eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 روایتی دیگر از کربلای ۵ و شهادت‌ها صبح روز ٢١ دی ماه سال ٦٥؛ در منطقه عملیاتی شلمچه؛ یك گردان بسیجی تازه نفس؛ در فاصله ای حدود ۵۰۰ متر با كانال پرورش ماهی؛ گوش به فرمان و آماده، منتظر دستورند. دو روزه كه عملیات كربلای ۵ شروع شده ولی هنوز نوبت گردان ما نشده؛ هوا كه روشن میشه، مطمئن میشیم كه باید دوباره تا تاریك شدن هوا صبر كنیم. حدود ساعت ١٠ صبح اعلام میكنند: "گردان؛ آماده حركت!!"باور نمی كنیم: "حركت؟؟ كجا؟؟ به سمت خط؟؟!!! حتما اشتباهی شده! مگه ممكنه این وقت روز، تو این هوای روشن، یك گردان ٣٠٠ نفره، به طرف دشمن حركت كنه؟؟ گلوله های سنگین و سبك دشمن، به هیچ موجودی رحم نمیكنن! صدتا خمپاره شلیك می كنن تا یه ماشین غذا یا مهمات به خط نرسه!!!! دیگه چه برسه به موجود زنده!"به هر حال دستوره و باید اطاعت كرد. سراغ فرمانده گردان رو كه از همرزمای قدیمیه، میگیریم. میگن: "رفته قرارگاه الان میاد". به جوان ها توصیه میكنم نقشه منطقه عملیاتی روبا دقت ببینن: "ابتدا تاانتهای مسیر، حدود ٥٠٠ متر جاده به عرض حداكثر ٣ متره. دوطرف جاده آب و باتلاقه؛ منطقه در دید كامل دشمنه؛ در این فاصله، هیچ جان پناهی نیست؛ نه طبیعی ونه مصنوعی؛ اصطلاحا مثل كف دست میمونه!"گردان حركت میكنه؛ خدایا توكل به تو؛ یعنی میشه از چنین جاده ای با این شرایط ناامن عبور كرد؟؟ اونهایی كه كم تجربه ترند، با خیالی آسوده فكر میكنند فاصله ی زیادی نیست كه دشمن بخواد متوجه ما بشه. سریع عبور می كنیم و به پشت خاكریز می رسیم!گردان كه وارد جاده میشه، ابتدا برای لحظاتی، سكوت معناداری حاكم میشه ولی ناگهان، زمین و زمان بهم میریزه و محشری به پا میشه! همزمان، چندین قبضه كاتیوشا روی یه نقطه كوچیك شلیك می كنن؛ گلوله ها هدر نمیرن؛ این گرا ثبت شده بوده؛ حجم آتش رو باور نمیكنی! گردان زمین گیر میشه؛ هنوز آتش قبضه ها خاموش نشده كه چند قبضه دیگه شروع میكنن.....صدای انفجار؛ بوی خون؛ پیكر چاك چاك و غرق به خون بچه ها؛ سوز ناله مجروح ها؛..... همه جا تیره و تار میشه! خدایا راه بهشت تو از این جهنم میگذره؟؟ برای لحظاتی انگار فیلم زندگی كُند میشه.... تمام عُمرِ بیست ساله مثل یك فیلم چند ثانیه ای از مقابلت عبور میكنه... برای لحظاتی حجله ی خودتو سرگذر محل می بینی و شاهدی كه مراسم تشییع جنازه ت، چه با شكوه در حال برگزاریه....  👇👇👇👇
ناگهان به خودت نهیب میزنی: "پس چی شد اون همه سابقه عملیاتی؟! تو هم كه مثل بقیه كُپ كردی! پاشو غیرت نشون بده! تو كه شهیدبشو نیستی! مگه به فرمانده گردان قول ندادی تو مواقع حساس كمك كنی؟ مگه به تو دستور نداد آخرین نفر گردان حركت كنی تا كسی جا نمونه؟ لااقل پاشو و نگذار بیشتر از این، بچه ها از دست برن!"بلند میشی و تنها كاری كه میكنی اینه كه دست سید رو میگیری و راه میفتی به سمت خاكریز و با فریاد به بچه ها میگی كه سریعتر حركت كنند؛ ولی دیگه خیلی دیر شده؛ در همین چند ثانیه، گردان به گروهان تبدیل شده! و آتش سنگین دشمن همچنان ادامه داره....اولین نفر به پشت خاكریز میرسیم در حالیكه از كل گردان، به زحمت شاید یك دسته باقی مونده باشه. باوركردنی نیست؛ چهره ی خونین شهدا و مجروحین جلوی چشمت رژه میرن.... صورت زیبا و محاسن سفید حاج آقا سجادیان (پدر چهار شهید) چه زیبا با خون خضاب شده بود...    به زحمت یك سنگر نیمه كاره گیر میاریم و دونفری با سید جاگیر میشیم. سعی میكنم منطقه رو بررسی كنم؛ چیز پیچیده ای نیست: روبرومون خاكریزهای نونی شكل دشمن و كانال ماهی پوشیده از نی، دیده میشه. با هر گلوله دشمن كه به نیزار میخوره، یك دوش كامل میگیریم. شب فرامیرسه در حالیكه هیچ امكانات و سرپناهی نداریم؛ حتی دریغ از یك پتوی سربازی؛ از وقتی وارد سنگر شدیم، حال سید، بد شده؛ موج انفجار تمام بدنش رو بی حس كرده، حتی نای حرف زدن هم نداره، خیلی زود به خواب میره. بعد از چند ساعت تلاش میكنم بیدارش كنم ولی موفق نمیشم؛ فقط مطمئن میشم كه نفس میكشه؛ نمیدونم چیكار كنم؛ ناخودآگاه، اشک هام سرازیر میشه؛ یاد دو برادرش میفتم که كنار من به شهادت رسیدند.... عجب شانسی من دارم! اگه این یكی هم بره..تا فردا غروب همونجا می مونیم. تصمیم میگیرم هرطور شده سید رو برگردونم عقب. حالا خودم هم توانی ندارم. دو روزه که هیچی نخوردیم؛ احساس میكنم تمام مویرگهای بدنم پاره شده؛ دچار لكنت شدم؛ دم غروب برای لحظاتی آتش دشمن سبك میشه. از سنگر بیرون میایم. نیزار در اثر انفجارها كاملا از بین رفته. به زحمت سید رو از سنگر بیرون میكشم و آهسته آهسته به سمت سه راهی شهادت نزدیك میشیم و در تاریكی غروب باز هم از شهادت دور دور دور .... @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
⚘﷽⚘ 📎یاحضرت_زهرا(س) ناموس خدا به پشت در سوخته شد تا عشق علی به شیعه آموخته شد ناگاه به پیش چشم مبهوت حسن از ضرب لگد سینه به در دوخته شد 😭 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 داستان شهادت کربلای ۵ " جاده شنی " (آخرین دیدار با علی بهزادی) زیر شدیدترین آتش توپخانه ای و هوایی دشمن وارد شلمچه شدیم! تقریبا در حوالی عصر در خط اول آماده بودیم! آنچه آن روز توجیه شدیم، قرار بود در امتداد جاده ی آسفالته چند بلدوزر به کار احداث خاکریز مبادرت کنند و گروهان ما در حمایت از لودرها عمل کند! اگر اشتباه نکنم، گفته شد پنج دستگاه بلدوزر در این عملیات استفاده خواهد شد! با تاریکی هوا گروهان به فرماندهی " علی بهزادی " از خاکریز گذشته و بسوی جاده حرکت کردیم. به جاده ای رسیدیم با ارتفاع تقریبا یک متر ! آن سوتر از جاده دو تیربار عراقی مستقر بود و به شدت شلیک می کردند! هم شلیک می کردند و هم گروهی ترانه می خواند و کف می زدند! (گه گاه فحش هم می دادند!) 🤭 آنچنان که گاه تیرها در آسفالت گیرکرده ، آسفالت می سوخت! در امتداد جاده تیرک های فلزی چراغ بود. تیربار عراقی بصورت کف تراش شلیک می کرد و در هر رفت و برگشت چند تیر هم با تیرک های فلزی می خورد! پشت جاده " دشت بان" موضع گرفتیم! من و احمدرضا ناصر به دستور " علی بهزادی" حدود ۵۰ متری از گروهان فاصله گرفتیم تا نیروهای دشمن از امتداد جاده عبور نکنند و گروهان غافل گیر نشود! پس از تاخیر زیادی یک دستگاه بلدوزر زوزه کشان آمد! آمدن بلدوزر همان و تمرکز تیربارها و خمپاره های دشمن، همان! کار برای راننده های بلدوزر خیلی سخت شد! دو سه نفری هم به شدت مجروح شدند! پیک گروهان (غلامعلی نیکوکار) آمد و گفت: " علی می گوید، تیربارها را خاموش کنید"! احمدرضا آر پی جی را علم کرد و من هم با کلاش خط آتش ریختم اما خداوکیلی تیربارچی های عراق اجازه ی سربلند کردن نمی دادند! احمد یک آر پی جی بی هدف شلیک کرد! نه فقط ثمری نداشت بلکه موضع ما هم لو رفت! علی مرا فراخواند! یادش بخیر! با آن جثه بزرگ تقریبا نیم تنه اش از جان پناه بیرون بود. کله اش از جراحت کربلای ۴ باندپیچی، دست اش به گردن آویزان... در آن تاریک روشنی منورها و خاک و گاز باروت و..‌. با آرامشی خاص گفت: " به احمد بگو با آرامش و دقت بزن، ... خودت هم آتش بریز ... مواظب نارنجک هاشون باشید.‌."! لحن آرام علی مرا از استرس رهانید و همین طور احمدرضا را . دوباره آر پی جی و ... احمدرضا تا نیم تنه بالا امد و با آرامش و مکث، تیربار عراقی را هدف قرار داد! (جیغ و داد عراقی ها بلندشد) اما این تازه آغاز بود. فشار دشمن بیشتر شد و رانندگان بلدوزر یکی پس از دیگری شهید و مجروح شدند و دستگاه بی حرکت در آن نقطه " سیبل" دشمن شده بود! در آن شب فقط " حسین آجرتراش " مجروح شد!
🍂 شهید علی بهزادی فرمانده گروهان نجف اشرف، گردان کربلا
رفته رفته صبح می شد و ... پیک آمد و خبر داد که گروهان قرار است ستونی در امتداد جاده عقب بکشد اما من و احمدرضا می بایست با حفظ فاصله، تامین باشیم! عراقی ها که انگار متوجه ی عقب رفتن ما شده بودند، نزدیک تر و نزدیک تر می شدند! خوب به خاطر ندارم، شاید چندنارنجکی هم پرتاب کردند! در مسیر که نیم خیز می آمدیم من خیره به این سو و آن سو چشم دوخته بودم! در کنار جاده و در یکی از جان پناه ها ، سیاهه ای مرا متوجه خود کرد! سراسیمه وارسی کردم... یکی از بچه ها در آن وانفسا خواب مانده بود!! او هم محله ای و همکلاسی ام رضا ایزدی بود! (شهید) بیدارش کردم! اصلا متوجه دور و برخود نبود! تازه بجهت شتاب و عتاب من، گله هم داشت! زمانی گذشت! در این فاصله گروهان از ما دور شد و صدایی در آن تاریکی دیگر شنیده نمی شد! در راه سیاهی دو نفر جلوی ما ظاهر شد! با اضطراب مسلح کردم و هشدار دادم. علی بهزادی بهمراه مرغیان منتظر ما بودند!! علی نگران شده بود. علت تاخیر را جویا شد و موضوع خواب ماندم رضا ایزدی را گفتم! (علی در مواجه با چنین صحنه هایی گاه برخورد جدی می کرد!) در آن تاریکی چهره در چهره ی رضا شد و دست بر شانه اش گذاشت و به آرامی و دلسوزانه گفت: " اشکالی نداره ! خسته است ... زود برید استراحت کنید...." بهمراه هم از دژ عبور کردیم و هریک گوشه در سینه ی دژ " جانپناه" حفر کردیم و .... هنوز مشغول جان پناه بودیم که صدای مهیب اصابت (شاید) کاتیوشای دشمن زمین را به جنبش درآورد، البته در آن لحظات و ساعات برای ما معمول و عادی بود! (بعدا بچه گفتند؛ در آن انفجار علی بهزادی بهمراه عبدالرحمان مرغیان بشهادت رسیده است) صبح جسم علی بهزادی با همان بانداژ سر در لانکروز بود در حالی که ترکش به چشمش اصابت کرده بود! علی هم مثل حاج اسماعیل ... " هرگزم نقش تو از لوح و دل و جان نرود "! حسن اسدپور @defae_moghadas 🍂
شهید رضا ایزدی
🍂 شهید احمد رضا ناصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا