eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 *دست ما را هم بگیرید؛* *که پامان بدجور گیر است،* *در گِلِ این دنیای دست و پاگیر!*
خسته ام زین همه تزویر و ریا خسته ام از همه ی مردم شهر تو دعا کن که بمیرم پسرم تو دعا کن که بمیرم پسرم... همه بر زخم من انگار نمک می پاشند نام های شهدا را زاماکن همه بر میدارند از دل خسته ما بی خبرند ای عزیز دل من ای پسرم پسرم، درد دل بسیار است چه بگویم دل خونی دارم @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 رئیس ستاد سردار شهید موسی اسکندری  شهيد موسی اسكندری يكی از شهدای دانشكده ادبيات و علوم انسانی دانشگاه شهيد چمران اهواز است كه 4 دی‌ماه سال 1365 در عمليات كربلای 4 در جزيره سهيل به درجه رفيع شهادت نائل شد.   تولد او به سال ۱۳۳۷ است و دین و اخلاق در او همچون جان به تن، از کودکی در هم تنیده شده بود. از همان دوران نوجوانی با مسجد رشد کرد و رشد داد و خیلی از جوانان را به خودباوری رساند. تلاش او در شناساندن حکومت پهلوی و سرنگونی آن در اهواز چشم‌نواز بود و فعالیتش در استقرار حکومت اسلامی پرحجم. مسجد حجازی اهواز را مرکز برنامه‌های فرهنگی مانند تئاتر، جلسات مختلف مذهبی و كتابخوانی کرده بود و كانونی برای پرورش استعدادهایی که در آینده ای نزدیک بتوانند نیازهای انقلاب را مرتفع نمایند.   بینش او از مطالعه و پای منبر بزرگان و توشه او از دوران سربازی، معجونی بود تا او را در دو جبهه فرهنگی و مقاومتی، بی نظیر کند و بواسطه تهجد و اخلاصش تربیت کننده مردان آینده برای ادامه انقلاب باشد. ┈┄═✾🔸✾═┄┈ در اوج انقلاب بهمراه شهید بهلول به فرمان امام از پادگان فرار کرده بود و به قم رفته، و به كميته استقبال امام(ره) پيوسته بود. پس از آن براي مبارزه مسلحانه با رژيم پهلوی مجدداً به اهواز آمد. وی سال ۱۳۵۸ در رشته ادبيات در دانشگاه جندی شاپور اهواز پذيرفته شد و چون به خوبی می‌دانست انقلاب نياز به كادری متعهد و مجرب دارد به برپایی كلاس‌های فرهنگی در سطح دانشگاه پرداخت.  ┈┄═✾🔸✾═┄┈ وی مساجد را بهترين سنگر برای نشر معارف دينی و پايگاه انقلاب می‌دانست و با تاسيس "شورای هماهنگی مساجد"، نخستين كانون منسجم و تشكيلاتی را در اهواز پی‌ريزی كرد. اين امر باعث انسجام و متمركز شدن نيروهای مذهبی در كانون‌های مساجد اهواز شد و با آغاز جنگ اين كانون‌ها نيروی خود را در جبهه به كارگرفتند و به مبارزات مردمی سازمان دادند.   با شروع جنگ تحميلی به كمك افرادی هم‌چون شهيد علم‌الهدی به ساماندهی و راه‌اندازی بسيج مساجد پرداخت. از نزديكانش نقل شده است، روی ديوار كتابخانه‌اش نوشته بود،"خدايا! من منتظر لقاء تو هستم" شهادت برادرش"مهدی" در روحياتش تاثير عميقی داشت. در بسياری از عمليات‌ها در كنار بسيجيان در خطوط مقدم جبهه جنگيد و از اينكه دور از خط مقدم به فرماندهی نيروهايش بپردازد اكراه داشت.   در اين‌باره از وی نقل شده است. در پاسخ به يكی از بسيجيان كه به وی گفته بود: "شما برگرديد تا ما دلمان خوش باشد كه شما هستيد" گفته بود: "ما دلمان خوش است كه خدا هست". با شنيدن خبر حمله دشمن بعثی به خرمشهر، عازم آن‌جا شد و در مقام فرماندهی به مقاومت پرداخت. سپس براي مدتی به عنوان مسئول فرهنگی بنياد شهيد ـ در حالی كه خودش از خانواده‌های شاهد به حساب می‌آمد ـ به خدمت به خانواده‌های شاهد پرداخت. مسوليت آموزش سپاه منطقه هشت و مسئوليت آموزش تيپ امام حسن‌(ع) از جمله ساير مسئوليت‌های در دوران جنگ تحميلی بود. بعدها به عنوان رئيس ستاد لشكر ۷ ولی‌عصر(عج) انتخاب شد و با تمام توان و فعاليت شبانه‌روزی به حل مشكلات رزمندگان مشغول شد. حضور مستمرش در جبهه در دوران تحصيل باعث شد، مرخصی‌های تحصيلی وی تا عمليات كربلای چهار كه منجر به شهادتش شد، ادامه‌يابد. در اين عمليات نيز در كنار يارانش در خط حاضر شد، اما به علت موفق نبودن عمليات، از بالا دستور عقب‌نشينی صادر شد. وی به نيروهای تحت امرش دستور بازگشت داد، اما خودش ـ  علی‌رغم اينكه قايقی مامور برگرداندن او شد ـ حاضر به برگشت نشد و از آن قايق هم به عنوان ابزار حمل مجروحين به پشت جبهه استفاده كرد. نقل است با اصرار مجدد نيروها برای بازگشت خودش، به آن‌ها گفت: "چگونه برگردم در حالی كه اين بچه‌ها مجروح اينجا افتاده‌اند؟!".  ┈┄═✾❣✾═┄┈ سرانجام خود او نيز در مسیر جمع‌آوری مجروحین و خنثی سازی تجهیزاتی که نباید بدست دشمن می‌افتادن به شهادت رسید . نقل شده است كه در هنگام تفحّص پيكر مطهّرش قرآن جيبی كه همراه وی بوده پس از سال‌ها در جيبش سالم پيدا شده است. پيكر مطهرش هم سال ۱۳۷۵ در ميان خيل مردم شهيد پرور ايران به خاك سپرده شد. وی هم‌اكنون در كنار برادرش "مهدي اسكندری" در بهشت شهدای اهواز آرميده است.  
🍂 🔻 قسمت‌هايی از خون‌نامه سردار شهيد موسی اسكندری:   ... به زيارت اهل قبور اهميت دهيد و سعی كنيد هر پنجشنبه ياد قيامت و معاد و آن روز عظيم و «يوم تبلی السرائر» باشيد... ... عزيزانم امام زمان خود را بشناسيد و سعيتان اين باشد كه او را درك كنيد و با او زندگی كنيد كه او واسطه منبع فيض است... ... شما را سفارش می كنم به پيوند و همدم بودن با قرآن كه نور هدايت است و همراه بودن و همنشين بودن با دعا و نيايش در درگاه رب متعال، كه سپر محكم و شمشير برنده و جوشنده نور است.  @defae_moghadas2 🍂
❣ 🔻 حمید قشونی شبِ ۲۱ بهمن ماه سالروز شهادت بسیجی شهید حمید قشونی است. شهید حمید قشونی فرزند حسنعلی در تاریخ ۱۳۴۹ در ویس به دنیا آمد و تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی ادامه داد. او از همان کودکی فردی پر جنب و جوش و فعال بود و در امور کشاورزی در تابستان های گرم جنوب در کنار پدر کار می‌کرد. پدرش را در ۱۲ سالگی از دست داد و در آغوش پر مهر و محبت مادرش پرورش یافت. پس از شروع جنگ و با تشکیل بسیج مستضعفین در ویس به همراه دیگر دوستانش به عضویت آن در آمد و از آن به بعد بخش مهمی از زندگیش در بسیج سپری شد. شهید حمید قشونی در سن ۱۵ سالگی پس از دوره آموزش نظامی آمادگی خود را برای رفتن به جبهه اعلام کرد ولی به خاطر سن کم مانع رفتنش شد اما او با دست بردن در شناسنامه و با تغییر سن خود راهی جبهه شد و به عنوان تک تیرانداز در گردان کربلا لشکر ۷ولی عصر مشغول به خدمت شد. تحول روحی شدید او در جریان آشنایی با بچه های بسیج و حضور معنوی در جبهه ها از او نوجوانی که به تکلیف دینی خود توجه بسیاری نشان میداد به وجود آورد. شهید حمید قشونی وقتی از جبهه باز می گشت مدت اندک مرخصی خود را در بسیج سپری میکرد. او در جواب مادرش که به او گفته بود هنوز سن‌ات برای حضور در جبهه ها مناسب نیست و از طرفی برادرانت در جبهه حضور دارند و فعلا از رفتن صرف نظر کن می‌گفت من وقتی مراسم تشییع شهدا را می‌بینم شرمنده می‌شوم که چرا خانواده ما شهیدی در راه اسلام تقدیم نکرده است. سرانجام این بسیجی دلاور در عملیات شکوهمند والفجر۸ در شب عملیات در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ در حالی به عنوان کمک تیربارچی بود در حال عبور از رودخانه خروشان اروند بر اثر اصابت خمپاره به قایقش به شهادت رسید. و پیکر مطهر او پس از یک هفته از دهانه خلیج فارس کشف و در زادگاهش در شهر ویس به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی 🌺 شادی روح طیبه شهدا صلوات کتاب رهپویان عشق (شهدای شهر ویس) @defae_moghadas2
.... ۲۲:۱۰ دقیقه روز ۲۰ بهمن ماه، لحظه غرورانگیز عبور فرزندان دلیر ایران زمین از اروند رود و تصرف شهر بندری فاو در عملیات والفجر هشت و به خاک مالیدن پوزه متجاوزان بعثی عراقی و یاد شهدای عزیز این حماسه بزرگ گرامی باد. 🌹 🌹🌹 @defae_moghadas2 🍂
❣ در سالگرد شهدای والفجر هشت هستیم و یادآوری روزهای پرهیجان فتح و پیروزی. دوستان ما در گروه رزمندگان گاها خاطراتی در این ایام می نویسند که خواندنش بدون هر ویرایشی، جذاب و خواندنی‌ست. خصوصا اینکه ذکر خیری باشد از شهدای عزیز ملاحظه بفرمائید 👇
🍂 34 سال پیش در چنین روزی گردان کربلا ضلع جنوبی فاو را به تسخیر درآورد و به همراه تعدادی مامور به پاکسازی اطراف شدیم . ابتدا چند خانه در نخلستان بود که حاج اسماعیل گفت برویم سمت راست گردان که ی جاده خاکی در امتداد ارونده. این جاده به داخل فاو میرفت تا زیر اسکله. اون طرف جاده هم ی کانال و سنگرهای بعثی کنار اروند بود که باید میرفتیم هم برای پاکسازی و هم اینکه بعثی ها از اونجا نیان پشت سر ما . من و شهید حاجی پور و دو نفر دیگه رفتیم تو اون کانال تو کانال به طرف فاو سنگر به سنگر پاکسازی می‌کردیم و میرفتیم جلو. من جلوتر بودم که صداهایی از داخل ی سنگر شنیدم نارنجک آماده و رو حالت رگبار پریدم جلو سنگر تا اومدم نارنجک رو بندازم چشمم خورد به پیشونی بند یاحسین که روی سر کسی که روبروی من تو سنگر بود و یک لحظه مکث کردم که اون بنده خدا فوری داد زد یا زهرا ... یا زهرا حدود 10 نفری بودن با چند زخمی که شب قبل رو آب گم شده بودن از بچه های لشکر 25 کربلا . کمک کردم و اونارو هدایت کردیم به عقب . یه کم رفتم جلوتر که بعثی ها داشتن دولا دولا تو کانال میومدن کمین کردم تا رسیدن نزدیک و بنا به دستور حاج اسماعیل ایست دادم که اونا بلند شدن و اسلحه کشیدن که من و شهید حاجی پور امان ندادیم و البته در این تبادل آتش تیری کمونه کرد و رفت تو ریه بنده . حالا هی خون میوردم بالا و شهید حاجی پور میگفت چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ تا بنده خدا متوجه شد تیر خوردم. کمک کرد تا برم عقب و اومدم پیش پیکر شهید عبداله محمدیان و محمدرضا حقیقی وقتی لبخند رو لب حقیقی دیدم احساس کردم که زنده س و گفتم چرا اینجا خوابیده؟ الان که وقت خواب نیست که امیر صالح زاده و زهره بخش منو گرفتن و بردن تو سنگری و گفتن آره خوابیدن و از بغض و اشک اونها تازه فهمیدم این لبخند زیبای محمدرضا حقیقیه که به شهادتش رسیده و این منم که خوابم که خوابم و هنوز در خواب .