❣
🚩 دلنوشته برای طارق
از صبح که برگه ها را امضا می کنم و یا برای ثبت چیزی به تقویم به ته رسیده مراجعه می کنم؛ اعداد و ارقامی جلوی چشمم خودنمایی می کند که آشنا به نظر می رسند... به سرعت می گذرم و مشغول کار دیگری می شوم و دوباره نیاز به ثبت زمان و دوباره خودنمایی اعداد و آشنایی و گذشتن!
...
خسته ام از امروز و چای روی میزم یخ کرده است و خوب که خودم را رها می کنم بر روی صندلی چرخان، باز بازی اعداد شروع می شود... با خودم می اندیشم : اعداد را رها هم که بکنی، با این بغض گنگ چه کار خواهی کرد!؟
گرچه امروز خیلی حرف زده ام و در غایت خستگی ام اما؛ ترکیب بغض و عدد، وا می داردم که قدری بیشتر شخم بزنم خاطرات غبار گرفته را... و می روبم و می روبم و می روبم...
پنج سال
ده سال
پانزده سال
بیست سال
سی سال...
و آهسته برمی گردم... بیست و نه سال... بیست و نه سال!؟
👇👇👇
❣ بغضم ترکیده و قدم های جسم خسته ام به کوچه ی بی انتهای آشفتگی و بی تابی رسیده... و در خاطراتم می دوم!
می دوم و می دوم تا شلمچه
تا اسفند 65
تا آن شبهای آخرالزمانی
تا نهم اسفند
تا پاتک ها و باران ابر
و باران کاتیوشا و توپ و خمپاره... (باران که می گویم، واقعا باران! نه از سر غلو)
و می رسم به ❣طارق عطایی❣
به شهید اکبرزاده و شهید اعتمادی
به شهید حمید زمانی و مسعود زمانی و خدا مراد کیانی!
می رسم به عدد آشنای 65/12/09 **
🔻از شراب نیمه شب سرمست سرمستم هنوز
تاری از زلف سیاهش مانده در دستم هنوز
🔻من خراباتی و رندم عاشقی دیوانه ام
از می جام وجودش همچنان مستم هنوز
🔻دیده ام رویای رویش را شبی در شهر خواب
مست یاد روی ماهش بوده و هستم هنوز
🔻از می جام نگاهش سرخوشی ها میکنم
چون بغیر از با خیال او نپیوستم هنوز
🔻عشق جان افروز او دین و دلم بر باد داد
در میان کفر و ایمان هر دو پا بستم هنوز
🔻ناله بر لب گفت" مهری "با خدای مهربان
🔻عهد با او بستم و این عهد نشکستم هنوز
👇👇👇
❣یادم هست روزی که بر سر مزار طارق عطایی این تاریخ را دیدم؛ تعجب کردم و با خودم فکر می کردم که این تاریخ درست نیست... شاید هم تاریخ دیگری بر مزارش هست و در ذهن من این عدد؛ راست قامت در افق تاریخ اندیشه ام مانده است!
نمی دانم!
حمید دوبری
گردان کربلا
@defae_moghadas2
❣
❣ غلامعلی به دنیا و تجملات دنیایی بی اعتنا بود . به گونه ای که شب عروسی اش لباس یکی از دوستانش را به عاریه گرفت و به تن کرد .
وقتی متوجه شدم ، با اصرار توانستم راضی اش کنم تا لباس پدرش را بپوشد که هنوز به تن نکرده بود.
این شهید عالی مقام ؛ « غلامعلی اسلامی پور » بود که سرانجام خود را به کاروان عشق رسانید و خلعت بهشتی به تن کرد.
راوی : مادر شهید
@defae_moghadas2
❣
❣ اين هفت نفر رزمنده و مجاهد عزیز همه برای بهشت ثبت نام كردند، اما غير از آخرين نفر سمت چپ همه یکجا قبول و شهید شدند.
🔹به نفر آخر گفتند تو هنوز یک مأموریت مهم داری که باید آن را تمام کنی!
🔸او بعدها امام جمعه شهر کازرون شد و در شب قدر قبولش کردند...
نامش شد:
شهید محمد خرسند
شادی روح ملکوتی تمامی شهدا صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 یاد کردی از شهید
"غلامحسین دیمی"،
به بهانه ی بازگشت پیکر مطهرش
🌷« غلامحسین» دلشکسته از فراق رفقای شهیدش، رو می کند به آسمان و با گریه می گوید : خدایا! اگر لیاقت دیدارت را پیدا کردم، کاری کن که پیکرم به شهر باز نگردد. آرزویم این است که گمنام بمانم! » و این زمزمه را مادر می شنود.
🌷شب نوزدهم ماه رمضان، هیچ کس از رمز و راز حالی که بر او گذشته است باخبر نمی شود، اما مدام زیر لب زمزمه می کند :« چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب قدر که این تازه براتم دادند!» و این زمزمه را هم مادر می شنود.
🌹و در عملیات رمضان و در هُرم گرمای تیرماه 61 خداوند مهر اجابت می زندبر دعایش و تنها فرشتگانی که مأمور طواف بر پیکرش هستند خبر دارند از مزار گمشده اش و آن بی بی که خودش طعم بی حرمی را سال های سال است که چشیده است.
🌷برخی خواب ها چقدر شیرینند. خواب هایی که وصالند برای آنان که در فراق به سر می برند و غلامحسین گاهی طعم خواب مادر را شیرین می کند با آمدنش
و اینک خبر آمدن غلامحسین پایان می دهد به سالها دوری و فراق...
@defae_moghadas2
❣