eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ در سالگرد شهدای والفجر هشت هستیم و یادآوری روزهای پرهیجان فتح و پیروزی. دوستان ما در گروه رزمندگان گاها خاطراتی در این ایام می نویسند که خواندنش بدون هر ویرایشی، جذاب و خواندنی‌ست. خصوصا اینکه ذکر خیری باشد از شهدای عزیز ملاحظه بفرمائید 👇
🍂 34 سال پیش در چنین روزی گردان کربلا ضلع جنوبی فاو را به تسخیر درآورد و به همراه تعدادی مامور به پاکسازی اطراف شدیم . ابتدا چند خانه در نخلستان بود که حاج اسماعیل گفت برویم سمت راست گردان که ی جاده خاکی در امتداد ارونده. این جاده به داخل فاو میرفت تا زیر اسکله. اون طرف جاده هم ی کانال و سنگرهای بعثی کنار اروند بود که باید میرفتیم هم برای پاکسازی و هم اینکه بعثی ها از اونجا نیان پشت سر ما . من و شهید حاجی پور و دو نفر دیگه رفتیم تو اون کانال تو کانال به طرف فاو سنگر به سنگر پاکسازی می‌کردیم و میرفتیم جلو. من جلوتر بودم که صداهایی از داخل ی سنگر شنیدم نارنجک آماده و رو حالت رگبار پریدم جلو سنگر تا اومدم نارنجک رو بندازم چشمم خورد به پیشونی بند یاحسین که روی سر کسی که روبروی من تو سنگر بود و یک لحظه مکث کردم که اون بنده خدا فوری داد زد یا زهرا ... یا زهرا حدود 10 نفری بودن با چند زخمی که شب قبل رو آب گم شده بودن از بچه های لشکر 25 کربلا . کمک کردم و اونارو هدایت کردیم به عقب . یه کم رفتم جلوتر که بعثی ها داشتن دولا دولا تو کانال میومدن کمین کردم تا رسیدن نزدیک و بنا به دستور حاج اسماعیل ایست دادم که اونا بلند شدن و اسلحه کشیدن که من و شهید حاجی پور امان ندادیم و البته در این تبادل آتش تیری کمونه کرد و رفت تو ریه بنده . حالا هی خون میوردم بالا و شهید حاجی پور میگفت چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ تا بنده خدا متوجه شد تیر خوردم. کمک کرد تا برم عقب و اومدم پیش پیکر شهید عبداله محمدیان و محمدرضا حقیقی وقتی لبخند رو لب حقیقی دیدم احساس کردم که زنده س و گفتم چرا اینجا خوابیده؟ الان که وقت خواب نیست که امیر صالح زاده و زهره بخش منو گرفتن و بردن تو سنگری و گفتن آره خوابیدن و از بغض و اشک اونها تازه فهمیدم این لبخند زیبای محمدرضا حقیقیه که به شهادتش رسیده و این منم که خوابم که خوابم و هنوز در خواب .
شهید محمد رضا حقیقی
همون موقع هم چهره و لبخندش بود و البته شاید بهتره بگم تبسم بود و اون لبخند که موقع دفن دیده شد بیشتر از اونی بود که من دیدم . و با شرمندگی تمام میگم . که اون حالت تبسمش و اینکه من با درد شدید رسیدم و دیدمش احساس کردم چه راحت و بیخیال خوابیده و از این بیخیال بودنش و اون شرایط ناراحت شدم . گفتم حالا چه وقت خوابیدنه؟؟؟ چه میدونستم اون بیخیال کل دنیا شده. 😭😭😭 چه میدونستم خدا عاشقش شده و تحمل دوری عاشق و معشوق از هم چیه؟ و این منم که خوابم . خلاصه برادر عزیز شهید حقیقی بشاش و با تبسم و چهره ای شاد بود در کنار عبدالله محمود احمد زاده @defae_moghadas2 🍂
❣ 🔻 از دلنوشته ها و خاطرات همرزمان شهدا در هنگام مانورهای شبانه ایی که قبل از عملیات با گردان داشتیم یکی از شبها که کنار حاج اسماعیل بودم. با حسرت و اندوه فراوان گفت. عبدا... محمدیان تو این عملیات شهید میشه. شاید باور کردنش سخت باشه. ولی دقیقا همین جمله توسط حاج اسماعیل در آن شب مانور گفته شد. خداوند رحمت کند همه شهیدان والامقام را. 🔅 محمدرضا آقایی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 عروج شبانه وقتی گروهان نجف با مقاومت دژبانی فاو روبرو شد برادر طبری با بیسیم با حاجی تماس گرفت. حاجی چند بار راهنمایی کرد ولی برادر طبری فرمودند حاجی اینکارها رو انجام دادیم ولی نتونستیم عبور کنیم وقتی حاجی ناامید شد گفت عبدالله برو بچه ها رو رد کن. عبدالله از جا‌پرید و گفت، الان میرم حلش می‌کنم. تا آن لحظه همگی ما ( برادر شاه حسینی، عبدالله محمدیان و من و یکی دو تا بیسیم چی) پایین جاده شنی با فاصله حدودا دویست متری جنوب دژبانی نشسته بودیم ولی حاجی مثل شیر بالای جاده با یک بیسیم چی ایستاده بود و هیچ نشانی از سرما درش وجود نداشت در حالی که همگی لباسمان خیس بود و از سرما می‌لرزیدیم . عبدالله که بلند شد، من هم بلند شدم که گفت تو نیا فقط کلاش مرا گرفت و رفت . چند دقیقه گذشت که حاجی خبر شهادت عبدالله را از بی‌سیم دریافت کرد ولی همچنان مثل کوه استوار بود. صبح قبل از طلوع آفتاب، عراقی های داخل دژبانی دستگیر شدن و به سزای اعمالشان رسیدند و پس از آن من و برادر سید مجید شاه حسینی برای وداع با عبدالله رفتیم کنار اروند. عبدالله خیلی آرام دراز کشیده بود. سرش به سمت ایران و پایش به سمت عراق. لباس فرمش که برای اولین بار به تن کرده بود، خیلی تمیز و شیک بر پیکرش خودنمایی می کرد. هر دو بر بالینش نشستیم سید زیر لب با او نجوا می کرد. خواستم انگشترش روا در بیاورم که نتوانستم و منصرف شدم. وقت خدا حافظی احساس میکردم تمام غم های عالم بر دوش سید مجید سنگینی می‌کند ولی بخاطر دیگر زخمی ها و افراد حاضر سعی بر حفظ ظاهر می‌کرد. در لحظه آخر رو به عبدالله خدا حافظ کرد و برگشتیم به همان ساختمان دژبانی و همان جا که مستقر بودیم. ان شاءالله خداوند منان همگی ما رو با دوستان شهیدمان محشور فرمایند 🔅 غلامرضا رضایی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💥انصاف در دوستی💥 🔻 گوسفند اهدایی شهید اصغر اعتمادی بر اثر يك ماجرای قدری شيطنت آميز كه بين بسيجی ها رايج بود؛ با ما جفت و جور و آشنا شد..   ماجرا چه بود!؟ فکر کنم پدر حاج اسماعیل "شاید هم شخص دیگری از پدران شهدا " چند گوسفند را به گردان آورده بود كه بچه ها قربانی کنند و بخورند... فرض کنید نذری یا به دلیل عهدی چیزی. خوب! هر کس که جبهه رفته باشد از بدی غذا و بی کیفیت بودنش داستانها دارد و لذا گوسفند و گوشت تازه؛ برای خودش یک تحول و یک ماجرایی به یاد ماندنی داشت ! چند نفر از قدیمی تر ها؛ از آنجا که مدتها بود بچه ها مرخصی درست و حسابی نرفته بودند؛ با یک شیطنت، اعلام مرخصی کردند تا هم بچه ها به خانواده ها سری بزنند و هم به تبع آن؛ جمعیت کمتر بشود و لاجرم گوشت بیشتری سهم مرخصی نرفته ها بشود " و قطعا مثل روز روشن است که هم دستور مرخصی برای رضای خدا بوده و هم ماندن و نرفتن مرخصی از سر ایثار و ازخودگذشتگی😜☺" گردان خلوت شده بود و گوسفندان هم رو به مسلخ رفتند و بساط آبگوشت و خوردن شام و ناهار با کیفیت برپا شد. از قضای روزگار چون هم خيمه ای های شهید اعتمادی مرخصی رفته بودند؛ آن چند روز او؛ هم خیمه ای ما شده بود و با هم؛ هم خوراک و همراه شده بودیم. وقتی او از این ماجرا با خبر شده بود که راز مرخصی و گوسفندان در چیست؛ در هر وعده ی غذایی، با هر زور و اصرار و کوششی که به خرج می دادم؛ لب  به آن غذا نمی زد و از غذاهای لشکر که واقعا نخوردنی بود، می خورد. حميد دوبری @defae_moghadas2 🍂
❣ 🔻 خاطره فرزند شهید مصطفی رشیدپور از شهید حمید قنادپور به یاد دارم همان شبی که بابا از سوریه برگشت من برای اولین حاج حمید را ملاقات کردم. بابا از شدت انفجار پرده گوشش پاره شده بود و پای ایشان هم در اثر اصابت گلوله آسیب دیده بود و به پانسمان مداوم احتیاج داشت. حاج حمید از آنجا که در امور پزشکی تخصص زیادی داشت و با اینکه محل زندگی ایشان در کرج قرار داشت تا حدود دوهفته در اهواز ماندگار شد و مسئولیت پانسمان بابا رو به عهده گرفت. روحت شاد حاج حمید عزیز… التماس شفاعت… @defae_moghadas2