کوچ کردند رفیقان و رسیدند به
مقصد...
بی نصیبم
من ِ بیچاره
که در خانه خزیدم...
#روز_شهید
❣
🔻 عکس کوچکی از امام دائم بر روی جیب پیراهنش نقش بسته بود. به او گفتم، که دراین گرودار که منافقین کوردل هر روز علیه این ملت اقدامی انجام می دهند و تروری صورت می گیرد آیا بهتر نیست که این عکس را در تردد از جبهه به منزل در جیب بگذاری؟
با تبسمی گفت "آیا عشق و عقیده ام را در جیب پنهان کنم، این چه کاری است؟! عشق من به امام است و به وجود عکس او بر سینه ام افتخار میکنم".
او"شهیدشجاع الدین مرادی مطلق"بود که درمورخه 65/10/21 بهشتی شد.
@defae_moghadas2
❣
🔴نه نان خواستند و نه نام...
✅ ۲۲ اسفند ماه
روز بزرگداشت شهدا گرامی باد
✅درود میفرستیم به روان پاک شهدای دفاع مقدس که بدون ریا و خودنمایی برای این سرزمین جنگیدند.
نه معرفت اینان قیمت دارد و نه بیمعرفتی یک عده تمامی...
روحشان شاد و یادشان گرامی🌹
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 و باالوالدین احسانا
#شهید_علی_بهزادی 🕊🌹
🔴 در خاطرات خود بیان می کرد، وقتی پدرم در 14 آبان 52 مرحوم شد، 10 سال بیشتر نداشتم و با توجه به اینکه پسر بزرگ خانواده بودم، در عالم کودکی خود سیر می کردم و نمی دانستم که طبق سنت و آموزه های دینی باید در آن زمان برای شادی روح پدر تازه درگذشته ام اعمال خیر انجام دهم!
در دوران انقلاب و دفاع مقدس که بزرگتر شدم، مسائل را بهتر فهمیدم و نسبت به پدرم که بسیار مذهبی بود و از طفولیت ما را با خود به مجالس روضه اباعبدالله علیه السلام می برد، احساس دین می کردم! لذا شدیدا به فکر جبران برآمده و مشغول حضور در مسجد، بسیج، سپاه، جبهه، قرائت قرآن، دعا، زیارت و... شدم و به قدر توفیق و توان برای شادی روح مرحوم پدرم تلاش بسیار می کردم...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء🕊🌹
@defae_moghadas2
❣
بارالهـا ...
یاری مـان دہ
ڪہ چون آنان باشیم
آنان ڪہ خوب بودند
نہ برای یڪ هـفتہ
بلڪہ برای یڪ تاریخ
#شهید_عظیم_محمدیزاده
@defae_moghadas2
❣
باورت نمیشه چه چیزایی ازت به یادگار نگه داشتم داداش علی؟
خودت که هیچ کجای این زمین نیستی ، حتی یه گوشه ای توی یه مزار بین مزارهای شهدا ،
و دست ما جامونده ها کوتاهه از یه ذره ی تو ،
و همه ی آثار مونده از تو همین هاست ...همین...
جون دلم داداشم! یادت میاد اینو؟ ،پارگی لباست رو ؟ با کلی دوخت چپ چپ ،راست راست ، رفو کردی و خوشحال که هنوز کلی دیگه کار میده و قابل استفاده ست..
و حالا 35 سال از رفتنت گذشته و هنوز این لباست هست که گاهی به چشممون اشک و گاهی به لبمون لبخند می نشونه...
یادت همیشه زنده ست ...
امروز سالروز شهادتشه ،لطفا صلواتی عنایت بفرمایید🌹
#شهید_علی_ملاپور
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 پيشگويي از كيفيت شهادت
(شهيد ابراهيم فرجوانی)
آخرين باری كه ديدمش يادم ميآيد. روز جمعه بود. پسر ديگرم اسماعيل تعدادی از دوستانش را دعوت كرده بود و بعد از دو ماه، جشن كوچكی برای ازدواجش گرفته بود.
ابراهيم كه آمد به او گفتم: «مامان! خوب كردی آمدی؛ دوستان شما و اسماعيل دور هم جمع هستند».
او گفت: «وای مادر! شما هم چقدر از اين دنيا راضی هستي. برای ديدن دوستان و خوردن شام فرصت بسيار هست. من اولا به خاطر نماز جمعه آمده بودم و بعد هم آمده ام تا شما و پدرم را زيارت كنم».
با هم وارد اتاق شديم. بعد پدرش، برادرش و زن برادرش را صدا زد.
يك دستش را گذاشت روی شانه برادرش و دست ديگرش را روی شانه پدرش گذاشت و گفت: «آمده ام با شما حرف بزنم».
گفتم: «بفرما». مكثی كرد و دوباره گفت: «مادر! من آمده ام با شما صحبت كنم؛ ميخواستم بگويم اگر من شهيد شدم، شما چه كار ميكنی؟».
گفتم: «اين چه حرفی است كه ميزنی؟».
خنديد و صورتش را خم كرد توی صورت من و گفت:
«مادر! شما فكر ميكنيد كلمه ای قشنگتر و بهتر از كلمه شهادت ميتوان پيدا كرد؟».
آن روز موقع رفتن، رو به من كرد و گفت:
«مادر! از پدر خوب نگهداری كن. صبر شما از پدرم بيشتر است».
به خواهرانش هم توصيه كرد حجابشان را رعايت كنند و نمازشان را سر وقت بخوانند.
خدا شاهد است همان روز درباره نحوه شهادتش گفت:
«حالا كه وقت مناسب است بگذاريد بگويم؛ تير به سرم و چند جای بدنم ميخورد. جسدم چند روز در بيابان ميماند، وقتی جسدم را پيدا ميكنيد ميبينيد سر ندارم. روی تپه بلندی میافتم و پاهايم از پشت آويزان است».
زمانی كه
طبق عادت ميیخواستم بعد از رفتنش از خانه، پشت سرش آب بريزيم، برگشت و گفت: «مبادا مثل عمو اكبر آب را بريزيد روی سرم!».
وقتی اين حرف را ميزد، آن قدر چهرهاش نورانی شده بود كه اصلا نميتوانستم باور كنم جوانی كه رو به رويم ايستاده پسرم است.
به پدرش گفتم: «حاج آقا! ابراهيم دارد ميرود و ديگر برنميگردد. آيا ما لياقت اين جوان را داريم؟ لياقت اين زيبايی، نورانيت و خوشصحبتی را؟ اين جوان مال ما نيست. او بهشتی است».
حاج آقا گفت: «زن! چرا پشت سر بچهام اين حرفها را ميزنی؟ الآن با ماشين ميرويم دنبالش»...
ابراهيم همراه دوستش فريبرز احمدی سوار لندكروز شدند و رفتند. ما هم با ماشين خودمان دنبالشان اين طرف و آن طرف ميرفتيم.
همين طور ويراژ ميداد و با ما شوخی ميكرد تا رسيديم به فلكه چهارشير. از ماشين پياده شد و چند بار عرق شرمندگی را از پيشانياش پاك كرد.
همين طور تا زانو خم ميشد و دستش را به سينه اش ميچسباند كه شما شرمندهام كرديد كه تا اين جا مرا همراهی كرديد.
پشت سر هم مثل ارتشيها احترام ميگذاشت.
بعد سوار ماشين شد و در جاده ماهشهر به طرف پادگان غيور اصلی راه افتاد و ما با چشمانمان آنها را كه دورتر و دورتر ميشدند بدرقه كرديم.
بچههای جبهه ميگفتند: «هيچ وقت نماز شب ابراهيم ترك نميشد».