eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه کنم؛ شرایط جوری شد که باید کمک بیشتری می کردم 😓. منم یه اسلحه 🔫غنیمتی گرفتم و شدم رزمنده تمام عیار✋🏻✋🏻. و بالاخره قبل از طلوع آفتاب روز بیست و هفتم شهریور 1360 و درست بعد از گذشت یه سال از شروع جنگ خمپاره ای کنارم خورد ترکشی به سرم خورد و ....بله دیگه شهادتنامه ما هم به امضا رسید. ✋🏻😍 1⃣4⃣
✨فرداش منو با چند نفر از همونایی که به اصرار اومده بودیم رو دست مردم به حسینیه اعظم اوردن و همه جریان رو عباس آقا رو منبر ایستاد و برا مردم گفت. ✨ الانم که پیکرم تو گلزار شهدا و در کنار فرهاد شیرالی و احمد سگوندی به یادگار برای شما مونده تا ما رو فراموش نکنید و به تو مسیر ما ادامه راه بدید😊🌹 1⃣5⃣
این هم یه عکس یادگاری از من😍👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 #امام_خامنه‌ای : دفاع مقدس وسیله‌ای شد ، برای اینکه استعدادهای مکنون در انسانها به شکل عجیبی بُروز کند مثلاً #شهید_حسن_باقری بلاشک یک طراح جنگی است کِی ؟ در سال ۶۱ کِی وارد جنگ شده؟ در سال ۵۹ این مسیرِ حرکت از یک سرباز صفر به یڪ استراتژیست نظامـی ، یک حرکت۲۰ ساله ، ۲۵ ساله است این جوان در ظرف دو سال این حرڪت را ڪرده !! این‌ها #معجزه‌ی_انقلاب است. #مغز_متفکر_اطلاعات_نظامی_ایران #شهید_سردار_حسن_باقری #سالروز_شهادت 💠 " شهــــ پیام ـــــید "
نوشت؛ ما که رفتیم با دلی و‌ چشم کربلا ‌ندیده تو اما ای برادر ، مسافر اگر شدی جای من به مولا سلامی برسان.. ؛ توخود زائر حسینی سلام ‌ما ‌را هم برسان..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 ⚡️ادامه داستان واقعی 📚 : شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ... بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم .. - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 📚 : علی مشکوک می شود ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 ❣ ✍شهید مجید بقایی در حالی تحصیلات خود را در سال‌های آخر رشته پزشکی ادامه می‌داد که تجاوز رژیم بعث عراق به میهن اسلامی اتفاق افتاد، بنابراین حضور در جبهه‌های دفاع مقدس را به فرمان رهبرکبیر انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) دراولویت دانست. ✍در آن زمان به عنوان رزمنده نزد وی رفتم و پیغام پدر و مادرم مبنی بر ادامه تحصیل و اتمام رشته پزشکی را به او رساندم، اما مجید در پاسخ گفت تا زمانی که دین خود را به جبهه و جنگ ادا نکنم حاضر به ترک جهاد علیه دشمن متجاوز نیستم وبه هیچ وجه نمی‌توانم مسئولیت خود را‌‌ رها کنم. ✍از او خداحافظی کرده و می‌خواستم از وی جدا شوم که مجید برای پدر ومادرم پیغام داد که "نگران نباشید، بالاخره درسم را تمام می‌کنم". برادرم در عین وفاداری و خدمت به آرمان‌های انقلاب اسلامی و دفاع از میهن، مراقب بود که پدر و مادرم از او نرنجند و همیشه احترام آن‌ها را نگه می‌داشت. 🕊🌹 : حمید بقایی @defae_moghadas2