حماسه جنوب،شهدا🚩
🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺
🌹 ۹ بهمن ۱۳۶۱ -سالروز شهادت مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا در دوران #دفاع_مقدس
▫️شهید عبدالمجید بقایی درسال ۱۳۳۷ در بهبهان بدنیا آمد دیاری که فرماندهان بزرگی همچون شهیدان دقایقی، شمایلی،پیشبهار و صدراله فنی را تقدیم انقلاب کرد
ایشان در سال ۱۳۵۴،باورود به دانشگاه به فعالیتهای تشکیلاتی علیه رژیم روی آورد. در سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ از عناصر هدایت کننده تظاهرات علیه رژیم شاه بود.
با آغاز جنگ، شهیدبقایی از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ معرفی شد. آبانماه سال ۱۳۵۹ وی مأمور شد که برای جلوگیری از هجوم دشمن که قصد تسخیر جاده شوش را داشت و در آن زمان در سه کیلومتری آن مستقر شده بود، به شهرستان شوش برود.
شهید بقایی ابتدا در کنار مرتضی صفاری، سپاه آنجا را سازماندهی کرد و مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش را به عهده گرفت.
بقایی در طراحی عملیات بیتالمقدس و در کنار شهیدحسن باقری نقش به سزایی داشت. در این عملیات، با برنامهریزی دقیق و هماهنگ، توانست نیروهای تحت امر خود را با همیاری هوانیروز از شمال فکه به جنوب انتقال داده و به علت شایستگیای که از خود در سمت فرماندهی لشکر نشان داد، قرارگاه تحت فرماندهی ایشان (فجر) در کنار قرارگاههای نصر و فتح، مسئولیت شکستن حصر دفاعی خرمشهر را به عهده گرفت.
او پس از عملیات رمضان به سمت معاون باقری در فرماندهی قرارگاه کربلا منصوب شد. بعد از عملیات محرم و پس از آنکه شهیدحسن باقری جانشین یگان نیروی زمینی سپاه شد، مسئولیت قوای یکم کربلا را عهده دار شد.
سردار سپاه اسلام در ۹ بهمن ۱۳۶۱وقتی در منطقه فکه مشغول شناسایی منطقه دشمن و آمادهسازی عملیات والفجر مقدماتی بود در سنگر دیدهبان مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و همراه با شهیدان حسن باقری، غلام عباس قلاوند، مجتبی مومنیان و محمدتقی رضوانی بهشهادت رسید
@defae_moghadas2
🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
امروز،
روز زیبایی خواهد بود اگر
با اکسیر مهربانی
اندوه از دل بزداییم و با اعجاز لبخند شادی آفرین باشیم و از یاد نبریم که
امروز ما را کسانی ساختند که
خود دیگر نیستند
مهر بی پایان، مهمان همیشگی روزگارتان 👋
🍂
انتقاد رهبر انقلاب از یکسانسازی مزار شهدا؛
🔴 یکسانسازی قبور شهدا کار غلطی است
یکی از کارهای بدی که بعضی از مدیران #گلزارهای_شهدا انجام میدهند، این #کار_غلط #یکسان_سازی قبور شهدا است. این[جا] خوب است؛ همین درست است، بیایند صاحبان این شهدا، پدرانشان، مادرانشان، فرزندانشان، همسرانشان، #علامتی داشته باشند، #عکسی داشته باشند، این خوب است. این شکل، #شکل_طبیعی است. هیچ لزومی ندارد که ما این [علامتها] را صاف کنیم، به خیال اینکه میخواهیم زیباسازی کنیم. زیبایی هر جایی و هر چیزی به حَسَب خودش است؛ زیبایی انسان، زیبایی باغ، زیبایی قبرستان، زیبایی هر چیزی را باید به حَسَب خودش محاسبه کنیم. 97/11/10
@defae_moghadas2
🍃🍂🍃🍂🍃🌺🍃🍂🍃🍂
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهید_سید_حسن_میرزاده_دزفولی 🕊🌹 شهادت : شوش سال 61 @defae_moghadas2
🍃🌸
❣سید حسن ، ملت شریف ایران را وصیت کرده که : 👇
خدا را فراموش نكنند ،
وحدت خود را حفظ كنند ،
و براى همديگر فداكارى كنند ،
و اختلافات جزئى را كنار بگذارند ،
و در نتيجه اسلام و امام را نگهدارى كنند .
و بدانند كه همه فانى هستند و بعد از اين جنگ و گريزها ، پيام انقلاب به عهده آنان است كه بايد به خوبى پيام #شهيدان و #اسلام و #انقلاب را به دنيا برسانند ،
و تا آخرين نفس و تا آخرين قطره خون از امام قدردانى كنند كه اين امام نعمت عظيمى است كه خدا به ملت داده است و بايد قدرش را دانست.
#شهید_سید_حسن_میرزاده_دزفولی🕊🌹
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی 👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_نوزدهم: هم راز علی
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها
رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷