🕯🍂-------------🕯🍂
💞🍃ماجرای آخرین تفحص سال ۹۳ وپیرزن عراقی که برا شهدا مادری میکرد
راوی 》سردار عشقی:
روز ٢٩ اسفند ماه سال ٩٣ که روز جمعه بود، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم بهسمت منطقه زبیدات، هم اینکه بهاصطلاح تفریحی باشه برای بچهها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقهای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که بهاصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم، تعدادی از بچهها شروع کردند به آماده کردن غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشتزنی برای شناسایی. الحمدلله اون روز با توسل به امام زمان(عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم.
جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانیبند یا مهدی ادرکنی(عج) داشت و شهید دیگر هم پشت پیراهنش یا بقیة الله(عج) نوشته شده بود.
مقداری از گوشت غذا اضافه آمد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمان گفت که این گوشت را کباب نکنیم و ببریم الاماره برای نوبت شام. به ذهنم رسید که شاید یکی را در جاده پیدا کردیم که گرسنه باشد، گفتم کباب کنیم بگذاریم توی ماشین در مسیرمان به یک نفر میدهیم.
رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که بر اثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطع شده بود و هم نابینا شده بود. غذا را به او دادیم. او به ما گفت: "حالا که به من غذا دادید، من هم خبری برای شما دارم". ما را به جای خلوتی برد و گفت: "خانم سالخوردهای اینجا آمده است مهمانی خانه شیخ عشیره. او اطلاعاتی در مورد شهدا دارد".
رفتیم این خانم را پیدا کردیم. او سوار ماشین شد و ما را به جایی برد که میگفت شهدا آنجا هستند. در واقع این خانم خودش شهدا را در زمین کشاورزیاش دفن کرده بود. شاید در حالت عادی ما هیچوقت آنجا نمیرفتیم چون منطقهای بود خارج از مناطق عملیاتی، حالا یا اسیر شده بودند و یا اتفاق دیگری برایشان افتاده که به آنجا منتقل شده بودند. آن خانم تعریف میکرد: "وقتی من این شهدا را پیدا کردم پراکنده بودند. من همانطور که اینها را جمع میکردم، گریه میکردم و یاد مادرشان افتادم و گفتم که من برایتان مادری میکنم. چند شب شام نذری دادم برای این شهدا".
وقتی ما پیکر شهدا را از زیر خاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر میکرد و میگفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمیگردانم و تحویل میدهم.😔😢
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
🕯🍂-----------🕯🍂
🔸 کتاب "اسماعیل مادرم شد"
خاطرات حاج خانم فرجوانی
..... زمانی که اسماعیل کلاس پنجم ابتدایی بود، متوجه تغییر در رفتار و نظم در رفت و آمدش به خانه شدم. چون درگیر سروسامان دادن کارهای ناهید و اکبر آقا بودم، علت آن را به طور جدی پیگیری نکردم. بالأخره کلاس پنجم را تمام کرد و باید او را در کلاس بالاتر ثبت نام می کردم.
آن زمان، یک مدرسه نمونه مردمی تأسیس کرده بودند که دختر و پسر با هم و در یک جا درس می خواندند. اسماعیل را برای اول راهنمایی، وندا را برای اول ابتدایی در همان مدرسة مختلط ثبت نام کردم، تا کنار هم باشند و با هم بروند و برگردند. روز اول که اسماعیل به مدرسه رفت و متوجه شد که آن مدرسه مختلط است، خیلی ناراحت شد و وقتی به خانه برگشت، گفت: «مامان! خیلی اشتباه کردی ... نباید نه ندا را اینجا ثبت نام می کردی و نه مرا! ...» ..
جهت تهیه کتاب با برادر کفایی هماهنگ فرمایید / قیمت 16 هزار تومان
(0935 932 7356)
خیابان ادهم، نبش امام
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌺🍃
#شهید_علیرضا_صابونی
علی رضا در سخت ترین شرایط جنگی شروع به شوخی می کرد و سعی می کرد با خنداندن بچه ها مانع از مایوس شدن و کپ کردن آنها شود.
عبادات شبانه اش معروف بود و همه اورا به عرفان و عبادات روزانه و بخصوص شبانه اش می شناختند.
نمازهای شبش را پشت خاکریز خودی ودر منطقه کاملا خطر بین دو طرف شروع می کرد و با شروع نماز بر حالات عرفانی اش اضافه می شد و در رکعت های بعدی خود را به دشمن نزدیکتر می کرد.
این حرکات او باعث ترس نیروهای خودی می شد و سعی می کردند مانع از انجام آن شوند .و به او می گفتند نمازت را در حفاظ خاکریز بخوان و پشت خاکریز نرو . ولی او دوست داشت تا آنجا که ممکن است نماز خود را با اخلاص و خطر پذیری بیشتر بخواند و به این شکل صاف تر و بی ریاتر با خدا صحبت کند.
انجام این حرکات و توسل و یقینی که به دستورات قرآنی پیدا کرده بود باعث شده بود که نه تنها درتاریکی شب به شناسایی دشمن می رفت بلکه در روشنایی روز هم به جلو می رفت وقتی از او سوال می کردند چطوری جلوی دشمن می روی و آنها ترا نمی بینند ؟ بعد از اصرار فراوان بچه ها گفت : من آیه شریفه وجعلنا را می خوانم بدون اینکه دیده شوم جلو می روم.
او موقع شوخی بسیار شوخ و بذله گو بود و سر بسر بچه ها می گذاشت . آب سر بجه ها می ریخت و غیره .
وقتی موقع کار می شد یک فرد مقرراتی و بسیار سخت گیر می شد و اگر کسی خارج از وظایفش عمل می کرد با او برخورد می کرد و می گفت وقت کار است و هرچیزی وقت خود را دارد.
هیچ علاقه ای به اینکه خود را مطرح کند نداشت
راوی : عبدالرضا صابونی
@defae_moghadas2
🌺🍃
✳️ سبک زندگی شهدا
روز عقدکنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را ببینند. وقتی آمد، گفتم: «اینم آقا داماد، کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب و تمیز بود، با همان لباس سپاه، فقط پوتین هایش کمی خاکی بود. هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به ما دادند، جمع کردیم کنار، او هم به ما گفت: «ما که اینارو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم: «مثلا چی؟» گفت: «کمک کنیم به جبهه.» گفتم: «قبول!» بردمشان درب مغازه لوازم منزل فروشی. همه شان را دادم، ده-پانزده تا کلمن گرفتم.
شهید مهدی باکری
@defae_moghadas
🍂
🌺❣🌺❣🌺❣🌺
❣ شهید عبدالزهرا سعد فرزند علامه مرحوم حاج شیخ طعمه سعد رحمت الله علیهم و علی جمیع الشهداء و اموات جمع حاضر
شهید عبدالزهرا سعد اولین فرمانده بسیج جوانان شهرستان دزفول بود که در تاریخ ۷/ ۱/ ۱۳۶۱ در جبهه رادار دشت عباس شوش در عملیات پیروز فتح المبین شهید شدند.
شاخص های ویژه این شهید👇
🌴ولادتش مصادف بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا س
🌴شهادتش مصادف با شهادت حضرت زهرا س
🌴در عملیات غرور آفرین فتح المبین با رمز حضرت زهرا س
فردی مومن متدین و انقلابی به تمام معنا مخلص شجاع و رتبه اول دبیرستان های دزفول بود
روحش شاد و یادش گرامی باد🌺
@defae_moghadas2
❣🍂❣🍂❣🍂❣
🍂
🔻 دعای مستجاب
شب جمعه بود که بچه ها به خط زدند و جمعه صبح در ماووت عراق بودند. حین پیشروی به جنازه قطعه قطعه چند تا از بچه ها رسیدیم. در جیب یکی از آنها کاغذ یادداشتی خونین به چشم میخورد که در بالای آن نوشته بود:
«این حرف ها را با خدا میزنم:
خدایا دیگر تا کی صبر کنم؟
امکانش هست که امشب مرا شهید کنی؟
امکان دارد فراق ما را از بین ببری؟
خدایا می شود امشب آخر زندگی من باشد و امشب دیگر بیایم پیش تو؟»
@defae_moghadas2
❣
🍃🍂🍃🌺🍂🍃🍂
🌷شهادت هديه ای است از جانب خداوند برای کسانی که لايق هستند. امام خمينی (ره)
🌷شلمچه و اروند قطعهاي از بهشت بود كه جمعي از شهداي دفاع مقدس را ميهمان وصال و به بهشت جاويد رهنمون كرد.
شب ۲۱/بهمن/۱۳۶۴ گردان ما منتظر دستور فرمانده بود که عملیات والفجر ۸ را آغاز کند.
در تاریکی شب ، به راه افتادیم و مسیر مشخص شده را حرکت کردیم تا اینکه برخورد کردیم به یک معبر پر از مین که باید چند نفری داوطلبانه معبر را باز میکردند هنوز سخنان فرمانده تمام نشده بود که بهرام عیسوند رحمانی را دیدم که از بین بچه ها بیرون آمده بود و اعلام آمادگی کرد میخواست با اون قامتی که داشت مسیر را باز بکند اما خوشبختانه این معبر را بچه های تخریب باز کرده بودند و به راه خود ادامه دادیم...
#بهرام عیسوند رحمانی
#هوشنگ عیسوند رحمانی
#پرویز عیسوند رحمانی
#علیداد عبدرحمانی
چهار شیرمرد روزگار کوی طالقانی که مایع افتخار برای پدران خود و شهر و کشور خود شده اند این شهیدان فرزندان دوبرادر نادعلی و حاضر رحمانی هستند...
🍂🍃🍂🌺🍃🍂🍃