🍃🌸
✍جواد محمدی را دیدم که در تاریکی به طرفمان میآمد و با لبخند دستش را گذاشت روی شانه من و گفت: «حالا گرگ تویی!» من هم بلافاصله دستم را گذاشتم روی شانه اصغر و گفتم: «تویی.» خندهای کرد و گفت: «بمونه اون طرف.» منظورش را درست نفهمیدم و خیال کردم منظورش آن طرف آب است. بعد رو کرد به طرف من و گفت بیا دیده بوسی(خداحافظی) کنیم. با خودم گفتم که راست میگوید معلوم نیست تا چند لحظه دیگر چه کسی میماند و چه کسی میرود؟
❣⤵️
🍃🌸
✍همدیگر را به آغوش کشیدیم و دیده بوسی کردیم. سپس فرمان رفتن به داخل آب رسید و پشت سر هم در سکوت مطلق آرام وارد آب شدیم.
اصغر جلوتر از من حرکت میکرد و من پشت سرش بودم. تصادفا آن شب مهتابی بود و احتمال اینکه عراقیها متوجه حضور بچهها در آب شوند، زیاد بود و در آن سکوت اسرار آمیز شب غیر از زمزمه آهسته آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون...» و ذکر بچهها هیچ صدایی نبود.
❣⤵️
🍃🌸
✍البته در هر 10 دقیقه صدای تیربار عراقیها که به صورت ایزایی و بیهدف شلیک میشد سکوت را میشکست. تا اینکه حدود ساعت 11 شب به کنار موانع دشمن رسیدیم که شامل: سیم خاردارهای حلقوی و میلههای خورشیدی و انواع مینها بود، منتظر باز شدن معبر توسط تخریبچیها به حالت نیم خیز داخل آب نشسته بودیم. لحظاتی که قابل وصف نیست. اضطراب و شوق و ... همه در هم آمیخته بود.
❣⤵️
🍃🌸
✍تا اینکه شلیک چند منور پشت سر هم فضا را به گونه دیگری رقم زد و عراقیها متوجه حضور ما در پشت سیم خاردارها شده بود. دیگر هرچه تیربار و شلیک دو لول ضد هوایی و دوشکا بود، به طرف بچهها متمرکز شد. جلوتر یکی داد زد: «آر پی جی زن تیربار را خاموش کن!» نفر جلویی اصغر ، آرپی جی زن بود که موشک آرپی جیاش به کوله پشتیاش گیر کرده بود. اصغر داشت به او کمک میکرد. گفتم: «اصغر ولش کن بریم جلو!»
❣⤵️
4_5855139480809243950.mp3
زمان:
حجم:
6.19M
توێِ خطِ
شۿدا
اگھ باشے
خَط بھ خَط
گُناۿامـُ
و پاڪ مێڪنم
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_پنجاه_و_سوم: حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ...
اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...
دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ...
وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ...
نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ...
حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ..
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷