حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸
#شهید_و_شهدا❣
✍وقتی که به این خانوادههای شهدا نگاه میکنم از خجالت خیس عرق میشوم و خود را در برابر این خانوادهها شرمنده میبینم.
«اللهم اجعل محیای محمّد و آل محمّد و مماتی محمّد و آل محمّد» چه زیباست زیستن چون زیستن محمّد و آل محمّد (ص) و چه زیباست مردنی چون مردن محمّد و آل محمّد (ص)
خدایا بعنوان یک بسیجی، یک بندة حقیر از تو تقاضا دارم که مرا جزو خادمان درگاهت بپذیری و روی مرا در برابر خانوادههای شهدا سفید بگردانی.
#شهید_سعید_راستانی🕊🌹
#کربلای_5
@defae_moghadas2
🍃🌸
❣
#آیا_میدانید؟
« هر رزمنده ی داوطلب شرکت در عملیات #کربلای_5 میدانست که این عملیات بسیار سختتر از عملیاتهاي مختلف گذشته است و خود را آماده #شهادت میدانست ، در حادثه #کربلا نیز یاران و همراهان سالار شهیدان از خطرات همراهی با #امام_حسین (ع) اطلاع داشتند و خود را برای شهادت آماده کرده بودند و به همین علت ، امروز فضای معنوی #شلمچه نیز به خاطر جانفشانیهای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی کربلای 5 است...
#یکی_از_فرماندهان_سپاه
❣
@defae_moghadas2
🍃🌸
❣
حمید داود آبادی،نویسنده دفاع مقدس میگوید:
پروفسور"ادون روزو"رئیس موزه جنگ فرانسه را به مدت یک ساعت به شلمچه می بردند.
احمد دهقان -نویسنده جنگ-تعریف میکرد:
وقتی با این شخصیت فرانسوی پا به شلمچه گذاشتیم،او هی نفس عمیق میکشید،وای وای میکرد و میگفت:اینجا کجاست؟!این زمین با آدم حرف میزند!ما اگر یک وجب از این زمین را در فرانسه داشتیم،نشانت میدادم که مردم چه زیارتگاهی درست میکردند.
بعد هم همین"ادون روزو"گفته بود: آرزوی من این است که بتوانم یک هفته با پای پیاده روی این خاک-شلمچه-قدم بزنم.
موقع رفتن به کشورش هم گفت:همه بیست سال مطالعه و تحقیقاتی که روی جنگ های دنیا داشته ام به یک طرف،این سه روزی که در ایران بودم و درباره جنگ شما شنیدم،یک طرف.
منبع:کتاب سرزمین مقدس📚
@defae_moghadas2
4_5855139480809243950.mp3
زمان:
حجم:
6.19M
توێِ خطِ
شۿدا
اگھ باشے
خَط بھ خَط
گُناۿامـُ
و پاڪ مێڪنم😭😭😭😭😭
.حالم خرابه شهدا
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی 👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_بیست_و_پنجم: بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ..
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_بیست_و_ششم : رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست
... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...
تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷