eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🔻 عکس کوچکی از امام دائم بر روی جیب پیراهنش نقش بسته بود. به او گفتم، که دراین گرودار که منافقین کوردل هر روز علیه این ملت اقدامی انجام می دهند و تروری صورت می گیرد آیا بهتر نیست که این عکس را در تردد از جبهه به منزل در جیب بگذاری؟ با تبسمی گفت "آیا عشق و عقیده ام را در جیب پنهان کنم، این چه کاری است؟! عشق من به امام است و به وجود عکس او بر سینه ام افتخار میکنم". او"شهیدشجاع الدین مرادی مطلق"بود که درمورخه 65/10/21 بهشتی شد. @defae_moghadas2
🔴نه نان خواستند و نه نام... ✅ ۲۲ اسفند ماه روز بزرگداشت شهدا گرامی باد ✅درود می‌فرستیم به روان پاک شهدای دفاع مقدس که بدون ریا و خودنمایی برای این سرزمین جنگیدند. نه معرفت اینان قیمت دارد و نه بی‌معرفتی یک عده تمامی... روحشان شاد و یادشان گرامی🌹 @defae_moghadas2
❣ 🔻 و باالوالدین احسانا 🕊🌹 🔴 در خاطرات خود بیان می کرد، وقتی پدرم در 14 آبان 52 مرحوم شد، 10 سال بیشتر نداشتم و با توجه به اینکه پسر بزرگ خانواده بودم، در عالم کودکی خود سیر می کردم و نمی دانستم که طبق سنت و آموزه های دینی باید در آن زمان برای شادی روح پدر تازه درگذشته ام اعمال خیر انجام دهم! در دوران انقلاب و دفاع مقدس که بزرگتر شدم، مسائل را بهتر فهمیدم و نسبت به پدرم که بسیار مذهبی بود و از طفولیت ما را با خود به مجالس روضه اباعبدالله علیه السلام می برد، احساس دین می کردم! لذا شدیدا به فکر جبران برآمده و مشغول حضور در مسجد، بسیج، سپاه، جبهه، قرائت قرآن، دعا، زیارت و... شدم و به قدر توفیق و توان برای شادی روح مرحوم پدرم تلاش بسیار می کردم... 🕊🌹 @defae_moghadas2
بارالهـا ... یار‌ی مـان دہ ڪہ چون آنان باشیم آنان ڪہ خوب بودند نہ برای یڪ هـفتہ بلڪہ برای یڪ تاریخ @defae_moghadas2
باورت نمیشه چه چیزایی ازت به یادگار نگه داشتم داداش علی؟ خودت که هیچ کجای این زمین نیستی ، حتی یه گوشه ای توی یه مزار بین مزارهای شهدا ، و دست ما جامونده ها کوتاهه از یه ذره ی تو ، و همه ی آثار مونده از تو همین هاست ...همین... جون دلم داداشم! یادت میاد اینو؟ ،پارگی لباست رو ؟ با کلی دوخت چپ چپ ،راست راست ، رفو کردی و خوشحال که هنوز کلی دیگه کار میده و قابل استفاده ست.. و حالا 35 سال از رفتنت گذشته و هنوز این لباست هست که گاهی به چشممون اشک و گاهی به لبمون لبخند می نشونه... یادت همیشه زنده ست ... امروز سالروز شهادتشه ،لطفا صلواتی عنایت بفرمایید🌹 @defae_moghadas2
❣ 🔻 پيشگويي از كيفيت شهادت (شهيد ابراهيم فرجوانی) آخرين باری كه ديدمش يادم مي‏آيد. روز جمعه بود. پسر ديگرم اسماعيل تعدادی از دوستانش را دعوت كرده بود و بعد از دو ماه، جشن كوچكی برای ازدواجش گرفته بود. ابراهيم كه آمد به او گفتم: «مامان! خوب كردی آمدی؛ دوستان شما و اسماعيل دور هم جمع هستند». او گفت: «وای مادر! شما هم چقدر از اين دنيا راضی هستي. برای ديدن دوستان و خوردن شام فرصت بسيار هست. من اولا به خاطر نماز جمعه آمده بودم و بعد هم آمده‏ ام تا شما و پدرم را زيارت كنم». با هم وارد اتاق شديم. بعد پدرش، برادرش و زن برادرش را صدا زد. يك دستش را گذاشت روی شانه‏ برادرش و دست ديگرش را روی شانه‏ پدرش گذاشت و گفت: «آمده‏ ام با شما حرف بزنم». گفتم: «بفرما». مكثی كرد و دوباره گفت: «مادر! من آمده‏ ام با شما صحبت كنم؛ مي‏‌خواستم بگويم اگر من شهيد شدم، شما چه كار مي‏كنی؟». گفتم: «اين چه حرفی است كه مي‏زنی؟». خنديد و صورتش را خم كرد توی صورت من و گفت: «مادر! شما فكر مي‏‌كنيد كلمه‏ ای قشنگ‏تر و بهتر از كلمه‏ شهادت مي‏توان پيدا كرد؟». آن روز موقع رفتن، رو به من كرد و گفت: «مادر! از پدر خوب نگهداری كن. صبر شما از پدرم بيشتر است». به خواهرانش هم توصيه كرد حجابشان را رعايت كنند و نمازشان را سر وقت بخوانند. خدا شاهد است همان روز درباره‏ نحوه‏ شهادتش گفت: «حالا كه وقت مناسب است بگذاريد بگويم؛ تير به سرم و چند جای بدنم مي‏‌خورد. جسدم چند روز در بيابان مي‏‌ماند، وقتی جسدم را پيدا مي‏‌كنيد مي‏‌بينيد سر ندارم. روی تپه‏ بلندی می‌افتم و پاهايم از پشت آويزان است».
زمانی كه طبق عادت ميی‌خواستم بعد از رفتنش از خانه، پشت سرش آب بريزيم، برگشت و گفت: «مبادا مثل عمو اكبر آب را بريزيد روی سرم!». وقتی اين حرف را مي‏زد، آن قدر چهره‏اش نورانی شده بود كه اصلا نمي‏‌توانستم باور كنم جوانی كه رو به رويم ايستاده پسرم است. به پدرش گفتم: «حاج آقا! ابراهيم دارد مي‏رود و ديگر برنمي‏‌گردد. آيا ما لياقت اين جوان را داريم؟ لياقت اين زيبايی، نورانيت و خوش‏‌صحبتی را؟ اين جوان مال ما نيست. او بهشتی است». حاج آقا گفت: «زن! چرا پشت سر بچه‏‌ام اين حرفها را مي‏زنی؟ الآن با ماشين مي‏‌رويم دنبالش»... ابراهيم همراه دوستش فريبرز احمدی سوار لندكروز شدند و رفتند. ما هم با ماشين خودمان دنبالشان اين طرف و آن طرف مي‏‌رفتيم. همين طور ويراژ مي‏‌داد و با ما شوخی مي‏‌كرد تا رسيديم به فلكه‏ چهارشير. از ماشين پياده شد و چند بار عرق شرمندگی را از پيشاني‏اش پاك كرد. همين طور تا زانو خم مي‏‌شد و دستش را به سينه‏ اش مي‏‌چسباند كه شما شرمنده‏‌ام كرديد كه تا اين جا مرا همراهی كرديد. پشت سر هم مثل ارتشي‏‌ها احترام مي‏‌گذاشت. بعد سوار ماشين شد و در جاده‏ ماهشهر به طرف پادگان غيور اصلی راه افتاد و ما با چشمانمان آنها را كه دورتر و دورتر مي‏‌شدند بدرقه كرديم. بچه‏‌های جبهه مي‏‌گفتند: «هيچ وقت نماز شب ابراهيم ترك نمي‏‌شد».
🔻 باخبر شدن از شهادت فرزند شب عمليات طريق‏‌القدس، ساعت دو و نيم شب بدون اين كه خوابی ديده باشم و يا به من گفته باشند عمليات است، از خواب پريدم و ناخودآگاه بدنم شروع به لرزيدن كرد. رو كردم به شوهرم و گفتم: «حاج آقا! بلند شو يكی از بچه‏‌هايم در جبهه به شهادت رسيده است». آن شب نتوانستم بخوابم. رفتم بيرون و در خانه‏ همسايه‏‌ها را يكی‌يكی زدم. به خانمی كه همسايه‏ ما بود گفتم: «چرا خوابيده‏‌ايد؟ مگر نمي‏دانيد يكی از بچه‏‌هايم در جبهه پرپر شده است؟». روز بعد مي‏‌خواستيم پتوهايمان را به بيمارستان ببريم تا رزمندگان استفاده كننند كه يك دفعه اسماعيل را ديدم لباسهايش خاكی و يك دوربين دور گردنش انداخته بود. پرسيدم: «مادر! ابراهيم كجاست؟». گفت: «نگران نباشيد چيزی نشده». اما حقيقت اين بود كه اسماعيل دنبال برادرش مي‏‌گشت و آمده بود ببيند كه ابراهيم به خانه آمده است يا نه. پانزده روز بلاتكليف بوديم تا اين كه يكی از همرزمان ابراهيم به من گفت: «ابراهيم شب عمليات شهيد شده است». وقتی به طرف خانه آمدم، اسماعيل را ديدم كه همراه دوستانش جلو منزل جمع شده‏‌اند. تا چشمم به او افتاد با صدای بلند فرياد زدم: «اسماعيل!». او از لحن صدايم فهميد كه من چيزی را متوجه شده‏‌ام. جلو آمد و سر مرا به سينه‏‌اش گذاشت و گفت: «مادر! مي‏دانم فهميده‏‌ای، اما شرمنده‏‌ام كه نمي‏دانم جنازه برادرم كجاست. مي‏دانم اگر جنازه‏اش را روی دوشم می‌آوردم و پهلويت مي‏‌گذاشتم تو اين اندازه قدرت داشتی كه تحمل بكنی. مادر من شرمنده‏‌ام». راوي: مادر شهيد @defae_moghadas2