🍃🌸
✍مدتی گذشت تا اینکه در عملیات کربلای 5 مجددا" همراه با علی اکبر در عملیات شرکت کردم منطقه عملیاتی شلمچه ، چه جنگی عجب حجم آتشی در مدت چند روزی که در آن منطقه بودیم حتی یک لحظه صدای انفجارات قطع نمی شد و ما لحظه به لحظه شهید و مجروح میدادیم هرکس برای انجام هرکاری بلند می شد شهید یا مجروح می شد .
✍سیستم عصبی بدنم کاملا" آسیب دیده بود دیگر نمیتوانستم غذا بخورم وقتی میخواستم غذا را بجوم دندانهایم به شدت درد میکرد از طرفی هم صدای انفجارات پی در پی و دیدن شهدا و مجروحین و از همه اینها بزرگتر شهادت فرمانده گروهان عزیزمان شهید علی بهزادی دیگه حالی برای ما نگذاشته بود .
✍مسئولین تصمیم گرفتند که گردان را جهت سازمان دهی مجدد به عقب برگردانند ، توی وانت لنکروز که نشسته بودیم دیگه شب شده بود ، اکبر نام تک تک شهدارا می برد و می گفت کو فلانی ، فلان شهید کجاست ،فلانی چی شد وقتی که نگاهش به من افتاد از آنجائی که من آرپیجی زن بودم به من گفت نیروی کمکی تو کجاست بیژن غلامی چی شد من در پاسخ به او گفتم شهید شده .
⤵
🍃🌸
✍چند روزی گذشت مجددا" گردان سازماندهی شد و به منطقه برای یک مرحله دیگر از عملیات برگشتیم شب عملیات فرمانده دسته ما شهید امین شحیطات بود من پشت سر و چسبیده به او راه می رفتم چند باری امین به من گفت که از من فاصله بگیر ولی من برای اینکه در تاریکی شب او را گم نکنم توجهی نشان نمی دادم
✍تا اینکه از کوره در رفت و مشتی به شکمم کوبید و به من گفت که فاصلتو حفظ کن وقتی این بزرگوار به شهادت رسید حکمت آن مشت را فهمیدم گویا او میدانست که در این عملیات به شهادت خواهد رسید و برای اینکه به من آسیبی نرسد تاکید می کرد که از او فاصله بگیرم .
✍هرجا تو دل آن تاریکی یک از بچه ها مجروح می شد #علی_اکبر_شیرین را می دیدم که بالای سر او رسیده و با وجود اینکه او امداد گر نبود به مداوای مجروحین می پرداخت .
⤵
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 به عاشقان نرسد دستِ تیغِ عزراییل که پیش از آمدنش،خویش را فدا کردند بهشت را که تماشای طرزِ عشّاق
🍃🌸
✍بعد از اینکه به خاکریز مورد نظر رسیدیم و مدتی را در آنجا ماندیم ولی حجم آتش بقدری سنگین بود که لحظه به لحظه به تعداد شهدا و مجروحین افزوده می شد، دیگه تعداد افراد سالمی که می توانستند راه بروند تعداد قابل توجهی نبودند بر همین اساس فرمانده گروهان که در آن زمان حمید تبری بود در حالی که از ناحیه سر مجروح شده بود و باندی بر سر داشت دستور داد که اسلحه هارا رها کنیم و مجروین را برداشته و به عقب برگردیم
✍در بین #شهدا و مجروحین یکی که خیلی جلب توجه می کرد #علی_اکبر_شیرین بود که به شدت از ناحیه دست و پا مجروح شده بود و هر کدام از بچه ها که می خواست به او کمک کند متوجه می شد که شدت جراحت بقدریست که به راحتی نمی شود این مجروح را جابجا نمود .
⤵
🍃🌸
✍ با وجود جراحت شدید روحیه عجیبی داشت و از بچه ها می خواست تا او را رها کنند و بروند و مدام در حال ذکر بود و تا آخرین لحظه هوشیاری خود را از دست نداده بود و به بچه ها که راه خود را در آن تاریکی شب گم کرده بودند راه را نشان میداد.
✍ سر انجام ما به همراه تعدادی از مجروحین به عقب باز گشتیم و در فردای همان روز متوجه شدیم شهید علی اکبر شیرین به همراه تعداد دیگری از مجروحین و تعدادی از دوستان که جهت کمک به آنها مانده بودند به دست نیروهای عراقی افتاده و شهید شده بودند .
کو علی اکبر ، #علی_اکبر_شیرین کجاست ، و ما کجا هستیم ، خدایا دست ما را بگیر.
#راوی_همرزم_شهید
@defae_moghadas2
4_5947487496785887894.mp3
زمان:
حجم:
6.01M
به یاد #شهدا
سلام بر اربابم حسین علیه السلام
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
#ادامه_داستان_واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
💠قسمت بیست و یکم: یا زهرا
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ..
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷