🔻 باخبر شدن از شهادت فرزند
شب عمليات طريقالقدس، ساعت دو و نيم شب بدون اين كه خوابی ديده باشم و يا به من گفته باشند عمليات است، از خواب پريدم و ناخودآگاه بدنم شروع به لرزيدن كرد. رو كردم به شوهرم و گفتم: «حاج آقا! بلند شو يكی از بچههايم در جبهه به شهادت رسيده است».
آن شب نتوانستم بخوابم. رفتم بيرون و در خانه همسايهها را يكیيكی زدم.
به خانمی كه همسايه ما بود گفتم: «چرا خوابيدهايد؟ مگر نميدانيد يكی از بچههايم در جبهه پرپر شده است؟».
روز بعد ميخواستيم پتوهايمان را به بيمارستان ببريم تا رزمندگان استفاده كننند كه يك دفعه اسماعيل را ديدم لباسهايش خاكی و يك دوربين دور گردنش انداخته بود.
پرسيدم: «مادر! ابراهيم كجاست؟».
گفت: «نگران نباشيد چيزی نشده».
اما حقيقت اين بود كه اسماعيل دنبال برادرش ميگشت و آمده بود ببيند كه ابراهيم به خانه آمده است يا نه.
پانزده روز بلاتكليف بوديم تا اين كه يكی از همرزمان ابراهيم به من گفت:
«ابراهيم شب عمليات شهيد شده است». وقتی به طرف خانه آمدم، اسماعيل را ديدم كه همراه دوستانش جلو منزل جمع شدهاند.
تا چشمم به او افتاد با صدای بلند فرياد زدم: «اسماعيل!».
او از لحن صدايم فهميد كه من چيزی را متوجه شدهام. جلو آمد و سر مرا به سينهاش گذاشت و گفت:
«مادر! ميدانم فهميدهای، اما شرمندهام كه نميدانم جنازه برادرم كجاست.
ميدانم اگر جنازهاش را روی دوشم میآوردم و پهلويت ميگذاشتم تو اين اندازه قدرت داشتی كه تحمل بكنی. مادر من شرمندهام».
راوي: مادر شهيد
@defae_moghadas2
❣
🍂
🔻 شهید نیّری
شهیدی که چشم از گناه بست و...
خودش میگفت: یکروز با رفقای محل رفته بودیم دماوند، یکی از بزرگترها گفت: احمدآقا برو کتری رو آب کن بیار، منهم راه افتادم، راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید، از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم، تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه صحنهای دیدم که سرم را پایین انداختم و همانجا نشستم، بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم. همانجا پشت درخت مخفی شدم، می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم، پشت آن درختها و کنار رودخانه چند دختر جوان مشغول شنا بودند، همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمکم کن، یا امام زمان کمکم کن، شیطان دارد مرا وسوسه میکند که نگاه کنم، هیچکس هم متوجه نمیشود اما خدایا خودت مرا حفظ کن، خدایا من بخاطر تو از این گناه میگذرم.
✨💫✨
سریع از جایی آب تهیه کردم و برگشتم پیش بچهها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا حقشناس به من گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خدا خیلی دوستش دارد. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک می ریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه می گفتم «یاالله، یاالله، یاالله...» به محض تکرار این نام مبارک گویا گوش دلم باز شد و حالی به من دست داد که تسبیح تمام درختان و کوهها و موجودات اطرافم را درک میکردم، از همان موقع کمکم درهایی از رحمت خاص خدا به رویم باز شد...
✨💫✨
در سال ١٣٩١ درست ٢٧ سال بعد از شهادت شهید والامقام احمد علی نیّری کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود بدست آمد و داخل آن کیف دفترچهای بود که در آن خودش نوشته بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی روحی فداه را زیارت کردم و مهمان جمال یوسف زهرا شدم.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@defae_moghadas2
🍂
❣
🔻 «شهید سعید درفشان»
یکی از دوستان نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. اوحقیقتا جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر میگذاری.»
با حسرت گفت: «چه کیفی داره!»
عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمیدرمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفته و سعید شهید شده بود. وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجدهگاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود.
منبع: کتاب آهنگران، صفحه ۱۲۷
@defae_moghadas2
❣
🍂
🔻 بازخوانی یک خاطره 1
۳۱ شهريور ١٣٥٩ ؛
همزمان با یورش نظامیان بعثی به خاک کشورمون،
اومد به #مسجد_جوادالائمه ی اهواز،
و برای دفاع در برابر تجاوز، نام نويسی كرد :
#بهروز_بيك_زاده ❤
سن : ١٧ سال
#جلسات_قرآن_پايگاه رو كه هر روز صبح تشكيل دادم با علاقه ی فراوون شركت كرد.
يك روز اومد، كنارم دو زانو نشست و با يه نجابت خاصی گفت:
(( برادر قنبری، من يه تقاضا دارم می خوام برام كلاس خصوصی #قرآن بگذاری. ))
پرسيدم : هر روز ؟
گفت (( بله؛ هر روز ))
قبول كردم...
هر روز عصر میومد
رو به روی من می نشست،
يه صفحه از #قرآن، براش می خوندم، ترجمه می كردم،
و می رفت!
حتی روزهايی كه #پايگاه نبودم،
میومد منزل !!
١٨ ماه تموم !!! هر روز !!!
كارش همين بود!
من #قرآن می خوندم، ترجمه می كردم
و او فقط گوش می كرد!
ماه های آخر؛
می ديدم درحالی كه من #قرآن می خوندم،
او اشك می ريخت!
خیلی خوب یادمه، زمستون ١٣٦٠
به منزل من اومد، گفت
(( برادر قنبری، امروز اون آياتی رو برام بخون كه می گه افراد كمی ممكنه بر افراد زيادی به اجازه خدا پيروز بش ))
صفحه ای كه اون آيه رو داشت، آوردم براش خوندم.....
(( كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة بأذن الله...))
بهروز من؛
اون روز خيلی اشك ريخت،
خیلی .....
دکترقنبری
۲۸ اسفند ۹۸
@defae_moghadas2
🍂