❣
🔻 استاد شهید مجدزاده
🔅 بیت المال
با عجله آمد و گفت، كولهپشتيم را بدهید کارش دارم. گفتم همه کوله های بچههای عملیاتی جمع شده و در چادر قرار دارند و پیدا کردنش کار آسانی نیست.
اصرار کرد که کار واجبی دارم.
کوله اش را پیدا کردم و منتظر ماندم تا کارش را انجام دهد.
آنرا باز کرد و یک کنسرو ماهی در آورد و گفت سهم خودم بود می خواستم بعد از عملیات برای همسرم ببرم ولی نمیدانم خارج کردنش از جبهه حلال است یا نه!
کوله را سر جایش گذاشت و بعد از شهادت آنرا به خانواده اش تحویل دادیم. بدون کنسرو.
دکتر رحمانی، تعاون گردان
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻کلام شهدا
🔅شهید مهرداد مجدزاده
عمر انسان زود تمام مىشود و فقط #ایمان و #عمل_صالح است که در قیامت به درد انسان مىخورد و در تاریکیهاى قبر انسان را نجات مىدهد. من دیروز بین شما بودم و امروز براى شما #عبرت هستم. چه بسیار کارهاى خیرى که مىتوانستم انجام بدهم و چه بسیار معاصى، که متأسفانه مرتکب شدم و اکنون افسوس مىخورم ولى مىبینید که دیگر فرصت از دستم رفته است پس شما مرا عبرت قرار دهید و تا خداوند فرصت داده است براى آخرتتان زحمت بکشید که دو روزه دنیا خیلى زود مىگذرد.
#شهید_سید_مهرداد_مجدزاده_طباطبایی🕊🌹
در تاریخ 20 بهمن سال 1361 در منطقه رقابیه به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻عالِم عامِل
سید مهرداد مجدزاده
چند ماه قبل از عملیات والفجر مقدماتی وارد گردان شد و یکراست به دسته یاسر (گروهان نجف اشرف) آمد. او را از دوران انقلاب می شناختم و در سخنرانی هایش حضور پیدا می کردم ؛ هر چند چیز زیادی از صحبت های فلسفی اش نمی فهمیدم ولی همین شناخت کافی بود که از حضورش در کنارمان و در چادرمان احساس غرور کنم که آدم مهمی بین ماست.
رفت و آمد افرادی با ماشینهای شرکت نفت و رد و بدل کردن اوراقی که گاهی امضاء ایشان زیر آنها قرار می گرفت، نشانگر کارهای مهم او در پشت جبهه بود و اصرار امام جمعه و مسئولین برای بازگرداندنش که کارگر نمی افتاد چرا که او تصمیم خود را گرفته بود.
توجهی به احترام و نگاه های ما نمی کرد و خود را همانند یک فرد عادی بین بچه ها گم کرده بود. کمتر با بچه ها قاطی می شد بیشتر در حال و هوای دیگری به سر می برد. با شناخت و معرفت خاصی پا به جبهه گذاشته بود و این احساس را داشتم که در کلاسی بالاتر از معمول ما بسر می برد.
از هر فرصتی برای مطالعه استفاده می کرد و ساک دستی اش پر بود از کتب قد و نیم قد که در هیاهوی چادرها با آرامش مطالعه می كرد.
فشار زیادی از طرف فرماندهان بخاطر نوع ماموریت به گروهان ما وارد می شد. در یکی از این شبها ساعت سه نیمه شب باز همه را به خط کردند و بعد از چند بشین و پاشو از او دعوت کردند تا یک بحث اخلاقی و اعتقادی راه بیندازد.
از صحبت هایش متوجه شدیم که امتناع می کند و بی اثر بودن صحبت در این وضعیت را گوشزد مینماید. در خاطر ندارم که در طول ماموریت تا شهادت صحبتی کرده باشد. شاید با خودش قرار گذاشته بود که دیگر صحبت و نصیحت کردن کافیست و اینجا دیگر میدان عمل است.
..و آنشب که با مخالفت فرماندهان برای شرکت او در عملیات مواجه شد اعتراض غرایی کرد که جای هیچ دفاعی را باقی نگذاشت. او در چادر فرماندهی حاضر شد و گفت:" چرا نباید من بیایم؟ چون مجدزاده هستم و فلسفه خوانده ام، خونم رنگین تر از بقیه است؟... "
همه تسلیم خواسته او شده بودند و پاسخی قانع کننده نداشتند.
او مجدانه پا به عملیات گذاشت و در همان ساعت اول جزو اولین شهدای عملیات به دیدار خدایش شتافت.
..و حال که سالها از شهادتش می گذرد تازه می فهمم که با چه دیدگاه والایی قدم دراین راه گذشت و چقدر آگاهانه و با شناخت راه را انتخاب کرده بود. هرگز چهره آن مرد آرام با کلاهی به رنگ کرم و جورابهای ساقه بلند و کفش های کتانیش، با نمازهای طولانی و معنویش از ذهنم پاک نمی شود.
جهانی مقدم
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 از وصیت نامه
#شهید_غلامحسین_زرگر_طالبی
اگر یک وقت خدای نکرده از یاد خدا غافل شدید به یاد قبر بیفتید به یاد آن لحظهﺍی بیفتید که امام [سجاد] (ع) در سجده های خود زار زار گریه ﻣﻲکرد. «ابکی لظلمت قبری، ابکی لظلمت احدی، ابکی لسؤال نکیر و منکر». گریه دارد ظلمت قبر، گریه دارد لحد، گریه دارد آن لحد تنگ، گریه دارد سئوال نکیر و منکر. برادر تو هم همان کار را بکن و خود را به یاد خدا بینداز و این را بدان که هر وقت تو را غرور گرفت به زمین نگاه کن و به نفس خود بقبولان که روزی به زیر این زمین بر میگردی.
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 مجدزاده و روزهای آخر
بخشی از خاطره ویرایش نشده
برادر مهدی کاکاحاجی
..یه شب قبل از عملیات حاج اسماعیل اومد پیش ما و گفت که باید حرکت کنیم. چند روز قبل از عملیات تعدادی از نیروهای بسیار خوب استان خوزستان که وزنه های عقیدتی و فکری مثل شهید مجدزاده بودند به گردان آمدند.
رفتیم پیش آقای مجدزاده [او را نمی شناختم]. توی سنگر نشسته بود.
گفتم مجدزاده کیه؟ گفت منم، گفتم بیایبد بیرون.
گفتم مجدزاده شمایید؟
گفت بله
گفتم استاد مجدزاده دیگه؟
گفت نه حالا استاد نیستم.
گفتم چرا خودت استادی. و بعد به او گفتم که شما خودت زحمت می کشی کوله پشتیتون رو می گیری و میری تو چادر تدارکات و با ما نمی آیی جلو. این رو که گفتیم، اومدیم تو چادر فرماندهی . نیم ساعتی گذشت دیدم آقای پیمانی ف مانده گروهان منو صدا کرد گفتم بله گفت: آقا مهدی جریان چیه به این گفتی نیا؟ گفتم والا حقیقت امر اینه که گردان پیک اش رو فرستاد شما نبودید، گفت حاج اسماعیل گفته که مجدزاده رو نذارید بره جلو. حالا سفارش از کجا شده بود ظاهرا از آقای جزایری امام جمعه وقت و اینها سفارش کرده بودند که این نباید جلو برود.
دیدیم این مرد اومد دم چادر فرماندهی. عینکش رو در آورد، عینک ته استکانی داشت، گفت آقا من خواهش می کنم تمنا می کنم اگه نذاشتید می روم گردان دیگه. گفتیم این دستور فرماندهیه!
جالب این بود که وقتی بهش می گفتیم اطاعت از فرماندهی واجبه این اصلا می شد یک آدم مطیع و می نشست کنار. بعد من به او گفتم شما اطاعت از فرماندهی رو قبول دارید؟ گفت بله. گفتم خوب نباید بری جلو،
گفت چرا؟ چون مجدزاده هستم پس اینهایی که می رن خونشون از خون من کمرنگ تره یا نمی دونم خون من قرمز تر از اینهاست؟ نه من می خواهم برم جلو، گفتم بابا نباید بری. هر کاری که کردیم نتونستیم حریفش بشیم.
گفت من باید بیام جلو.
منطقه ما جنگل عمقر بود که حدودا 5 کیلومتر یا 4 کیلومتر عقب تر بود. ما رو با کامیونهای(کمپرسی) آوردند اونجا و پیاده کردند. یه دپوهایی زده بودند که سنگر تانک بودند. هر دسته ای توی یک دپو مستقر شده بود .
قرار بود از آنجا که حرکت کنیم و کنار خاکریز منتظر دستور بمانیم.
یادم هست همیشه بیشتر از همه داد می زدم سر بچه ها تا صف بریده نشود و نفرات گم نشوند. می گفتم بچه ها صفتون بریده نشه، گم نشید.
حدود نیم ساعت قبل دشمن هم چنان آتیشی ریخت روی ما، چنان آتیشی ریخت روی ما که ما تو همون مسیر که خواستیم برویم حدود 10 الی 12 شهید دادیم . تو همون مسیر کوتاهی که از 5 کیلومتر عقب تر پیادهروی را شروع کرده بودیم تا برسیم به اون خاکریز اولیه، زمین تماما ماسه ای بود و پوتین ها می رفتند تو این ماسه ها. بچه ها دیگه نایی نداشتند. کنار خاکریز اول اومدیم و نشستیم و پهلو گرفتیم تو خاکریز تا دستور بدهند که برویم تو میدون مین. زیر آتیش شدید دیدم یک نفر افتاده کنار خاکریز و هی ناله می کنه. یه لحظه رفتم بالا سرش، نگاه کردم دیدم مجدزاده است .
یه نگاه به وضعیتش کردم دیدم پایش قطع شده، اومدم بالا سرش و دیدم با خدای خودش خلوت کرده و ذکر می گوید. گفتم مشکلت چیه؟ گفت پاهام درد می کنه و خودش نمی دونست که قطع شده، ولی خدا می دونه تو این مدتی که من تو جنگ بودم ندیدم چهره ای نورانی تر از او. توی اون لحظه. یک نورییت خاصی داشت صورت این شهید بزرگوار که همون جا اشک اومد تو چشمام. گفتم حالا چی بگم که بتونم ذهنش رو مشغول کنم تا نره تو فکر خونریزی پایش. نگاه کردم دیدم اصلا پا از زانو به پایین ول شده. اومدم چفیه ای که همیشه خودم به کمرم می بستم باز کردم و بستم به پاش و گفتم خب چند تا دختر داری؟ چطوری زندگی می کنی؟ گفت اینجا وقت این حرفها نیست حاجی آقای کاکاحاجی اینجا وقت این حرفها نیست.
گفتم چرا تو به من بگو فعلا گردان خوابیده کسی عملیات نکرده. خلاصه گفت که یه دختر دارم حالا ظاهرا اسمش رو هم گفت فاطمه، (اینطور که تو ذهنمه) هی خصوصیات رو پرسیدم چطوری از اون ور هم هی اشاره می دادم می گفتم آمبولانس رو بگید بیاد. آمبولانس رو برسونید، ببرتش ولی اون چیزی که من دیدم اونجا خونهایی که از این رفته بود بعید می دونستم بتونه زنده بمونه منتهی کلی باهاش حرف زدم سرش رو گذاشتم روی پام و باهاش صحبت کردم که الان تو ذهنم نیست مثلا به من می گفت تو چطوری اومدی تو جنگ؟ چی شد؟ اون از من سوال می کرد جالبه اون از من سوال می کرد. خلاصه موند، تقریبا شاید یه چهل دقیقه ای مونده بود هر جای پاش رو می بستم، دستم خونی شده بود هی می بوسیدمش. بد جوری ترکش تو پاش خورده بود من پاش رو دیدم ولی فکر کنم توی بدنش هم خورده بود اما پاهه داشت از جا در می آورد چون از بالای زانو داغون شده بود.
تا آمبولانس اومد بلندش کردیم و تو آمبولانس گذاشتیمش و رفتم سراغ عباس و گفتم چرا بچه ها رو خوابوندین اینجا، همه دارن لت و پار می شن؟ گفت به ما دستور ندادن عملیات کنیم.
.. و بعد از عملی
ات خبر آوردن که مجدزاده هم به شهادت رسید و کسی نتونست تقدیر الهی رو مانع بشه.
رحمت الله علیه
@defae_moghadas2
❣
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 روایت علی اصغر گرجی زاده
از قرارگاه خاتم
👈 لحظات نفسگیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت؟
از امروز در کانال حماسه جنوب
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf