❣💠❣💠❣💠❣💠
#شهدا_صیدون 🌷
📜خاطره شهادت شهید ...#حسین_افراخته🕊
از زبان همرزم ایشان که می گوید وقتی از صیدون وباغملک اعزام شدیم ✋به اهواز جهت نبرد👊 با دشمن بعثی عراق اعلام کردند برادرانی که آموزش نظامی ندیده اند از بقیه جدا شوند که شهید بزرگوار حسین افراخته از ما جدا شد😢 بهش گفتیم بگو دوره دیده ام 😉 وی گفت بنده نمی توانم دروغ بگویم 😊این از همان اخلاق واراسته ایشان بود که به خوش اخلاقی وخوشرفتاری وصداقت دربین مردم شهرت داشت😊 وما را به فاو عراق بردند وایشان را همراه جمعی دیگر به پادگان شهید بخردیان بهبهان فرستادند که چند روزی اموزش نظامی 👮را انجا سپری نموده وبه جزیره ی مینو در شهرآبادان مستقر شد که همانجا به فیض شهادت نائل امد.🌷
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
@defae_moghadas2
❣💠❣💠❣💠❣💠
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّکَ
وَانْحَــــرْ إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الأبْتَــــرُ
میلاد مـادر هستـــی خانم فاطمه زهرا" س" بر تمام شیعیان حضرت مبارک.
#بابـــیانتوامـــی❤️
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_هفتاد_و_یک : غربت آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ...
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_هفتاد_و_دو : شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
⚘﷽⚘
#آقامونه...😍
روح سحری ، ناز دمیدن داری
مثل غزلی تازه ، شنیدن داری
ای قصه ی روزهای من بودم و تو
آنقدر ندیدمت که دیدن داری
#آقای_من_سلام
#جانم_به_فدایت_صبحتان_بخیر
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💥 دو رکعت عشق 💥
مادرش می گفت قبل از عملیات برای خداحافظی سفارش هایی به من کرد اول مرا به صبر واستقامت و عمل به سفارشات ا ئمه(علیه السلام) كرد و گفت:
می خواهم مثل حضرت زینب پیام شهدا رو به گوش همه برسانید و ادامه داد که چون فصل امتحانات بچه های مدارس است ، راضی نیستم که از بلند گو
در مراسم من استفاده کنید. شاید باعث رنجش خاطر کسی شود.
او شهید محمدرضا اختیار قناد بود.
که در مورخه ۶۱/۱/۲ در عملیات فتح المبین رضایت خالق یکتا را جلب کرد و بهشتی شد.
به استقبال یادواره سرداران ویک هزار شهید شهرستان اندیمشک.
💐 خادم الشهدا💐
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
چقدر" دلم "میخواست بگویی
"مادر"
و من فقط بگویم "جانم"
و بعد در آغوشم آرام بگیری
ولی حالا
من ماندم و یک دنیا آرزو
در #روز_مادر ...
#ولادت_حضرت_فاطمه
شهید مهدی دهقان🌷
🔸در محضـــر شهیــد....
وقتے به نماز مےایستاد واقعا تماشایی بود فقط دلم میخواست صوت حزینش را ضبط ڪنم خلـوص نیت خاصے داشت و همیشہ هم توصیہ مےڪرد ڪہ نمازتان را اول وقت بخوانید...
#سردارشهید_حبیب_الله_شمایلی
#شهادت: ۶۵/۱۲/۰۷
#شلمچه_عملیات_ڪربلای۵
#راوی؛ همسر شهید
#خاطره