هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
Bijan Kaamkaar4_702924891808071828.mp3
زمان:
حجم:
1.09M
🍂
🔻 کجایید ای شهیدان خدایی
✨ شهرام ناظری
✨ بیژن کامکار
@defae_moghadas
🍂
🍃🍃🍃
شبي داخل سنگر دور هم جمع بوديم و محفلي با صفا و معنوي داشتيم. در ميان ما پيرمرد مؤمن و متديني بود كه چهره اش، حبيب بن مظاهر را به ياد مي آورد. نماز را به امامت او خوانديم.
شب گذشت. فردا صبح حميد رضا گفت: «ديشب خواب ديدم كه مرا به باغ سرسبزي با قصري بزرگ و چند طبقه دعوت مي كنند. درختان باغ پر از ميوه بود و شاخسارهاي آن از بسياري بار، خم شده بودند. من وارد آن قصر زيبا شدم.»
پيرمرد جمع ما كه صداي حميد را شنيد، خواب را چنين تعبير كرد: «پسرجان! آقا حميد! پرونده ي اعمال تو كم كم دارد بسته مي شود و آن ميوه ها و درخت هاي سرسبز، اعمال تو هستند. تو چند صباحي بيشتر مهمان مانيستي.» آري، حميد فقط چند روز پس از آن خواب ميهمان ما بود و در هجدهم فروردين به خانه ي اصلي اش شتافت.
راوي : همرزم شهيد حميدرضا نوبخت
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
🍃🍃🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🍂🍃🌺🍃🌺🍃
#بسم_رب_الشهدا
❣جاوید الاثر احمد بختیاری
احمد بختیاری،فرزند عبدالحسین در سال ۱۳۴۱ متولد شد و عمر کوتاه و پر برکت خود را در کنار خانواده و دوستان با کار و تحصیل سپری کرد.
او در حالیکه اوج جوانی خود را می گذراند و می توانست مانند بسیاری از همسالان خود مشغول تنعم و بهره بردن از زندگی دنیا باشد اما هرگز نپسندید میهن اسلامی و سرزمین مادری اش را که مهد و حکومت اسلامی است، در معرض هجوم و تجاوز به بیند آرام و بی تفاوت زندگی خود ادامه بدهد لذا مانند دیگر جوانان غیور این سرزمین،درس و زندگی مادی را رها کرد و در جبهه های نبرد برای حفظ اسلام و انقلاب اسلحه به دست گرفت و مردانه جنگید.
احمد در عملیات بیت المقدس در اثر اصابت خمپاره مجروح شد ولی با وجودی که از ناحیه کمر به شدت زخمی بود و پاره های ترکش در بدن داشت باز هم به جبهه برگشت در روزی که قرار بود اعزام شود از کاروان رزمندگان عقب افتاد به همین دلیل از پدر تقاضا کرد که او را به دیگر بچه ها برساند پدرش او را سوار بر موتور کرده به هر شکلی بود به کاروان رساند غافل از اینکه این کاروان بدین زودی ها بر نخواهد گشت و دیدار دوباره این پدر و پسر به قیامت خواهد پیوست چرا که پدر پس از ۱۴ سال انتظار و دوری از احمد سرانجام بار سفر بر بست به از این دیار فانی هجرت کرد.
احمد مدتی در عملیات والفجر مقدماتی نقش آفرینی کرد و لحظه ای از مبارزه دست برنداشت تا اینکه در تاریخ 1361/11/21 در جنگل امقر به خیل جاویدالاثر آن پیوست و از آن تاریخ به بعد خبری از او به دست نیامده است.
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست.
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش..
@defae_moghadas2
🍃🌺🍃🌺🍃🍂🍃🌺🍃🌺🍃
صبح است و دلم
هواییِ ڪرب و بلاست ؛
از جانب قلبِ من به ارباب سلام ...
#السلام_علیڪ
#یا_اباعبدالله_الحسین
☘☘☘☘
🕯🍂-------------🕯🍂
💞🍃ماجرای آخرین تفحص سال ۹۳ وپیرزن عراقی که برا شهدا مادری میکرد
راوی 》سردار عشقی:
روز ٢٩ اسفند ماه سال ٩٣ که روز جمعه بود، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم بهسمت منطقه زبیدات، هم اینکه بهاصطلاح تفریحی باشه برای بچهها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقهای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که بهاصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم، تعدادی از بچهها شروع کردند به آماده کردن غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشتزنی برای شناسایی. الحمدلله اون روز با توسل به امام زمان(عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم.
جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانیبند یا مهدی ادرکنی(عج) داشت و شهید دیگر هم پشت پیراهنش یا بقیة الله(عج) نوشته شده بود.
مقداری از گوشت غذا اضافه آمد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمان گفت که این گوشت را کباب نکنیم و ببریم الاماره برای نوبت شام. به ذهنم رسید که شاید یکی را در جاده پیدا کردیم که گرسنه باشد، گفتم کباب کنیم بگذاریم توی ماشین در مسیرمان به یک نفر میدهیم.
رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که بر اثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطع شده بود و هم نابینا شده بود. غذا را به او دادیم. او به ما گفت: "حالا که به من غذا دادید، من هم خبری برای شما دارم". ما را به جای خلوتی برد و گفت: "خانم سالخوردهای اینجا آمده است مهمانی خانه شیخ عشیره. او اطلاعاتی در مورد شهدا دارد".
رفتیم این خانم را پیدا کردیم. او سوار ماشین شد و ما را به جایی برد که میگفت شهدا آنجا هستند. در واقع این خانم خودش شهدا را در زمین کشاورزیاش دفن کرده بود. شاید در حالت عادی ما هیچوقت آنجا نمیرفتیم چون منطقهای بود خارج از مناطق عملیاتی، حالا یا اسیر شده بودند و یا اتفاق دیگری برایشان افتاده که به آنجا منتقل شده بودند. آن خانم تعریف میکرد: "وقتی من این شهدا را پیدا کردم پراکنده بودند. من همانطور که اینها را جمع میکردم، گریه میکردم و یاد مادرشان افتادم و گفتم که من برایتان مادری میکنم. چند شب شام نذری دادم برای این شهدا".
وقتی ما پیکر شهدا را از زیر خاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر میکرد و میگفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمیگردانم و تحویل میدهم.😔😢
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
🕯🍂-----------🕯🍂
🔸 کتاب "اسماعیل مادرم شد"
خاطرات حاج خانم فرجوانی
..... زمانی که اسماعیل کلاس پنجم ابتدایی بود، متوجه تغییر در رفتار و نظم در رفت و آمدش به خانه شدم. چون درگیر سروسامان دادن کارهای ناهید و اکبر آقا بودم، علت آن را به طور جدی پیگیری نکردم. بالأخره کلاس پنجم را تمام کرد و باید او را در کلاس بالاتر ثبت نام می کردم.
آن زمان، یک مدرسه نمونه مردمی تأسیس کرده بودند که دختر و پسر با هم و در یک جا درس می خواندند. اسماعیل را برای اول راهنمایی، وندا را برای اول ابتدایی در همان مدرسة مختلط ثبت نام کردم، تا کنار هم باشند و با هم بروند و برگردند. روز اول که اسماعیل به مدرسه رفت و متوجه شد که آن مدرسه مختلط است، خیلی ناراحت شد و وقتی به خانه برگشت، گفت: «مامان! خیلی اشتباه کردی ... نباید نه ندا را اینجا ثبت نام می کردی و نه مرا! ...» ..
جهت تهیه کتاب با برادر کفایی هماهنگ فرمایید / قیمت 16 هزار تومان
(0935 932 7356)
خیابان ادهم، نبش امام