eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🔻 شهید وحید طیبی سید عباس امامزاده با وحید طیبی، تازه رفیق شده بودم، به دسته ما آمده بود، بعنوان معاون دسته. پسر شجاعی بود و جدی. در هفته، یکی دو روز، مامور بردن بچه ها به صبحگاه بود. کمی برگردیم قبل تر..... من، ماموریت اولم بود که با گردان رزمی به منطقه اعزام می‌شدم. قبل از آن شش ماه قرارگاه نصرت بودم......پدرم در سفری به آبادان که مقر ما بود آمد و مقداری پول و یک پیراهن و یک ساعت کاسیو مشکی کرنومتردار و آلارم دار، که اون زمان تازه به بازار آمده بود، برایم آورد..... همیشه ذوق زده بودم، از ساعتی که چراغ کوچکی هم داشت و حسابی لذت می‌بردم.. بگذریم... یک شب، قبل از خواب، سید وحید طیبی گفت: سید عباس، فردا باید صبح بچه ها رو ببرم صبحگاه، لطفاً ساعتتو بده امانت که با آلارم اون بیدار بشم، من هم ساعت رو از دستم باز کرده و بهش تحویل داده و گفتم، ولک! مواظبش باش، این هدیه پدرمه....خلاصه خندیدیم و رفتیم خوابیدیم. صبح اومد بیدارمون کرد.. اوه اوه اوه... من همیشه آدم تنبلی در بیدار شدن صبح بودم و حالا هم بین خودمون باشه همینطورم😜 با هر مکافاتی بود، بیدار شدم و رفتیم در حیاط مدرسه که مقرمون بود، صف طویل توالت ههههه ایستاده هم چرت میزدم.... بعدش رفتیم وضو و نماز ووووو به صف همه صبحگاه...... از مقر که می‌زدیم بیرون، اکثرا در جاده بین آبادان و خرمشهر که کنار مدرسه یا همان مقرمان بود، می‌دویدیم.....اما اینبار سید وحید گفت، بچه ها میریم داخل خیابانهای اطراف مقر و میدویم..... یک دو سه چار یک دو سه چار روپ روپ روپ روپ روپ روپ روپ روپ وحید یه پیراهن کماندویی که همیشه میپوشید، تنش بود و شعار می‌داد و ما تکرار میکردیم... رفتیم و رفتیم.... تا صدای انفجاری از دور به گوش رسید....اما محل نداشتیم، چونکه عادی بود.... اما دوباره، با فاصله کمی، باز صدای انفجاری ولی این‌بار کمی نزدیک تر آمد.. دوباره با همان فاصله زمانی، انفجاری نزدیکتر...... متوجه شدیم که دشمن در حال ریختن کاتیوشا است و بطور خطی دارد آتش میریزد..... سید وحید، بلافاصله به بچه ها گفت همگی داخل جوی های آب خالی، که در محوطه میدانی که وسط آن یک منبع آب بود، برویم، جوی‌های شرکت نفتی، بزرگ بودند و همه بچه ها تقریبا سنگر گرفته بودند..... سید وحید با نترسی خاصی، مراقب بود که کسی بیرون نماند و یا سرش را از روی کنجکاوی، بالا نیاورد...
در همین اوضاع و قبل از اینکه خودش فرصت سنگر گرفتن داشته باشد، کاتیوشا، دقیقا وسط میدان، خورد و صدای مهیبی از انفجار و سپس گردوخاک و ترکش ووو نفسهایمان در سینه حبس شده بود، پس از چند لحظه یکی یکی سر بالا آوردیم و چند تا از بچه ها سریع پریدند بیرون... ناگهان چشمم به وحید افتاد که ترکش به گلویش اصابت کرده بود و خون فواره میزد .. یا ابالفضل ..... بچه ها به سمت وحید دویدند و یکی از بچه ها سمت مقر دوید و بعد از مدت کمی ماشینی برای بردن سید وحید به سوی ما آمد... البته یکی دو تا دیگه از بچه ها هم زخمی شدند که من فقط یادم هست احمد گلزاده، بعد از اینکه آمبولانس داشت حرکت می‌کرد، متوجه شد که به سینه اش ترکش خورده و دستش به روی زخم و دوان دوان صدا میزد آمبولانس، آمبولانس..... من از این حرکت احمد خنده ام گرفت چونکه احمد ، همیشه آدم سر حال و شوخ و با جراتی بود گمانم او هم سوار شد و رفت .. حال همه گرفته شده بود، من که تازه داشتم با وحید رفاقت بیشتری پیدا می‌کردم، خیلی دلم گرفته بود و خدا خدا می‌کردم که زخمش کاری نباشد... به مقر که آمدیم..... متوجه شدیم که منافقین و ستون پنجم، حضور ما را در آبادان لو داده اند و سریع باید مقر را تخلیه و جای دیگری برویم. گردان سریع جمع شد و اثاث را بار زده و بطرف جایی اطراف آبادان رفتیم تا بعداً که به پادگان شهید غلامی در اطراف اهواز منتقل شدیم. در محل موقت که مستقر شدیم، یادم نیست چند روز یا چند ساعت در آنجا بود، اما همش در فکر وحید و احمد گلزاده بودم و نگران... خوشبختانه، احمد گلزاده زود به ما پیوست اما.... پس از مدت زمانی دیدم که شهید محمود طیبی، برادر وحید، سوار بر جیپی، بهمراه شاید، قنبر خادمی که تفنگ ۱۰۶ روش نصب بود، آمد و به بچه ها خبر شهادت، وحید طیبی رو داد که همه بچه ها غصه دار شدند...بعد من رو صدا زد و گفت... سید عباس بیا این ساعتت که دست امانت وحید بود. من نگاهی به محمود و نگاهی به ساعت خونین کردم و بغضم ترکید.... یکی از سخت ترین تجربه های زندگی، آنهم در سن نوجوانی، از دست دادن رفیقه، که تا عمر داری، به روحت چنگ می‌ندازه... بعد از وحید رفقای دیگه هم یکی یکی پر کشیدن و زیاد شدن که هر کدوم، زخمی در روح ما گذاشته اند ...... یاد همشون بخیر و امید که شفیع ما باشند. ساعت مچی را نگهداشتم و هنوز لابلای یادگاری‌های قدیمی ام موجوده. @defae_moghadas2
❣ انسان هایی هستند که شجاعتِ برهم زدن معادلات رایج را دارند. یکی از معادلات رایج؛ "مرگ" است. مرگ نقطه ی ضعف انسان است. نقطه‌ی شکست و عطف تمام نشانه هایی که به ظاهر ناشی از حیات هستند. و انسان هایی وجود دارند که معادله مرگ را برهم می زنند. و بعد می شوند چیزی متفاوت و چون ما نمی فهمیم که این چیز چیست؛ یک اسم اسطوره ای بر رویش می گذاریم ... شهید! @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید محمدرضا حقیقی این شهید شب 21 بهمن 1364 يعنی در هفتمين سالگرد انقلاب اسلامی، در تركيب گردان كربلای اهواز و لشکر ۷ ولیعصر در عمليات والفجر 8  فاو شركت کرد و سرانجام در همين عمليات در ساحل فاو به شهادت رسيد. پيكر مطهرش که به اهواز انتقال يافت ، طی مراسمی با حضور خانواده و جمعی از مردم تشييع شد. در هنگام دفن، لب های شهید به لبخند باز شد و تشییع کنندگان را غافلگیر نمود. این شهید در گلزار شهدای اهواز در آغوش خاک آرام گرفت. @defae_moghadas
..برادر و خواهر عزیز یک نصیحت کوچک به شما ﻣﻲکنم، هر چند که من ارزش آنرا ندارم که شما را نصیحت کنم، ﻣﻲخواهم بگویم که اگر یک وقت خدای نکرده از یاد خدا غافل شدید به یاد قبر بیفتید به یاد آن لحظهﺍی بیفتید که امام صادق ع در سجده های خود زار زار گریه ﻣی‌کرد. «ابکی لظلمت قبری، ابکی لظلمت احدی، ابکی لسؤال نکیر و منکر» گریه دارد ظلمت قبر، گریه دارد لحد، گریه دارد آن لحد تنگ، گریه دارد سئوال نکیر و منکر. برادر تو هم همان کار را بکن و خود را به یاد خدا بینداز و این را بدان که هر وقت تو را غرور گرفت به زمین نگاه کن و به نفس خود بقبولان که روزی به زیر این زمین بر ﻣی‌گردی.  .. فقط برایم دعا کنید و این را بدانید که همیشه من چشم به راه شما هستم و همیشه بر در شهید آباد نگاه ﻣﻲکنم منتظر شما هستم. اندکی روی بسوی گورستان نشین و آن سخن گویان خاموش را ببین دو وصیت دارم که باید به آنها عمل شود: «اول مرا شب به خاک بسپارید تا شاید مورد شفاعت فاطمه زهرا علیه السلام قرار گیرم و وصیت دوم بعد از اتمام مراسم بر سر مزارم توسط یکی از برادران که مشخص شده است اذان بگویید تا شاید به واسطه همین اذان مورد رحمت خداوند قرار گیرم.» برایم دعا کنید که خدا مرا ببخشد. خداحافظ، التماس دعا. غلامحسین زرگر طالبی @defae_moghadas2
❣ شهید شیخ محمد علی دغاغله
❣ 🔻باز هم پیش بینی شهادت سید عباس امامزاده چو گنگ خواب دیده حیرانم! از افسانه هایی که دیده ام و از قصه هایی که نوشته نشد. بیاد یکی از ناب ترین انسانهایی که دیده ام و هنوز گیج و منگ سُکر نگاهش هستم، عمیق و شگرف، وسیع و بزرگ، کسی که واژه خلوص، در برابرش سر تعظیم فرو میاورد و دنیایی که در حسرت یک لحظه توجه او ماند! شهید «شیخ محمد علی دغاغله» یکی از خالص ترین و بی ریا ترین افرادی است که زیستن با او را تجربه کردم، نه تنها من، بلکه بسیاری از کسانی که او را دیدند، بر این باورند. انسانی به معنای واقعی کلمه، زاهد، عابد و در عین حال بسیار خنده رو و بَشّاش در نماز شبهایش چنان می‌گریست، که اطرافیان را نیز به گریه و مناجات وا میداشت و هیچوقت در بند ریا و عدم ریا نبود....... قبل از عملیات بدر، شبی که از رزم شبانه به چادر برگشتیم، دیدم که او در حال مناجات و نماز شب و گریه شدید است، بعد از نماز، هر یک از رفقا، سربه سرش می گذاشتند و او فقط می‌خندید، من گفتم، آنقدر نماز می‌خوانی و گریه می‌کنی، میترسم که شهید شوی، نگاهی به من کرد و با حالی ساده و بی ریا گفت، گمان میکنم که در عملیات بعدی، شهید می‌شوم، چونکه حال و هوای عجیبی دارم، بوی شهادت را حس می‌کنم. خیره نگاهش کردم و چیزی نگفتم، بچه های جبهه میدانند که معمولا افرادی که حال و هوای خاصی میگرفتند و یا گوشه گیر می شدند و حالت بر افروختگی و نورانیتی در آنها بوجود می آمد ، یا باصطلاح بچه ها، نور بالا میزدند، همه میدانستند که دیگر رفتنی شده اند و شهید میشوند. شیخ ( شیخ، واژه ای بود که بچه ها به او میگفتند چونکه او روحانی بود ولی لباس روحانیت نمی پوشید، البته واژه شیخ، در مورد او، کمی متفاوت تر بود، یعنی در بین بچه ها، فقط به او می گفتیم، شیخ، چونکه بزرگ و پیر معنوی هم محسوب می‌شد). بالاخره، شیخ، در عملیات بدر و طبق پیش بینی خودش شهید شد. هنوز بعد از سی و پنج سال وقتی عکسش را میبینم و یادش می‌افتم، حیرت زده میشوم، او که بود؟ آیا من خواب بوده ام و در خواب با آن افراد آسمانی بوده ام، یا حقیقت داشته؟ افرادی که تجسم حلول اشعار عرفا بودند. افسانه هایی که با چشم دیده ام. @defae_moghadas2