eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🔻 مربیان آموزشی شهید محمود نویدی و شهید محمود مراد اسکندری در تاریکی شب با تیراندازی و انفجار مهمات صوتی دست ساز اقدام به بیدار باش نیروهای تحت آموزش در نیمه شب ها می کردند. آنها نیروها را از خواب ناز، با فریادهای رعد آسا بیدار می کردند و ایجاد آمادگی را در مقابل حملات دشمن در کمترین زمان به آموزش می دادند. پس از آن همین نیروها را با پای برهنه، چند کیلومتری در بیابانهای اطراف و در وسط خارها موظف می کردند تا روی خارها بدوند و بخوابند. این حرکت‌ها را توام با شلیک گلوله اجرا می کردند. این تمرینات خشن و بی رحمانه و سخت گیرانه روحیه نیروهای آموزشی را کاملا تغییر می داد و آنها را با شرایطی مواجه می ساخت که حتی فکرش را هم نمی کردند چه برسد به اینکه آنها را انجام بدهند . تمریناتی سنگین و متحول کننده روحیات نیروهای آموزشی توسط این دو مربی شهید اجرا می شد و آنها را به نیرویی با تحمل و استقامت تبدیل می کرد. ایجاد روحیه سلحشوری و جنگاوری و زدوده شدن خمودگی و ترس نتایج تمرینات و آموزشهای آنان بود که عاید نیروهای رزمی سپاه می شد. @defae_moghadas 🍂
❣ 🔻 رمز زندگی شهید عباس کریمی تواضع حاج عباس کریمی در بین بسیجیان تهران معروف بود . بارها دیده بودیم که مانند یک بسیجی ساده عمل می کرد. به احترام بسیجیان از جا بلند می شد و ... از دیگر ویژگی های او علاقه شدید به مادر سادات ، حضرت زهرا (س) بود . اصلا" شنیدن نام زهرا برای او آرامش بخش بود . به همسرش بعد ازدواج گفته بود : وقتی برای خواستگاری آمدم بار سنگینی بر سینه ام احساس می کردم ! اما وقتی شنیدم نامت زهراست آرام شدم . @defae_moghadas2
❣ 🔻" دیدار – شهید احمد کاظمی " ارادت عجیبی به حضرت زهرا ( ص ) داشت . در هر پست و مقامی بود مجلس عزای فاطمیه را بر پا می کرد . اما علت این همه عشق و علاقه : اوایل سال 1361 در عملیات بیت المقدس در خدمت حاج احمد بودیم . در حین عملیات به سختی مجروح شد و ترکش به سرش خورد . او را به بیمارستان صحرایی بردیم ، اصرار داشت کسی نفهمد زخمی شده که روحیه نیروها خراب نشود . از شدت خونریزی مدتی بی هوش بود . یک دفعه از جا پرید! گفت بلند شو ، باید برویم خط ! هرچی اصرار کردیم بی فایده بود در طی راه از ایشان پرسیدم : " شما بیهوش بودی ، چه شد که یک دفعه از جا بلند شدی و ... خیلی آرام گفت : وقتی توی اتاق خوابده بودم ، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق !" به من فرمودند چرا خوابیدی !؟ گفتم : سرم مجروح شده ، نمی توانم ادامه دهم ! حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند : بلند شو ، بلند شو ، چیزی نیست ، برو به کارهایت برس ... @defae_moghadas2
بازو و پهلویِ عشاق شما خونی بود بس که بودند به یادت شهدا ... @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 فردایی که نیامد... رحیم قمیشی مادر شهیدان منصور و‌ محسن بنی‌نجار دو پسرش را در جنگ از دست داده بود. دامادش، امیر عطاپور هم بر اثر جراحات ناشی از جنگ سال‌ها پس از آتش‌بس شهید شده بود. برادرش را هم در جنگ از دست داده بود. اما محکم ایستاده بود و خم به ابرو نمی‌آورد. به‌خصوص که پسر بزرگ‌اش پیکرش هم برنگشته بود. یعنی چیزی که مطمئن‌اش کند شهید شده وجود نداشت. مادر بود دیگر... می‌دانم در دل‌اش چه خبر بوده! فکر می‌کرده یک‌باره درِ اتاق باز می‌شود، محسن‌اش می‌آید، محسن که کمی پیر شده، کمی شکسته شده، کمی تیره شده، شاید هم جای ترکشی روی صورتش هست، ولی همان خودش است. با همان خنده‌اش... با همان بوی خوب خودش... می‌آید و‌ می‌گوید مادر! چرا غم گرفته‌ای، من که زنده‌ام. ببین، خوب نگاهم کن، دست بکش به صورتم..... خودمم... مادر، شب‌ها با همین رویاها به خواب می‌رفت و صبح‌ها چشم‌هایش به در بود. تا اینکه بعد از ۳۴ سال، آرامگاهی پیدا شد که گفتند این قبر محسن‌ات است. قبر بی‌نشانی در بیابان‌های عراق، تنها یک کد داشت «۱۶۱». نه اسمی، نه فامیلی، نه تابلویی، نه پرچمی، نه زائری، نه سایبانی... رفت عراق قبر پسرش را بغل گرفت. با او کلی صحبت و درد دل کرد، حرف‌های ناگفته‌اش را زد، اشک‌های نریخته‌اش را ریخت. بغضش را آنجا شکست... و برگشت. وقتی برگشت می‌گفت دیگر از پا افتاده... می‌دانم چه شده بود، او امیدش را برای برگشتن محسن، از دست داده بود. مادر محسن می‌گفت دیگر خیلی تنهایی را حس می‌کند، خیلی دل‌اش می‌گیرد. خیلی دلتنگ می‌شود. او امروز میهمان مادرش فاطمه زهراست مادرش هم قبر نداشت مادرش هم تشییع‌اش ساده بود مادرش هم مظلوم بود 👇👇👇👇
❣ 🔻‍ صد و شصت و یک رحیم قمیشی هفته قبل دوستم "محسن نوذریان" با پای پر از درد و مجروح از جنگ، و سینه گرفته از گازهای شیمیایی اش، همت کرده و رفته بود عراق، دنبال مقبره دوستان مان که در زمان جنگ، در آنجا غریبانه شهید شده بودند. بچه های شناسایی مثل "محسن بنی نجار" در عمق نیروهای عراق گرفتار شده و همان جا شهید و دفن شده بودند. او از محل دفن شهید محسن تنها یک کد داشت که با آن نشانه به خاک سپرده شده بود؛ "161" حالا سی و چند سال گذشته بود. ولی کدها روی قبرهای سیمانی و بی نشان، با همه آفتاب های تند و باران های سیل آسا، حتما باقی مانده بودند. محسن با دلهره و اضطراب گشته بود. می گفت چقدر نذر و نیاز کردم و التماس، که دست خالی برنگردم. به ائمه اطهار، به پیامبر، به حضرت زهرا، به خدای مهربان... خیلی گشته بود، بومی ها و بدری ها چقدر کمکش کرده بودند، او قبرستانی در بیابان پیدا کرده بود. با صدها قبر بی نام، شهدای مظلومی که تنها با یک کد دفن شده بودند. و قبر 161 را پیدا کرده بود. "محسن بنی نجار" آن زیر بود... تنها و غریب، 35 سال در بیابان های خشک و سوزان "النجمی" عراق، نزدیک مرز کویت... با همان قبر زیبا و بی رنگ و لعابش، قبر ساده و صمیمی اش، چهار گوش و بی نام. تنها با انگشت نوشته بودند 161. یک نفر از صد هزار، یک نفر از دویست هزار فراموش شده... دوستی در زمان جنگ داشتم وصیت کرده بود روی قبر سیمانی اش تنها با انگشت بنویسند "پر کاهی، تقدیم به درگاه الهی" و اجازه نداده بود سنگی بگذارند و حتی نامش را بنویسند... شهید "بهمن دورولی" هنوز قبرش در دزفول هست. همیشه در برابر این عظمت و بزرگی اش احساس حقارت و گمگشتگی را بارها احساس می کرده و می کنم. حالا محسن بنی نجار از او مظلوم تر... وسط بیابان، تنها، بی مزار، بی زائر، بی نام و بی نشان محسن، برادرش "منصور" هم قبل از خودش شهید شده بود. خوش به حال محسن نوذریان که دستش را کشید به همان سیمان متبرک، خوش به حالش که بوی عطرش را حس کرد، خوش به حالش که وادی عشق را با چشم‌هایش دید و با همه وجودش حسش کرد. و دلم گرفت... چه دنیای بی شخصیت و پستی داریم... چقدر بادکنک های بزرگی در اطراف مان جمع شده چقدر جای 161 خالیست جای بچه های بی نام... چقدر فاصله گرفتیم با آن ردیف جوانان آرمیده چه فراموش کردیم فردا را... خوش به حال آنها که عشق را شناختند و به عشقشان رسیدند کجا دانیم حال این سبکبالان عاشق را... @defae_moghadas2
 ❣ 🔻 قبل از انجام عمليات  مقدماتی والفجر ، قرار بود عده ای از مسئولان  نظامی با امام ملاقاتی داشته باشند . مجيد با اينكه دلش برای ديدار محبوب خود پرميزد ، گفت : ما بايد اتمام شناسايی اين عمليات در منطقه بمانيم . 🔰او حتی يكبار برای خداحافظی از پدر و مادرش تصميم گرفت به بهبهان برود . شبانه حركت  كرد ، ولی پس از طی حدود چهل كيلومتر، از ادامه سفر منصرف شد و برگشت. 🔰علت را از او جويا شديم . گفت: در بين راه به خاطرم رسيد كه در اين عمليات بايد بيشتر كار كنيم . احساس كردم به جای رفتن به بهبهان اگر پيش بسيجيها باشم ، بهتر است . 🔰همان شب باسردار شهيد حسن باقری جهت شناسايی به فكه رفتند و در همان روز هر دو باهم به شاخسار جنان پركشيدند . 🔰مجيدكه دانشجوی رشته پزشكی بود تا مدتها به ما نمی گفت كه مسئوليتش درسپاه و جبهه چيست . ما حتی نمی دانستيم كه او به جبهه می رود . هروقت از او می پرسيديم چه كاره اي ؟ پاسخ می داد: در اهواز می گرديم! 🔰با اينكه چندبار مجروح شد ، اما چيزی از خود  بروز نمی دادو پس از مداوا با حالت عادی به خانه برمي‌گشت . ما بعدها متوجه می شديم كه او مجروح شده است . @defae_moghadas2