eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶🔷 بازخوانی یک خاطره ۳ عصر روز يكشنبه اول فروردين ١٣٦١ ؛ همراه راننده ی يك ٦هزار ليتری، به عنوان راهنما و البته به هوای ديدن بچه های ی اهواز به خط رفتم. راننده در حال پر كردن بشكه های ٥٠٠ ليتری، و بچه ها هم درحال پر كردن قمقمه ها ❤ از دیدن من، خیلی خوشحال شد دست منو گرفت، دور از بچه ها، برد كنار یه تپه بعد يه سكوت چند دقيقه ای، آه عميقی كشيد و گفت: (( من، همه ی عمرم سعی كردم از ياد خدا غافل نشم و لحظات عمرمو با ياد خدا پركنم! اما امشب؛ ترس عجيبی سراغم اومده ! خيلی می ترسم؛ می ترسم زمانی كه گلوله يا تركش بهم می خوره و می خوام از دنيا برم، اون لحظه به ياد خدا نباشم! )) اينو كه گفت، نشست، زانو هاشو بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن دقايقی كنارش ايستادم. بغض، گلوی مرا هم گرفته بود ایستاده بودم و فقط گريه كردن اونو تماشا می كردم. در حالی كه چشمای هر دومون خيس اشك شده بود برخاست، با بغض تركيده و صدای لرزان؛ مجددآ حرفاشو تكرار كرد: (( خيلی می ترسم؛ می ترسم لحظه ی آخر كه بايد به ياد خدا باشم، به ياد خدا نباشم. )) دکتر قنبری اول فروردین ۹۹ @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
؛⚘ ﷽ ⚘ ♥️ تا ابد اين نکته را انشاکنيد پاي اين طومار را امضاکنيد هرکجا مانديد درکل امور رو به سوي حضرت زهرا س کنيد باسلام سالی سرشار از برکات و نعمات الهی و سلامتی تحت عنایت خاصه باب الحوائج حضرت موسی بن جعفر (ع) برای شما آرزومندم. 🍂
❣ 🔻 بازخوانی یک خاطره 4 پيكر پاك و گلوله بارون شده ی ❤ رو چند روز بعد، در تشييع كردم. لباس های ؛ پر بود از ❤ چند روز، در منطقه ی عملياتی فتح المبين در غرب رودخانه ی کرخه، بر خاك افتاده بود !! تا پیدا شد !! توی اش نوشت (( برادران و خواهران، قبل از انجام هركاری خوب فكر كنيد؛ ببینید اگر آن كار برای رضای خداست آن كار را انجام دهيد و اگر آن کار برای رضای خدا نيست آن كار را رها كنيد )) در بین بچه های اهواز، معروف شد به ی مسجد !! از ❤ تشكر می کنم كه هر از گاهی ها رو كنار میزنه و خودشو برام آشكار می کنه! من هیچ وقت فراموش نمی کنم (( در عملیاتی به شهادت رسید که ۲۵۰۰ کیلومتر مربع از سرزمین های اشغال شده ی میهن اسلامی را از متجاوزین بعثی، باز پس گرفت.... )) دکتر قنبری ۲ فروردین ۹۹ @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 در فتح المبین با یار و رفیق راهش، محسن غلامی به گردان پیوست. دلبستگی آنها به هم تمامی نداشت، و همچنین قرآن کوچک جیبی اش که رفیق مشترکشان بود. محسن در فتح المبین او را جا گذاشت و به تنهایی پرکشید، و او را در غمی جانکاه گذاشت. *** در فاصله فتح المبین تا بیت المقدس بر مهدی حال عجیبی گذشت. اینک فقط او بود و قرآن جیبی اش، کاروان (عمليات) بیت المقدس، صلای حرکت سر داد ولی از مهدی خبری نبود. کسی را دنبالش فرستادیم تا از قافله عقب نماند ولی از آمدن امتناع نمود و گفت: " کارهایی مانده که باید تمام کنم". گفتیم آخر این چه کاریست که از اعزام واجب تر است؟ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. ⚪️ او را با کارهایش تنها گذاشتیم و به منطقه عزیمت کردیم. دو روز بیشتر به عملیات نمانده بود که کوله به دست، خرامان خرامان محوطه گردان را طی کرد و وارد دسته شد. او دیگر مهدی همیشه نبود. گویی بار خود را سبک کرده بود تا پروازی بلند تر داشته باشد. باید فاصله ایجاد شده را جبران می کرد و به محسن اش می رسید. چشمان برافروخته اش در نماز صبح، نشان از شبی پر تلاطم داشت، گویی تمام قرارهایش را با خدای خود گذاشته بود. ⚫️ شب عملیات فرا رسید و با همه سختی و درگیری و آتش سنگین اش، به صبح نزدیک می شد و آثار پیروزی هویدا می شد. با طلوع فجر در گوشه ای دیگر شاهد نشستن مهدی به خون خود بودم. خود را به او رساندم، زخمی عمیق داشت. و صورت به آسمان. امکان بردن او نبود. 🔴 آرام و بدور از هیاهو، قرآن جیبی اش را درآورد و بالا برد و شروع به تلاوت کرد و آنقدر خواند و خواند تا چشمانش بسته شد و قرآن به روی صورتش نشست. او هم آسمانی شده بود. من مانده بودم و کارهای عقب مانده ای که بعد از شهادت او کنجکاوم کرده بود. روز تشیع فرا رسید و با همرزمان زیر تابوتش گرد آمدیم. ولی ما تنها نبودیم که اشک می ریختیم بلکه کودکانی را می دیدم که گویی از روستاهای اطراف اهواز آمده اند، چشم آنها هم بارانی بود. 🔵 فرصتی مهیا شد، یکی را سئوال کردم، شهید اسکندری را از کجا می شناسی؟ پاسخ داد: :" او رفیق ما بود، معلم قرآن ما بود، کمک حال ما بود ...." جواب كوتاهش آتشي به جانم انداخته بود. نگاهم را به زمین دوختم و سرم را گهواره وار لغزاندم و به خود گفتم:"تو كجايي و اين ها كجا !" نگاهی به همرزمان کردم و از خود پرسیدم، آیا در بین این ها باز هم فرشتگانی هستند که من از آن ها غافلم. حجت الاسلام بهرام پور @defae_moghadas
شهید مهدی اسکندری
❣ 🔻 💠 از کودکی اهل تهجد شبانه و معنویات بود و با این خصوصیات شناخته می شد. در مسجد حجازی ستونی به نام او شخصیت یافته بود، سجده های طولانی و اشک ها و ندبه هایش در پای این ستون، آن را به نام "ستون مهدی" استوار کرده بود. کارش چنان بالا گرفته بود که حتی در حال پست و نگهبانی هم نماز شب و ذکرش در جریان بود. دوستانش گله می کردند که هنگام نگهبانی در سنگر، ذکر از لبانش نمی‌افتد و نماز شبش را ایستاده بر پا می کند که شاید دقت کافی را در نگهبانی از او سلب نماید. روزی که هم صحبت شدیم. به او گفتم آیا می شود یک نفر هم نماز بخواند و هم دشمن را زیر نظر بگیرد؟ سر را پایین انداخت و گفت: "من هم نمازم را می خونم و هم نگهبانی می دهم. و این ها قابل جمع هستن". حجت الاسلام بهرام پور @ defae_moghadas2 ❣