eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
سه نفر مستقر شدم... ولی یک آن متوجه شدم دیگر کسی از داخل تویوتا بیرون نمی آید. محمد کجاست؟ آتش انفجار مهمات و فشفشه ی خرج آر پی چی ها؛ اطراف ماشین در هم کوبیده شده را پوشانده بودند. به محض اینکه قدری آتش آرام شد؛ به سراغ ماشین رفتیم. چیزی از سرنشینان جلوی ماشین جز خون؛ دیده نمی شد. به سرعت به سراغ پشت ماشین رفتم. محمد هنوز در آن گوشه تکیه داده بود. صدایش کردم! تکان نخورد. در عقب را باز کردم و دستش را کشیدم که بچرخانمش. چنان ترکشها بدن نازنینش را کوبیده بودند که با حرکت من؛ بدنش محکم رها شد و در وسط وانت به پهلو افتاد... و رو به آسمان چرخید. دهانش مثل ماهی بیرون افتاده از آب؛ باز و بسته می شد... یا نه! به آب رسیده بود. به آفتاب! آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانی ام!؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام... @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ بیان بخش های دیگری از حادثه امروز کربلای ۵ توسط برادر رضایی از سرنشینان همان لنکروز در گروه رزمندگان 👇 🍂 سلام بر همه و تشکر از برادر دوبری و صالح زاده. بله بعد از دستور برادر صالح زاده ما به همراه عباس عامری و خانزاده و محمد توکل و چند نفر دیگر به سمت سنگر برادر صالح زاده که در آن وقت تنها فرمانده باقی مانده از گردان بود حرکت کردیم چرا که سنگر های مان خیلی زیر آتش شدید بود. در بین راه کنار عباس پیش می رفتیم که ناگهان انفجار شدید تانک همه چیز رو بهم ریخت. تمام حرکت های اطراف و صدا ها نامفهوم و کند شد سرم سوت میکشید گیج و منگ شده بودم نه میتونستم دراز بکشم و نه حرکتی کنم. گوشام رو گرفته بودم عباس رو که از ناحیه شکم زحمی شده بود رو نگاه میکردم کم کم تونستم از تانک فاصله بگیرم دیگر دوستان برادر عامری و خانزاده رو عقب فرستادن. کنار سنگر امیر پناه گرفتیم آتش همچنان زیاد بود امیر گفت با اولین ماشین برین عقب که سرو کله آن تویوتا پیدا شد. سوار بر ان تویوتا که مال گردان هم نبود شدیم که به عقب برگردیم. مسیر همانگونه که برادر دوبری بیان کردن طی شد در کنار محل ابگرفتگی که دژ عراق محسوب میشد خط اول عراق قبل از ورود به جاده بین ایران و عراق بود که متوجه هواپیمایی که از سمت ایران میامد شدیم . بنظرم هواپیما بمب رها کرد چرا که ما با نگاه مسیر بمب ها رو دنبال کردیم. اول انفجار پشت تویوتا و بعد انفجار جلو اتفاق افتاد تویوتا تا حدی به بالای دژ رفت همه پرت شده بودیم بیرون من پشت سر راننده نشسته بود وقتی محل کمی آرام شد متوجه محمد توکل فر شدیم اونو سوار یک امبولانس یا ماشین عبوری کردن من که از ناحیه زانو پای راست به علت پرت شدن از ماشین زخمی شده بودم مشغول پام بودم که فکر کنم فرجی یا یکی دیگر از دوستان متوجه خونریزی من شد تا اون موقع متوجه نشده بودم که از پشت سر هم ترکش خورده ام با چفیه سر منو بستن و سوار یک ماشین عبوری بعدی کردن و فرستادن عقب این اخرین دیدار من با محمد توکل فر بود 🍂
🍂 🔻 درِ باغ شهادت، بازباز است فرمانده بسیج دارخوین شادگان ترور شد فرمانده حوزه بسیج دارخوین شادگان استان خوزستان توسط گروهک منافقین ترور شد‌. عبدالحسین مجدمی فرمانده حوزه بسیج شهر دارخوین از توابع شهرستان شادگان استان خوزستان شامگاه سه‌شنبه توسط افراد ناشناس و نقاب‌دار مورد ضرب مستقیم گلوله اسلحه قرار گرفت و به شهادت رسید. روحش شاد @defae_moghadas 🍂
🍂 سوم بهمن سالگرد شهادت فرمانده ی خستگی ناپذیر گردان مالک ، شهید سرهنگ مقامی در کربلای ۵ است. بزرگ مردی است این جناب ناصر خان. چقدر بچه ها از او خاطره های خوب و شیرین در ذهن دارند. ای یار دور دست که دل می بری هـنوز چون آتش نهفته به خـاکـستـری هـنـوز هر چند خط کشیده بـر آیـیـنه ات زمـان در چشمم از تمامی خوبان، سـری هـنـوز سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین! عـمـرم گذشت و تـوام در سـری هـنـوز ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز وان سـفــره شـبــانــه نـان و شـراب را بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز حسین منزوی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایتی دیگر از کربلای ۵ و شهادت‌ها صبح روز ٢١ دی ماه سال ٦٥؛ در منطقه عملیاتی شلمچه؛ یك گردان بسیجی تازه نفس؛ در فاصله ای حدود ۵۰۰ متر با كانال پرورش ماهی؛ گوش به فرمان و آماده، منتظر دستورند. دو روزه كه عملیات كربلای ۵ شروع شده ولی هنوز نوبت گردان ما نشده؛ هوا كه روشن میشه، مطمئن میشیم كه باید دوباره تا تاریك شدن هوا صبر كنیم. حدود ساعت ١٠ صبح اعلام میكنند: "گردان؛ آماده حركت!!"باور نمی كنیم: "حركت؟؟ كجا؟؟ به سمت خط؟؟!!! حتما اشتباهی شده! مگه ممكنه این وقت روز، تو این هوای روشن، یك گردان ٣٠٠ نفره، به طرف دشمن حركت كنه؟؟ گلوله های سنگین و سبك دشمن، به هیچ موجودی رحم نمیكنن! صدتا خمپاره شلیك می كنن تا یه ماشین غذا یا مهمات به خط نرسه!!!! دیگه چه برسه به موجود زنده!"به هر حال دستوره و باید اطاعت كرد. سراغ فرمانده گردان رو كه از همرزمای قدیمیه، میگیریم. میگن: "رفته قرارگاه الان میاد". به جوان ها توصیه میكنم نقشه منطقه عملیاتی روبا دقت ببینن: "ابتدا تاانتهای مسیر، حدود ٥٠٠ متر جاده به عرض حداكثر ٣ متره. دوطرف جاده آب و باتلاقه؛ منطقه در دید كامل دشمنه؛ در این فاصله، هیچ جان پناهی نیست؛ نه طبیعی ونه مصنوعی؛ اصطلاحا مثل كف دست میمونه!"گردان حركت میكنه؛ خدایا توكل به تو؛ یعنی میشه از چنین جاده ای با این شرایط ناامن عبور كرد؟؟ اونهایی كه كم تجربه ترند، با خیالی آسوده فكر میكنند فاصله ی زیادی نیست كه دشمن بخواد متوجه ما بشه. سریع عبور می كنیم و به پشت خاكریز می رسیم!گردان كه وارد جاده میشه، ابتدا برای لحظاتی، سكوت معناداری حاكم میشه ولی ناگهان، زمین و زمان بهم میریزه و محشری به پا میشه! همزمان، چندین قبضه كاتیوشا روی یه نقطه كوچیك شلیك می كنن؛ گلوله ها هدر نمیرن؛ این گرا ثبت شده بوده؛ حجم آتش رو باور نمیكنی! گردان زمین گیر میشه؛ هنوز آتش قبضه ها خاموش نشده كه چند قبضه دیگه شروع میكنن.....صدای انفجار؛ بوی خون؛ پیكر چاك چاك و غرق به خون بچه ها؛ سوز ناله مجروح ها؛..... همه جا تیره و تار میشه! خدایا راه بهشت تو از این جهنم میگذره؟؟ برای لحظاتی انگار فیلم زندگی كُند میشه.... تمام عُمرِ بیست ساله مثل یك فیلم چند ثانیه ای از مقابلت عبور میكنه... برای لحظاتی حجله ی خودتو سرگذر محل می بینی و شاهدی كه مراسم تشییع جنازه ت، چه با شكوه در حال برگزاریه....  👇👇👇👇
ناگهان به خودت نهیب میزنی: "پس چی شد اون همه سابقه عملیاتی؟! تو هم كه مثل بقیه كُپ كردی! پاشو غیرت نشون بده! تو كه شهیدبشو نیستی! مگه به فرمانده گردان قول ندادی تو مواقع حساس كمك كنی؟ مگه به تو دستور نداد آخرین نفر گردان حركت كنی تا كسی جا نمونه؟ لااقل پاشو و نگذار بیشتر از این، بچه ها از دست برن!"بلند میشی و تنها كاری كه میكنی اینه كه دست سید رو میگیری و راه میفتی به سمت خاكریز و با فریاد به بچه ها میگی كه سریعتر حركت كنند؛ ولی دیگه خیلی دیر شده؛ در همین چند ثانیه، گردان به گروهان تبدیل شده! و آتش سنگین دشمن همچنان ادامه داره....اولین نفر به پشت خاكریز میرسیم در حالیكه از كل گردان، به زحمت شاید یك دسته باقی مونده باشه. باوركردنی نیست؛ چهره ی خونین شهدا و مجروحین جلوی چشمت رژه میرن.... صورت زیبا و محاسن سفید حاج آقا سجادیان (پدر چهار شهید) چه زیبا با خون خضاب شده بود...    به زحمت یك سنگر نیمه كاره گیر میاریم و دونفری با سید جاگیر میشیم. سعی میكنم منطقه رو بررسی كنم؛ چیز پیچیده ای نیست: روبرومون خاكریزهای نونی شكل دشمن و كانال ماهی پوشیده از نی، دیده میشه. با هر گلوله دشمن كه به نیزار میخوره، یك دوش كامل میگیریم. شب فرامیرسه در حالیكه هیچ امكانات و سرپناهی نداریم؛ حتی دریغ از یك پتوی سربازی؛ از وقتی وارد سنگر شدیم، حال سید، بد شده؛ موج انفجار تمام بدنش رو بی حس كرده، حتی نای حرف زدن هم نداره، خیلی زود به خواب میره. بعد از چند ساعت تلاش میكنم بیدارش كنم ولی موفق نمیشم؛ فقط مطمئن میشم كه نفس میكشه؛ نمیدونم چیكار كنم؛ ناخودآگاه، اشک هام سرازیر میشه؛ یاد دو برادرش میفتم که كنار من به شهادت رسیدند.... عجب شانسی من دارم! اگه این یكی هم بره..تا فردا غروب همونجا می مونیم. تصمیم میگیرم هرطور شده سید رو برگردونم عقب. حالا خودم هم توانی ندارم. دو روزه که هیچی نخوردیم؛ احساس میكنم تمام مویرگهای بدنم پاره شده؛ دچار لكنت شدم؛ دم غروب برای لحظاتی آتش دشمن سبك میشه. از سنگر بیرون میایم. نیزار در اثر انفجارها كاملا از بین رفته. به زحمت سید رو از سنگر بیرون میكشم و آهسته آهسته به سمت سه راهی شهادت نزدیك میشیم و در تاریكی غروب باز هم از شهادت دور دور دور .... @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
⚘﷽⚘ 📎یاحضرت_زهرا(س) ناموس خدا به پشت در سوخته شد تا عشق علی به شیعه آموخته شد ناگاه به پیش چشم مبهوت حسن از ضرب لگد سینه به در دوخته شد 😭 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا