eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادواره شهید منصور شاکریان یل اطلاعات قرارگاه نصرت از فردا در کانال حماسه جنوب، شهدا 👇👇 @defae_moghadas2 🍂
🍂 🔴 خاطره یا دلنوشته ای از برادر آزاده "حاج رحیم قمیشی" 🔸برای شهید منصور شاکریان 🔸 یکی از شهدایی که اگر روزی سعادت زیارت کربلا نصیبم شود دلم می خواهد به نیابت از او بروم، منصور یا همان تورج شاکریان است. اولین باری که با منصور قرار گذاشته بودم، به آدرس خانه شان رفتم، آخرِ آخرِ زیتون کارگری بود، یادم هست یک سربالایی هم داشت، وقتی رفتم، دیدم منصور نیست. مادرش گفت رفته سیلندرهای گاز را پر کند. چند دقیقه بعد متوجه شدم یکی از دور می آید، دو سیلندر سنگین و پرِ گاز در دو دستش و با سرعت می آمد، من را که از دور دید لبخندی زد و سیلندرها را یک ضرب تا داخل خانه برد، وقتی برگشت گفت سیلندرها را از سرِ میدان پر کرده ام، و تصمیم گرفتم تا خانه آن ها را زمین نگذارم و نگذاشتم تا داخل خانه... فاصله میدان تا خانه شان بیشتر از یک و نیم یا دو کیلومتر بود. 👇👇👇
❣ نادر برایم تعریف می کرد، وقتی ماشین‌شان پنچر شده بود و تازه متوجه شده بودند جَک همراهشان نیست. منصور گفته بود مشکلی نیست! ماشین را با دست بلند کرده و گفته بود حالا تایر را عوض کنید. ❣ در جبهه مسابقه ای ترتیب داده بود می گفت هر کس می تواند مرا خفه کند... عضله های گردنش را محکم می کرد، و می گفت فشار دهید... هیچکس نمی توانست ذره ای گردنش را فشار دهد! ولی همین منصور آنقدر دلش نرم و لطیف بود که ممکن نیست یادش بیفتم و منقلب نشوم. در طلاییه برای کادر گردان پست گذاشته بودند، من و منصور پست‌مان پشت سر هم بود، منصور 12 تا 2 بود، من 2 تا 4، یک روز، دو روز، سه روز، یک هفته می گذشت و او من را بیدار نمی کرد، با او دعوا می کردم که منصور من 2 تا 4 برای خودم برنامه ریخته ام، و او هر بار می گفت: ساعت 2 که می شود، دلم نمی آید بیدارت کنم، می مانم تا 4، نمی توانم از خواب بیدارت کنم، فکر می کنم تو خسته ای... 👇👇👇
🍂 می گفت برای یک ماموریت در هور، تا عمق نیروهای عراق رفتم ، سه شبانه روز ماموریتم طول کشید، چشم به هم نگذاشته بودم، برای فرماندهان اطلاعات این شناسایی خیلی مهم بود، همین‌که رسیدم ساحل، یکراست مرا بردند نزد محسن رضایی، حالا من آنقدر خواب آلود بودم که اصلا نمی دانستم کجا هستم، چه می گویم، مقابل چه کسی هستم و چه می خواهم بکنم... می گفت خودم هم متوجه شدم که تنها دارم ور ور می کنم، یعنی حرف های ناقص، جمله های بی معنی، هر چه سئوال می کردند می خواستم! اما نمی توانستم یک جمله را تمام کنم، تا آقا محسن گفت بگذارید یکی دو ساعت بخوابد دوباره بیاوریدش! 👇👇👇
🍂 شجاعت منصور زبانزد همه بچه های نصرت شده بود، و هر ماموریتی را با شجاعت می پذیرفت. منصور هیچ ادعایی هم نداشت.... از هیچکس طلبکار نبود.... و همیشه صورتش نورانی و لب هایش خندان بود. هیچکس نمی دانست منصور برادر شهیدش (ایرج) را در عملیات فتح المبین خودش به عقب آورده و تا اهواز برده و دوباره به گردان نور برگشته. (در آن ماموریت منصور پیک گردان بود)، هیچکس نمی دانست منصور در خانواده ای بی نهایت ساده و در خانه ای بسیار محقر بزرگ شده بود. یکی از غصه ها و دردهای عمیق منصور تا آخر عمرش، آن بود که قایقی را سکانی می کرده که قایق به دلیل نقص فنی و بی احتیاطی سرنشینان غرق می شود. 👇👇👇
🍂 می گفت در دم آخر که قایق با هر 15 نفر سرنشینش آرام آرام به زیر آب می رفت پرسیدم شنا که بلد هستید! و همان وقت متوجه شدم همه که بدون جلیقه نجات سوار شده اند شنا هم بلد نیستند... از 15 نفر 14 نفر را به بیرون می کشد، می گفت برای بالا آوردن آخری رفتم زیر آب، دستش را هم گرفتم، اما نمی توانستم، هر چه زور زدم دیدم خودم هم دارم خفه می شوم! منصور آرزو می کرد همان جا مانده و از زیر آب بیرون نیامده بود، اما رنج باقی ماندن و شهید شدن آن آخری را تا آخر عمر همراه خود نمی کرد. او می گفت هیچ وقت چهره زیبای آن شهید از جلو چشمانم محو نمی شود. 👇👇👇
❣ منصور خیلی بزرگ بود، خیلی شجاع، خیلی آرام، خیلی دوست داشتنی، نمی دانم چطور عراقی ها دلشان آمد تیر خلاص را به او بزنند!!! او از آخرین شناسایی اش هرگز برنگشت. همه مدتی که در عراق اسیر بودم بین اسرایی که می آوردند نگاه می کردم شاید منصور هم باشد! سالها بعد، وقتی تن تیر خورده اش را از عمق نیروهای عراقی به کشور برگرداندند، آرام و بی صدا، و بی هیچ ادعایی رفت و کنار برادر دو قلوی شهیدش آرام گرفت... راستش هنوز هم فکر می کنم منصور یک روز پیدایش می شود! آن روز می فهمیم جنازه را اشتباهی شناسایی کرده بودیم! منصور با همان خنده دوست داشتنی اش باز در جمع ما می آید... چقدر به ما می خندد که فکر کرده بودیم کشته شده... و آن روز از ته دل می خندیم... و آن روز چقدر خوشحال خواهیم شد. @defae_moghadas2
برگرفته از مصاحبه برادر آزاده مهدی کرباسی اسارت من برای منصور شاکریان خیلی سخت بود و سنگین تمام شد. منصور بارها و بارها اقرار کرده بود که خودش را مرید جواد می داند . از طرفی محمد برادرم را به قرارگاه آورده بود که در عملیات خیبر خبر مفقودالاثری او را برایش آوردند . بعد مرا به قرارگاه برد که من هم ناپدید شدم ! وقتی در بصره بودم افسر بازجویی درباره هویت کسی از من می پرسید که من احتمال می دادم منصور باشد . او می گفت : فردای شبی که اسیر شدی ، یک ایرانی با هیکل ورزشی در همان منطقه ای که پیدایتان کردیم دنبال شما می گشت. ما می خواستیم اورا دستگیر کنیم اما او با قمه چند تا از سربازهای ما را از پا در آورد و ما مجبور شدیم با تیر خلاصش کنیم. وقتی آزاد شدم بچه های قرارگاه سراغ من آمدند و در مورد منصور از من سوالاتی نمودند. آنها فکر می کردند شب اسارت همراه ما بوده است. خودم نیز از فرماندهان قرارگاه فضل الله صرامی و حاج نعیم الهایی جویای حال منصور شدم اما خود بچه های قرارگاه هم خبر دقیقی از منصور نداشتند . تمام اطلاعات من هم همانی بود که افسر بازپرس گفته بود . @defae_moghadas2