📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_چهار : جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد .
.. ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔰جلوهای از محبّت الهی🌷
رهبر معظم انقلاب اسلامی: خدای متعال به بنده توفیق داده است که با خانوادههای شهدا، مراوده و نشست و برخاست داشته باشم. به خانهی آنها و روی فرش آنها و زیر سقف آنها بروم. هر جا من مصیبت را بزرگتر یافتم، صبر آن خانواده را هم عظیمتر و باشکوهتر دیدم.
آن خانوادهای که یک پسر داشته و همان یکی شهید شده است؛
آن خانوادهای که فقط دو پسر داشته است و همان دو پسر در راه خدا به شهادت رسیدهاند؛ آن خانوادهای که سه شهید یا چهار شهید در راه خدا داده است، من میبینم صبرشان هم از خانوادههای دیگر بیشتر است. این، به معنای چیست عزیزانِ من؟
در بسیاری از موارد، مادران از پدران صبرشان بیشتر است. این برای چیست؟ این آن جلوهی محبّت الهی است که خدا در دل مؤمنین میاندازد؛ آنها را به خودشان جلب میکند؛ آنها را با حکمت آشنا میکند و به آنها صبر میدهد. ۱۳۷۲/۰۵/۰۵
📎مـادران شهــدا🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهیــد
#حق_الناس
✍رضا همرزم ، علی اکبر در سوریه بود.
میگه اکبر علاقه شدیدی به خوردن قهوه داشت ، و کلا جزء عادتاش بود که مرتب میخورد.چند روزی گیر عملیات پاکسازی بودیم ، و گه گداری هم تکفیری ها باهامون درگیر میشدن و تو این مدت علی اکبر بدون قهوه مونده بود.
✍در حین پاکسازی به خونه ای رسیدیم ، که همه وسایل سرو چای و قهوه آماده بود و صاحب خونه وقت نکرده بود جمع کنه.با خوشحالی صدا زدم اکبر بدو بیا اینجا ببین خدا برات جور کرده ، هوا هم خیلی سرد بود.
✍وقتی اومد داخل اتاق ، داشتم یه پتو در می آوردم بندازم رو خودم که شهید با یه حالت خاصی گفت؛آقا رضا ، پتوهای مردم رو دست نزن شاید راضی نباشن ، قهوه شونم بزار ان شاءالله خودشون برمیگردن و کنار هم نوش جون میکنن.من که از شدت سرما داشتم به خودم میلرزیدم مات و مبهوت نگاهش میکردم فقط.من و شما چقدر حق الناس رو رعایت میکنیم؟
📸شهيد مدافع حرم
#علی_اکبر_شیرعلی 🌷
#آغاجاری
حماسه جنوب،شهدا🚩
بســـ🌷ــم الرب الشــ🌹ــهدا
همسرشهیدعلی نقی ابونصری🌷
روایت می کند: در سال 65 که شهید در تهران بود، لشکر به او خبر داد، عملیاتی در پیش است.
با اینکه تازه یک هفته بود، از کازرون به تهران رفته بود و معمولا یک ماهه به شهر باز می گشت، یک دفعه دیدم درب خانه را می زند.
تعجب کردیم، معلوم شد برای خداحافظی به کازرون آمده است. پس از آن هرگز یکدیگر را ندیدیم و دیدارمان با او به قیامت افتاد.
در یکی از همین روزها که فقط من و او در خانه بودیم با اینکه خیلی کم از حالات روحی و عرفانی خود حتی برای من که شریک زندگی اش بودم، تعریف می کرد به من گفت: در دعای کمیل هفته قبل در دانشگاه تهران حال معنوی عجیبی به من دست داد به طوری که از شدت گریه در وسط دعا بیهوش شدم و هیچ چیز نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم با تعجب دیدم ، در بیابانی تک و تنها هستم و از جمعیت و مراسم دعا هیچ خبری نیست.
در آن بیابان هیچکس نبود و همه رفته بودند.
تا علی این را تعریف کرد، مثل کسی که سری از اسرار خود را فاش کرده یک دفعه ساکت شد و هیچ نگفت.
انگار یک نیروی پنهانی هم مرا از ادامه صحبت و سوال از او بازداشت و این یکی از حسرت های همیشگی من است که چرا از او و حقیقت آن حادثه عجیب را نپرسیدم.
بسیجی شهید ˈعلی_نقی_ابونصری ˈ
در سال 1341 در روستای مهدیه کازرون متولد شد. وی مسئولیت گروه تخریب تیپ فاطمه زهرا (س) و معاونت تخریب لشکر 19 فجر و مسئول واحد مهندسی در جزایر جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت.
وی دانشجوی رشته زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی بود در عملیات محتلف از جمله والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر 2 و والفجر 8شرکت داشت
و در آخرین اعزام به همراه سپاه یکصد هزار نفری حضرت محمد (ص) عازم جبهه شد و در همین اعزام به شهادت رسید.🌹
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی 👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_پنج : برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ...
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ...
سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ...
تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد ...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن ...
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ...
گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ...
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ...
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...
و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود.
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_شش : با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ...
- در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...
یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ...
- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...
اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...
- واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...
پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم ...
چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ...
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...
- پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ...
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷