eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
 راهیست راه عشق  که هیچش کِناره نیست آنجا جُز آن که  جان بسپارند چاره نیست... @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ تو رختخوابم ولی خوابم نمیبره .................. 33سال پیش عراق .... فاو ........ گروهان ذوالفقار (بچه های آغاجاری) دو قسمت شده بوديم... من همراه رحمن خدری ، غلام امانی ، محمد فارسیمدان و .........در جایی مستقر شدیم برای جلوگیری از تک احتمالی عراقی ها .... گروه دیگر برای حمله به یکی از مواضع عراقی ها با هدف همراهی نیروهای اصفهانی از سمتی دیگر از ما جدا شدند و ما از اونها خبر نداشتیم ...... برادرم (فرزاد) هم همراهشان بود .... باران شدید ، صداهای متوالی انفجار، تاریکی مطلق .... ادامه 👇 👇 👇 🍂
❣ من و علیرضا بهمئی ( برادر دو شهید ) در گودالی کم عمق برای در امان بودن از ترکش ها ... سفت به هم چسبیده بودیم اون لحظات سخت و نفس گیر و پر التهاب با نگرانی اصلی ماههای اخیر، که سایه بر تمام وجودم افکنده بود "یعنی انتظار عجیب شهادت برادر نازنینم که از مدتها پیش حتمی می‌دونستمش، بی رحمانه بر من می‌تاخت و .... یکی دو ساعت بعد دستور آمد که مواضعمان را ترک کرده برای کمک به بچه های گروهان که در حالت تهاجم بودند به سمتشان برویم .... حدود ساعت 4 صبح به اونجا، اطراف دریاچه نمک رسیدیم... کار از کار گذشته بود... عده ای جا مانده ... مجروح و شهید ... نزدیک عراقی ها ... و عده ای باز می‌گشتند! 👇🏽👇🏽👇🏽
❣ جرآت سراغ گرفتن فرزاد از اونها رو نداشتم ... در تاریکی نشسته بودم... یکی یکی بچه هارو نگاه میکردم که آشنایی گیر بیارم .... ناگهان مرتضی زیودار رو دیدم ... کسی که همیشه همراهش بود و کنارش ... پشت سرش راه افتادم ... بعد از طی مسافتی دست زدم پشتش گفتم مرتضی... برگشت و افتاد تو بغلم افتادم رو زمین... رحمن و ...... اومدن بردنم ....... بدترین شب زندگیم بود بعد از چندین ساعت شب نخوابی و ... صبح شد برگشتیم فاو ... همه مثل جنازه افتادن بی هوش ... خوابم نمیبرد... میشد دست خالی برگردم امیدیه ...؟ به مادرم چی میگفتم ؟ همه برگشتند ... اما من موندم سایت... یاد اون عزیزان بخیر..... راوی: دكتر خدری @defae_moghadas2
تســـــبیح📿 🔻"سید محمد صادق مروج جانشین گردان" ✨ او را هر گز ندیده بودم ولی وصف‌ش در کلام باسابقه های گردان همیشگی بود. در هر فرصتی کسی از او یادی می کرد و ذکر خیری داشت. شجاعت اش خیلی زبانزد بود و شنیدنی. قاطعیت اش مثال زدنی بود و تقوایش دیدنی. ✨از تسلط اش در تدریس نهج البلاغه شنیده بودیم و از ارادتش به نماز و توسل. حاج محسن هم از آخرین دیدارش با او در عملیات رمضان می گفت و آن خداحافظی پر سوز که همدیگر را در آغوش فشردند و برای همیشه جدا شدند.  ✨ از تسبیح اش می گفت و صدای تیک تیک گذراندن دانه هایش در جلسات که گویی دقایق را رصد می کرد و مزاحی که رد و بدل می شد. .....و اینک اصرار صادق در آخرین دیدار برای اهدای آن تسیح به حاج محسن و امتناع او از گرفتن. ✨ "چندی پیش فرصتی پیش آمد تا آن تسبیح را زیارت کنیم و عطر "سید صادق" را از آن استشمام نماییم." عطری به خوشی شمیم شهادتش. جهانی مقدم @defae_moghadas2
🔴 یادش بخیر، برگه های اطلاع رسانی شهادت بچه‌ها به همین سادگی چاپ و به در و دیوار نصب می شد هر از چند گاهی یکی از این برگه ها خودنمایی می کرد و خبر از شهادت یکی دیگر می داد. 🍂
❣ گاهی وقت‌ها ما عکس‌ها را می‌سوزانیم و گاهی عکس‌ها ما را ... لحظه‌ای به این عکس خیره‌شو پیکرهای بر زمینِ نمناک مانده و خـون جـاری از آن‌‌ها را با نگاهِ رزمنده خیره شده لحظه‌ای تصور کن ... راستی عجیب هوای عکس بارانیست!! @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 غم تمام نشدنی 〽️ یک روز در اتاق تعاون سپاه نشسته بودم، حدود ساعت ۴عصر بود که دیدم شهید حسین_دعائی با لباس خاکی جبهه و چهره ای گرفته وارد شد. او را در بغل گرفتم و بوسیدم ، مدتها بود كه او را نديده بودم. 〽️ چند لحظه ای نشست، بعد گفت: می آيی برویم پیش بابای صادق ؟[ شهید صادق دیندارلو] گفتم: چند روز قبل رفته ام ولی با شما هم می آیم. سوار ماشین تعاون شدیم و با هم حرکت کردیم. گفتم: اول برویم خانه ی خودتان که لباسهایت را عوض کنی و بعد نزد پدر شهید برويم ؛ گفت: نه ! همینطور نزد پدر شهید ميرويم و بعد به خانه ميروم. 〽️ بین راه یك پاکت را از داخل کیفش بیرون آورد و به من داد؛ سر پاکت بسته بود، گفتم خُب چه هست؟ گفت :"فعلا آن را باز نکن وقتی که خبر شهادتم را شنیدی باز کن." اشک در چشمانم جمع شده بود ولی حرفی برای گفتن نداشتم... بعد از دیدار پدر شهید، به منزل خودشان رفت و دو روز بعد دوباره عازم جبهه شد. چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت حسین اعلام شد. 〽️ با شهید محمد ظهرابی صحبت کردم و با هم پاکت را باز کردیم. دو کاغذ در پاکت بود که روی یکی از آنها نوشته بود "خودت مرا کفن کن و خودت دفنم کن، غسل ندارم..." و در کاغذ دیگر وصیت نامه اش را نوشته بود. شب که شد همراه با شهید ظهرابی به بهشت مجتبی رفتيم ، صندوق پیکر شهید را که باز کردیم ؛ روی جواز شهید نوشته بود : شهید معرکه غسل ندارد! آن را کفن کردم و بعد از تشییع جنازه با لباس سبز سپاه داخل قبر او رفتم و شهید را از دو تا از دوستانم گرفتم و دفنش کردم. محمد[ شهید ظهرابی] بالای قبر ایستاده بود و اشک میریخت... 〽️ بعد از خاکسپاری از قبر بیرون آمدم یکی از دوستانم آمد و گفت : چطور بود؟ گفتم احساس میکردم که در حجله ی حسین نشسته ام. ...ولی از آن زمان غمی روی دلم گرفته که تمامی ندارد... @defae_moghadas2
 بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست @defae_moghadas2