حماسه جنوب،شهدا🚩
💠〰💠〰💠
🔴 خاطره یا دلنوشته ای
از برادر آزاده
"حاج رحیم قمیشی"
🔸برای شهید منصور شاکریان 🔸
یکی از شهدایی که اگر روزی سعادت زیارت کربلا نصیبم شود دلم می خواهد به نیابت از او بروم، منصور یا همان تورج شاکریان است.
اولین باری که با منصور قرار گذاشته بودم، به آدرس خانه شان رفتم، آخرِ آخرِ زیتون کارگری بود، یادم هست یک سربالایی هم داشت، وقتی رفتم، دیدم منصور نیست.
مادرش گفت رفته سیلندرهای گاز را پر کند. چند دقیقه بعد متوجه شدم یکی از دور می آید، دو سیلندر سنگین و پرِ گاز در دو دستش و با سرعت می آمد، من را که از دور دید لبخندی زد و سیلندرها را یک ضرب تا داخل خانه برد، وقتی برگشت گفت سیلندرها را از سرِ میدان پر کرده ام، و تصمیم گرفتم تا خانه آن ها را زمین نگذارم و نگذاشتم تا داخل خانه...
فاصله میدان تا خانه شان بیشتر از یک و نیم یا دو کیلومتر بود.
نادر برایم تعریف می کرد، وقتی ماشینشان پنچر شده بود و تازه متوجه شده بودند جَک همراهشان نیست. منصور گفته بود مشکلی نیست! ماشین را با دست بلند کرده و گفته بود حالا تایر را عوض کنید.
در جبهه مسابقه ای ترتیب داده بود می گفت هر کس می تواند مرا خفه کند...
عضله های گردنش را محکم می کرد، و می گفت فشار دهید... هیچکس نمی توانست ذره ای گردنش را فشار دهد!
ولی همین منصور آنقدر دلش نرم و لطیف بود که ممکن نیست یادش بیفتم و منقلب نشوم.
در طلاییه برای کادر گردان پست گذاشته بودند، من و منصور پستمان پشت سر هم بود، منصور 12 تا 2 بود، من 2 تا 4، یک روز، دو روز، سه روز، یک هفته می گذشت و او من را بیدار نمی کرد، با او دعوا می کردم که منصور من 2 تا 4 برای خودم برنامه ریخته ام، و او هر بار می گفت: ساعت 2 که می شود، دلم نمی آید بیدارت کنم، می مانم تا 4، نمی توانم از خواب بیدارت کنم، فکر می کنم تو خسته ای...
می گفت برای یک ماموریت در هور، تا عمق نیروهای عراق رفتم ، سه شبانه روز ماموریتم طول کشید، چشم به هم نگذاشته بودم، برای فرماندهان اطلاعات این شناسایی خیلی مهم بود، همینکه رسیدم ساحل، یکراست مرا بردند نزد محسن رضایی، حالا من آنقدر خواب آلود بودم که اصلا نمی دانستم کجا هستم، چه می گویم، مقابل چه کسی هستم و چه می خواهم بکنم... می گفت خودم هم متوجه شدم که تنها دارم ور ور می کنم، یعنی حرف های ناقص، جمله های بی معنی، هر چه سئوال می کردند می خواستم! اما نمی توانستم یک جمله را تمام کنم، تا آقا محسن گفت بگذارید یکی دو ساعت بخوابد دوباره بیاوریدش!
شجاعت منصور زبانزد همه بچه های نصرت شده بود، و هر ماموریتی را با شجاعت می پذیرفت.
منصور هیچ ادعایی هم نداشت.... از هیچکس طلبکار نبود.... و همیشه صورتش نورانی و لب هایش خندان بود.
هیچکس نمی دانست منصور برادر شهیدش (ایرج) را در عملیات فتح المبین خودش به عقب آورده و تا اهواز برده و دوباره به گردان نور برگشته. (آن ماموریت منصور پیک گردان بود)، هیچکس نمی دانست منصور در خانواده ای بی نهایت ساده و در خانه ای بسیار محقر بزرگ شده بود.
یکی از غصه ها و دردهای عمیق منصور تا آخر عمرش، آن بود که قایقی را سکانی می کرده که قایق به دلیل نقص فنی و بی احتیاطی سرنشینان غرق می شود.
می گفت در دم آخر که قایق با هر 15 نفر سرنشینش آرام آرام به زیر آب می رفت پرسیدم شنا که بلد هستید! و همان وقت متوجه شدم همه که بدون جلیقه نجات سوار شده اند شنا هم بلد نیستند...
از 15 نفر 14 نفر را به بیرون می کشد، می گفت برای بالا آوردن آخری رفتم زیر آب، دستش را هم گرفتم، اما نمی توانستم، هر چه زور زدم دیدم خودم هم دارم خفه می شوم! منصور آرزو می کرد همان جا مانده و از زیر آب بیرون نیامده بود، اما رنج باقی ماندن و شهید شدن آن آخری را تا آخر عمر همراه خود نمی کرد. او می گفت هیچ وقت چهره زیبای آن شهید از جلو چشمانم محو نمی شود.
منصور خیلی بزرگ بود، خیلی شجاع، خیلی آرام، خیلی دوست داشتنی، نمی دانم چطور عراقی ها دلشان آمد تیر خلاص را به او بزنند!!! او از آخرین شناسایی اش هرگز برنگشت.
همه مدتی که در عراق اسیر بودم بین اسرایی که می آوردند نگاه می کردم شاید منصور هم باشد!
سالها بعد، وقتی تن تیر خورده اش را از عمق نیروهای عراقی به کشور برگرداندند، آرام و بی صدا، و بی هیچ ادعایی رفت و کنار برادر دو قلوی شهیدش آرام گرفت...
راستش هنوز هم فکر می کنم منصور یک روز پیدایش می شود!
آن روز می فهمیم جنازه را اشتباهی شناسایی کرده بودیم!
منصور با همان خنده دوست داشتنی اش باز در جمع ما می آید...
چقدر به ما می خندد که فکر کرده بودیم کشته شده... و آن روز از ته دل می خندیم... و آن روز چقدر خوشحال خواهیم شد.
@defae_moghadas2
💠〰💠〰💠
فکرش را نمیکردیـم
ادامـه ی راهِ تـان ...
اینقـدر سخـت باشـد
#جامـــــانده_ام
شهید خلف سلمان حسون البدیری(ملقب به خلف آل بدر) شهیدی از استان دیوانیه کشور عراق که حسب علاقه زیاد به امام خمینی (ره)در زمان ۸ سال دفاع مقدس به لشکر سپاهیان اسلام پیوست و از اعضای اولیه تیپ ۹ بدر (سپاه بدر امروزی)گردان شهید دستغیب بود.ایشان بعد از پیوستن به سپاه اسلام به سبب ثوابق مبارزه های خود با تفکرات صدام حسین و مخالفت با رژیم بعثی در عراق محکوم به اعدام شد.و به دلیل عدم حضور او در عراق برادرانش توسط رژیم بعث به ۸ سال زندان محکوم شدند.ایشان از اولین شهدای مدافع حرم بودند که به خاطر علاقه به حضرت رضا (ع)و خواهر گرامیشان حضرت معصومه(ع)در تاریخ ۱۳۶۵/۱۲/۵در کربلای ۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.یادش گرامی
🍃🍂🍃🌺🍂🍃🍂
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_پانزدهم: من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شانزدهم: ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو
حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🔵پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
گاهے مرگ
جاودانہ ترین زیستن است!
و شما چہ خوب،
این راز را فهـمیـدیـد!
#صبحتون_شهدایی🌷
#مردان_بی_ادعا
🍂✨🍂✨🍂✨🍂✨
🔴 آیا میدانید؟
بعد از شهادت "علیرضا صابونی"، 🔻
وصیتنامه هر کدام از شهدای گردان بلالی را باز می کردند نوشته شده بود🔻
🔸وصیت می کنم مرا کنار علیرضا دفن کنید.🔸🔻
..... و امروز در اطراف این شهید،
گلستانی از گل های معطر بهشتی روییده است 🌹
@defae_moghadas2
🍂✨🍂✨🍂✨🍂
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
👤سلام، سلام، سلام✋🏻😍.
سلامی به بزرگی روح انسانایی که بزرگ شدند و کارهای بزرگ کردند و چونان بزرگان به خدایشان رسیدند.
انسانهایی که سر دادند ولی سامان گرفتند و جان دادند و به جانان رسیدند.✨
@defae_moghadas2
1⃣
👤امروز در خدمت شهیدی هستیم از اهل علم و تقوی . ❣
✨شهید محمود یاسین که به تنهایی تابلویی است از اخلاص و مردانگی.✨
👤محمود جان بسم الله....☺️
@defae_moghadas2
2⃣