❣
🔻 حکایت آن استخاره
در پی عقب نشینی رزمندگان اسلام در پایان جنگ از جزیره مجنون، تنها جاده ارتباطی داخل هور (جاده 13 کیلومتری سید الشهداء علیه السلام ) تخریب شد. این جاده که به طور مستقیم به جزیره مجنون وصل می شد، یک بازوی فرعی به نام جاده قمر داشت. تعداد زیادی از شهدا روی جاده قمر باقی مانده بودند.
در سال 1374 بنده با دو تن از دوستان با قایق به شناسایی آن منطقه پرداختیم. حدود 5/2 کیلومتر از آن جاده به کُلی قطع شده بود. در آن شناسایی، به نقطه ای در روی جاده قمر رسیدیم که پیکرهای شهدا و سنگرهای فرو ریخته شده بر روی جاده کاملاً مشخّص بود. برای انتقال شهدا حتما می بایست بیل مکانیکی و لودر می بردیم تا سنگرها را زیر و رو کنیم و عملیات انتقال صورت بگیرد و این کار به ترمیم جاده نیاز داشت؛ لذا تصمیم گرفتیم آن را درست کنیم.
البته رفقا تردیدهایی ایجاد کردند.
برای آنکه یک اطمینان و سکینه قلبی ایجاد شود، گفتم: خیلی خوب، ما با خداوند متعال مشورت می کنیم.
با قرآن استخاره کردم که جاده را با وضعیتی که دارد ترمیم کنیم یا نه؟ آیه 77 سوره شریفه طه آمد. «وَ لَقَدْ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی أَنْ أَسْرِ بِعِبادی فَاضْرِبْ لَهُمْ طَریقاً فِی الْبَحْرِ یَبَساً لا تَخافُ دَرَکاً وَ لا تَخْشی»؛ «و ما به موسی وحی فرستادیم که بندگانم را با خود ببر و برای آنها راهی خشک در دریا بگشا که نه بیم خواهی داشت و نه خواهی ترسید.»
با این آیه، دغدغه خاطر ما و دوستان بر طرف شد و در پی آن، جاده را ظرف یک ماه ترمیم کردم. سپس دستگاههای مهندسی را به آنجا بردیم و در همان آغاز کار به پیکر مطهر 90 شهید دست یافتیم.
مجله مبلغان ش۹۲
@defae_moghadas2
❣
🍂
🔻 عالمِ عامل
🔅 شهید سید مهرداد مجدزاده
چند ماه قبل از عملیات والفجر مقدماتی وارد گردان شد و یک راست آمد در دسته یاسر و چادر ما در گروهان نجف اشرف. او را از دوران انقلاب می شناختم و در سخنرانی هایش حضور پیدا می کردم هر چند چیز زیادی از صحبتهای سطح بالایش نمی فهمیدم ولی همین شناخت کافی بود که از حضورش در کنارمان و در چادرمان احساس غرور بکنم که آدم مهمی بین ماست.
رفت و آمد افرادی با ماشینهای شرکت نفت و رد و بدل کردن اوراقی که گاهی امضاء ایشان زیر آنها قرار می گرفت نشانگر کارهای مهم او در پشت جبهه بود و اصرار امام جمعه و مسئولین برای بازگرداندن او که کارگر نمی افتاد چرا که او تصمیم خود را گرفته بود.
توجهی به احترام و نگاه های ما نمی کرد و خود را همانند یک فرد عادی بین بچه ها گم کرده بود، کمتر با بچه ها قاطی می شد و احساس می کردم در حال و هوای دیگری به سر می برد و با شناخت و معرفت خاصی پا به جبهه گذاشته است و این احساس را داشتم که در کلاسی بالاتر از معمول ما بسر می برد.
از هر فرصتی برای مطالعه استفاده می کرد و معمولا در ساک همراهش چندین کتاب بود که در هیاهوی چادرها با آرامش مطالعه می کرد، لحظه ای متوجه او شدم که با چه سرعتی از اوراق کتاب می گذرد. طاقت نیاوردم و از او پرسیدم چطور می توانی به این سرعت کتاب بخوانی و معمولا چند روزه این کتاب را تمام می کنی؟ پاسخ داد بیشتر مطالب کتاب را می دانم که چه می خواهد بگوید لذا به سرعت از این مطالب می گذرم تا به مطلب جدیدی برسم. زمینه را مساعد دیدم تا بیشتر با او هم کلام شوم و باز پرسیدم دلیل معروفیت بعضی اعداد مانند چهل، هفت و ... چیست؟ که بلافاصله با یک نمی دانم بحث را تمام کرد تا دامنه صحبت همه گیر نشود و باز کلاس استادی و شاگردی برپا نشود.
فشار زیادی از طرف فرماندهان بخاطر نوع ماموریت به گروهان ما وارد می شد. از رزم شبانه و بیدار باش با تیر و سر و صدا گرفته تا پیاده رویهای بیست کیلومتری و پشتک و واروهای بی سابقه که افراد را بریده بود. در یکی از این شبها ساعت 3 نیمه شب باز همه را به خط کردند و بعد از چند بشین و پاشو از مجدزاده دعوت کردند تا یک بحث اخلاقی و اعتقادی راه بیندازد. در دل، مصیبت گرفته بودیم که حالا با این وضعیت خواب آلودگی سخنرانی هم باید گوش کنیم که متوجه شدیم از صحبت کردن امتناع کرد و بی اثر بودن صحبت در این وضعیت را گوشزد نمود و شاید به شکلی به آن همه فشار به نیروها اعتراض کرده بود و در خاطر ندارم که در طول ماموریتش تا شهادت صحبت کرده باشد و کلاسی تشکیل داده باشد و شاید با خودش قرار گذاشته بود که دیگر صحبت و نصیحت کردن کافیست و اینجا میدان عمل است.
و حال که سالها از شهادتش می گذرد تازه می فهمم که با چه دیدگاه والایی قدم در این راه گذشت و چقدر آگاهانه و با شناخت راه را انتخاب کرد. هرگز چهره آن مرد آرام با کلاهی به رنگ کرم و جورابهای ساقه بلند و کفش های کتانیش، با نمازهای طولانی و معنویش از ذهنم پاک نمی شود.
@defae_moghadas2
❣
❣️
🔻 وصیتنامه 1
نام و نام خانوادگی: سيد مهرداد مجد زاده طباطبايي
نام پدر: رضا
تاریخ تولد: 1334/04/10
تاریخ شهادت: 1361/11/20
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: رقابيه – والفجر مقدماتي
وصیتنامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
الهى و ربى من لى غیرک اسئله کشف ضرى و النظر فى امرى.
این وصیتنامه مهرداد مجدزاده عبد گناهکار پروردگار است که به رحمت خویش و شفاعت پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) و حضرت زهرا(ع) امید دارد. از خداى خویش شرمندهام که معاصى بسیار نمودهام، امید است که خداوند رحمان و رحیم بر این بنده از سر لطف ترحم نماید و قلم عفو بر معاصیم کشد و مرا در جوار خویش جاى دهد.
این را بدانید که ان شاءالله مىدانید، عمر انسان زود تمام مىشود و فقط ایمان و عمل صالح است که در قیامت به درد انسان مىخورد و در تاریکیهاى قبر انسان را نجات مىدهد. من دیروز بین شما بودم و امروز براى شما عبرت هستم. چه بسیار کارهاى خیرى که مىتوانستم انجام بدهم و چه بسیار معاصى، که متأسفانه مرتکب شدم و اکنون افسوس مىخورم ولى مىبینید که دیگر فرصت از دستم رفته است پس شما مرا عبرت قرار دهید و تا خداوند فرصت داده است براى آخرتتان زحمت بکشید که دو روزه دنیا خیلى زود مىگذرد.
👇👇👇
🍂
🔻 وصیتنامه 2
امیدوارم همه برادرانى که به حقوق آنها تعدى و تجاوز نمودهام، مرا ببخشند. مقدارى بدهى به شرح زیر دارم:
✍️ یک ختم قرآن که تا آخر«سوره نحل» را خواندهام و یک نفر از اول «سوره بنى اسرائیل» تا آخر را تمام کند.
✍️ 5000 تومان پول خمس بدهکارم که 4500 تومان سهم امام و سهم سادات است ولى 500 تومان آن فقط سهم سادات است که همه 5000 تومان را به حجتالاسلام جزایرى بدهید و بگویید که 4500 تومان سهم امام و سهم سادات ولى 500 تومان فقط سهم سادات است.
✍️ مبلغ 10400 تومان به… بدهکارم که خدا این مرد را نیز اجر فراوان دهد که در زندگى محبتهاى بسیارى به من نمود.
✍️ 4 سال نماز و احتمالا 6 ماه روزه بدهکارم.
✍️ حدودا 100 تومان به یک منافق تروریست… همان فردى که به خانهمان حمله کرد بدهکارم اگر توانستید به خانوادهاش بدهید و اگر ممکن نشد از آقاى جزایرى یا آقاى شفیعى مسئلهاش را سؤال کنید که چه باید کرد؟
✍️ یک کتاب«حماسه حسینى» از آقاى مطهرى از کتابهایى که در چهار طبقه شرکت نفت مىفروشند به امانت گرفتهام یا کتاب را پس بدهید یا به علىرضا پرهیزگار در شرکت نفت بابت کتاب 30 تومان پول بدهید که البته اگر پول بدهید بهتر است.
✍️ هر کسى که طلبى دارد بگویید که بیاید و بگیرد و یا ببخشد نزد هر کس هر چه دارم از باب هدیه از من بپذیرد.
@defae_moghadas2
❣️
🍂
🔻اوج معرفت
مهدی آشناگر
عملیات والفجر مقدماتی بود و مسئولیت ما به عنوان گروهان خط شکن.
لحظاتی که بسمت مواضع دشمن حرکت کردیم، قبل از اینکه به نقطه رهایی برسیم یک گلوله 120 میهمان گروهان و دسته ما نجف اشرف یا سیداشهدا شد. نگاه کردم دیدم هر طرفی یکی از گلهای ما پرپرشده و روی زمین غلتان افتاده. یک طرف شهید زرگر طالبی بی سیم چی گروهان که در کنار پیمانی بود و با نوای سوختم سوختم ما را متوجه خود کرد کوله اش را در آوردیم و دیدیم ترکش مستقیم به او نخورده بلکه این کوله است که ترکش خورده و فنر فلزی روی کوله بود که بر اثر داغ شدن بدنش را نواخته است.
لحظه ای برگشتم به پشت سر، دیدم بچه های دسته ی من همه ردیف خوابیده اند. اولین شهید حمد نفخی بود یکی از آرپی جی زنهای دسته که ترکش خورده بود به پشت سرش، خواستم سرش را بلند کنم که پنجه ام را درون جمجمه اش احساس کردم.
برادرزاده ام هم با ما بود که ترکش از پشت هر دو زانویش را زده بود که وقتی دیگران را دید گفت چیزیم نیست.
ترکش گوش های شهید یزدانی را به هم دوخته بود و از یک گوش وارد و از گوش دیگر خارج شده بود و خون از گوشش فواره شده بود.
کلیه های شهید علی افشاری زاده هم میزبان ترکشها شده بود و پل شدن بدنش نشان از درد شدید او داشت.
شهید ظهراب زاده هم نقش زمین شده بود.
شهید مجد زاده پاهایش را تقدیم کرده بود و پیوسته خون از آنها جاری بود.
عینک ته استکانی و قرآن جیبی اش نشان همیشه همراهش بود و لب به ذکر باز کرده بود و با خدای خود دنیایی داشت.
در آن حال متوجه من شد و مرا خواند و صدایم کرد. من مانده بودم که چه باید بکنم و البته هیچ کاری هم نمی شد کرد، پاهايش از بالاترین نقطه قطع شده بود و یک وضعیت خاصی بوجود آورده بود، تا مرا صدا کرد، گفتم چیه چه مي خواهي؟
گفت از این بیسکویت های پتی بورن چهار بسته به من داده بودی، گفتم خب، گفت از اونها دو تا بردم برای دخترم، آیا اشکالی ندارد؟ و من هاج و واج که او در این لحظه آخر چه می گوید؟ قفل کرده بودم. پیش خودم گفتم این دارد خون ازش می رود ! خدایا در ذهنش چه می گذرد؟ و متوجه نمی شدم منظورش چیست. حالا که ایامی گذشته می فهمم که چه می گفت و چه می خواست.
او از ما بزرگتر بود، استاد دانشگاه بود و اخلاق و فلسفه، استادی که از قال به حال رسیده بود و معرفت حضور را می دانست. تعهد به بیت المال و حلال و حرام را می دانست و حتی از حلال خود که دو بسکویت سهمیه خودش بود در لحظات آخر سئوال کرد تا حسابی در دنیا نداشته باشد ولی از دادن جان خود برای این مردم و این کشور غافل بود.
ما کجاییم !!!!
@defae_moghadas2
❣️
❣ ای دوستان و همکلاسیان من !
قلمهای شما استخوان های شهدا
و مُرڪب تـان خون شهدا ،
و سنگرتان مسجد و مدرسه است،
پس از آنان تا پای جان مراقبت نمایید
و پیشرفت علمی کشور را مدّ نظر قرار دهید.
.
#وصیت_نامه
#دانش_آموز_شهید
#شهید_مهدی_نیک_عهد
#شهادت_عملیات_والفجر۸