🍃🌸
#یادش_بخیر❣
اون لحظه ای که یه گلوله خورد پیش قایق و قایق سوراخ شد، #شهید_کوروش_اشتری به ما روحیه میداد ،
مرتب ذکر خدا میگفت و به ما میگفت :
بچه ها از این سر و صداها نترسید اینها همه در مقابل قدرت و عظمت خدا هیچند به قدرت خدا فکر کنید که او پشتیبان ماست .
#شهید_کورش_اشتری🕊🌹
#والفجر8
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
⚫️قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه از حمله انتحاری تروریست های تکفیری به یک اتوبوس مدافعان میهن اسلامی در جاده خاش ـ زاهدان خبر داد.
این حمله تروریستی به شهادت و مجروح شدن شماری از حافظان امنیت مرزهای میهن اسلامی منجر شد. در بخشی از این بیانیه آمده است: در این حمله انتحاری که با استفاده از یک دستگاه خودرو مملو از مواد منفجره در مجاورت اتوبوس حامل یکی از یگانهای قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه صورت پذیرفت، جمعی از حافظین مرزهای میهن اسلامی شهید و تعدادی نیز زخمی شدند.
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_چهل_و_هفتم: سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_چهل_و_هشتم: کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دو رکعت عشق
لحظاتی قبل از حرکت گروهان غواص همه ی نیروهای گردان حمزه در فرودگاه آبادان در حالی خداحافظی و وداع بودند.
من هم با حسین در یک گوشه مشغول حلالیت طلبی بودم از او خواستم تا هدیه ای به رسم یادگاری بدهد چرا که از سیمایش مشهود بود رفتنی است
بدون تامل دست در جیب برد و یک مهر کوچک نماز به من هدیه داد ، و آخرین پیامش: توجه به نماز بود.
بسیجی شهید "حسین نیازی" جوان مذهبی اندیمشکی که روزگاری گل سر سبد بچه های جلسه قرائت قرآن مسجد امام حسین (ع)بود ، در عملیات کربلای 4 کربلایی شد و پیکر مطهرش سالها بعد به آرامگاه ابدی اش بازگشت.
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پنجشنبه
برای من یڪ روز
مثل تمام روزهـاست
ولی برای او
یڪ قــرار است
و یڪ دل تنـگ
و بوسه ای ڪه هر هفته مینشاند
بجـای گـونه ی پســر
به روی سنــگ
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#دلنوشته
@defae_moghadas2