadas2
🔶 پـای درس شهیـــد...
💞ازدواج ڪه ڪرد، یک جلـد #قــرآن برای همسرش خرید توی صفحه اول نوشت:
💞امیدم در این است ڪه این ڪتاب اساس حرڪت مشترڪ ما باشد و نه چیز دیگر ڪه همه چیز فناپذیر است جز این ڪتاب...
#شهيد_سیدمحمدعلی_جهان_آرا
#کلام_شهید
نجواے_عاشقانه_شهدا_با_خدا
خدايـا!..
مرا از بلاے غرور و خودخواهے نجات ده
تا حقايق را ببينم و جمال زيباے تو را
مشاهده ڪنم.
خدايـا!..
پستے دنيا و ناپايدارے روزگار را هميشه
در نظرم جلوه گر ساز تا فريب زرق و برق
عالم خاڪے مرا از ياد تو دور نڪند.
خـدايـا!..
اينجا چه جائے است. اينجا از دانشگاه
اخلاق بالاتر است زيرا اينان را ڪه من
مشاهده مےڪنم انسانهاے معمولے نيستند.
هر يڪشان درياے اخلاق و عرفانند
ولے حيف ڪه هر يڪشان يڪے
پس از ديگرے به سوے معبود شان
پر مےڪشند و ما دوباره تنها مےمانيم
با مسئوليتسنگين خون شان در اينجا.
..( شهید_ابوعلے_سینا_جلالیان)..
📗✨📕✨📗
ادامه داستان👇
#بدون_تو_هرگز📚
💠قسمت یازدهم: فرزند کوچک من
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷