eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 مجدزاده و روزهای آخر بخشی از خاطره ویرایش نشده برادر مهدی کاکاحاجی ..یه شب قبل از عملیات حاج اسماعیل اومد پیش ما و گفت که باید حرکت کنیم. چند روز قبل از عملیات تعدادی از نیروهای بسیار خوب استان خوزستان که وزنه های عقیدتی و فکری مثل شهید مجدزاده بودند به گردان آمدند. رفتیم پیش آقای مجدزاده [او را نمی شناختم]. توی سنگر نشسته بود. گفتم مجدزاده کیه؟ گفت منم، گفتم بیایبد بیرون. گفتم مجدزاده شمایید؟ گفت بله گفتم استاد مجدزاده دیگه؟ گفت نه حالا استاد نیستم. گفتم چرا خودت استادی. و بعد به او گفتم که شما خودت زحمت می کشی کوله پشتیتون رو می گیری و میری تو چادر تدارکات و با ما نمی آیی جلو. این رو که گفتیم، اومدیم تو چادر فرماندهی . نیم ساعتی گذشت دیدم آقای پیمانی ف مانده گروهان منو صدا کرد گفتم بله گفت: آقا مهدی جریان چیه به این گفتی نیا؟ گفتم والا حقیقت امر اینه که گردان پیک اش رو فرستاد شما نبودید، گفت حاج اسماعیل گفته که مجدزاده رو نذارید بره جلو. حالا سفارش از کجا شده بود ظاهرا از آقای جزایری امام جمعه وقت و این‌ها سفارش کرده بودند که این نباید جلو برود. دیدیم این مرد اومد دم چادر فرماندهی. عینکش رو در آورد، عینک ته استکانی داشت، گفت آقا من خواهش می کنم تمنا می کنم اگه نذاشتید می روم گردان دیگه. گفتیم این دستور فرماندهیه! جالب این بود که وقتی بهش می گفتیم اطاعت از فرماندهی واجبه این اصلا می شد یک آدم مطیع و می نشست کنار. بعد من به او گفتم شما اطاعت از فرماندهی رو قبول دارید؟ گفت بله. گفتم خوب نباید بری جلو، گفت چرا؟ چون مجدزاده هستم پس اینهایی که می رن خونشون از خون من کمرنگ تره یا نمی دونم خون من قرمز تر از اینهاست؟ نه من می خواهم برم جلو، گفتم بابا نباید بری. هر کاری که کردیم نتونستیم حریفش بشیم. گفت من باید بیام جلو. منطقه ما جنگل عمقر بود که حدودا 5 کیلومتر یا 4 کیلومتر عقب تر بود. ما رو با کامیونهای(کمپرسی) آوردند اونجا و پیاده کردند. یه دپوهایی زده بودند که سنگر تانک بودند. هر دسته ای توی یک دپو مستقر شده بود . قرار بود از آنجا که حرکت کنیم و کنار خاکریز منتظر دستور بمانیم. یادم هست همیشه بیشتر از همه داد می زدم سر بچه ها تا صف بریده نشود و نفرات گم نشوند. می گفتم بچه ها صفتون بریده نشه، گم نشید. حدود نیم ساعت قبل دشمن هم چنان آتیشی ریخت روی ما، چنان آتیشی ریخت روی ما که ما تو همون مسیر که خواستیم برویم حدود 10 الی 12 شهید دادیم . تو همون مسیر کوتاهی که از 5 کیلومتر عقب تر پیاده‌روی را شروع کرده بودیم تا برسیم به اون خاکریز اولیه، زمین تماما ماسه ای بود و پوتین ها می رفتند تو این ماسه ها. بچه ها دیگه نایی نداشتند. کنار خاکریز اول اومدیم و نشستیم و پهلو گرفتیم تو خاکریز تا دستور بدهند که برویم تو میدون مین. زیر آتیش شدید دیدم یک نفر افتاده کنار خاکریز و هی ناله می کنه. یه لحظه رفتم بالا سرش، نگاه کردم دیدم مجدزاده است . یه نگاه به وضعیتش کردم دیدم پایش قطع شده، اومدم بالا سرش و دیدم با خدای خودش خلوت کرده و ذکر می گوید. گفتم مشکلت چیه؟ گفت پاهام درد می کنه و خودش نمی دونست که قطع شده، ولی خدا می دونه تو این مدتی که من تو جنگ بودم ندیدم چهره ای نورانی تر از او. توی اون لحظه. یک نورییت خاصی داشت صورت این شهید بزرگوار که همون جا اشک اومد تو چشمام. گفتم حالا چی بگم که بتونم ذهنش رو مشغول کنم تا نره تو فکر خونریزی پایش. نگاه کردم دیدم اصلا پا از زانو به پایین ول شده. اومدم چفیه ای که همیشه خودم به کمرم می بستم باز کردم و بستم به پاش و گفتم خب چند تا دختر داری؟ چطوری زندگی می کنی؟ گفت اینجا وقت این حرفها نیست حاجی آقای کاکاحاجی اینجا وقت این حرفها نیست. گفتم چرا تو به من بگو فعلا گردان خوابیده کسی عملیات نکرده. خلاصه گفت که یه دختر دارم حالا ظاهرا اسمش رو هم گفت فاطمه، (اینطور که تو ذهنمه) هی خصوصیات رو پرسیدم چطوری از اون ور هم هی اشاره می دادم می گفتم آمبولانس رو بگید بیاد. آمبولانس رو برسونید، ببرتش ولی اون چیزی که من دیدم اونجا خون‌هایی که از این رفته بود بعید می دونستم بتونه زنده بمونه منتهی کلی باهاش حرف زدم سرش رو گذاشتم روی پام و باهاش صحبت کردم که الان تو ذهنم نیست مثلا به من می گفت تو چطوری اومدی تو جنگ؟ چی شد؟ اون از من سوال می کرد جالبه اون از من سوال می کرد. خلاصه موند، تقریبا شاید یه چهل دقیقه ای مونده بود هر جای پاش رو می بستم، دستم خونی شده بود هی می بوسیدمش. بد جوری ترکش تو پاش خورده بود من پاش رو دیدم ولی فکر کنم توی بدنش هم خورده بود اما پاهه داشت از جا در می آورد چون از بالای زانو داغون شده بود. تا آمبولانس اومد بلندش کردیم و تو آمبولانس گذاشتیمش و رفتم سراغ عباس و گفتم چرا بچه ها رو خوابوندین اینجا، همه دارن لت و پار می شن؟ گفت به ما دستور ندادن عملیات کنیم. .. و بعد از عملی
ات خبر آوردن که مجدزاده هم به شهادت رسید و کسی نتونست تقدیر الهی رو مانع بشه. رحمت الله علیه @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 روایت علی اصغر گرجی زاده از قرارگاه خاتم 👈 لحظات نفس‌گیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت؟ از امروز در کانال حماسه جنوب پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
❣ 🚩 استاد شهید علی جمالپور بزرگ بود و از اهالی امروز، و با افق های باز نسبت داشت. 🔸 دو ، سه ماهی قبل از عمليات كربلای چهار باخبرمان كرد كه تصميم گرفته به قم بيايد و درسهای حوزوی را شروع كند، خدا می داند چقدر خوشحال شدم. می دانستم در كنار او احساس فرو رفتن در آب و خنكی، سراسر وجود خواهم كرد. من و مرحوم استاد عليخانی به خاكفرج در يك محله پايين رفتیم و در خانه ای كلنگی به او در اسباب كشی وسايل اندك او كمك كنيم. شهيد مجد زاده و او حق حيات معنوی بر ما داشتند با وجودشان سخن می گفتند. البته شهيد جمالپور برای من چيز ديگری بود. سرتاسر وجودش عقل و در همان حال احساس بود. از همان ايام كم سنی، راهنمايمان بود. فلسفه را با وجودش عجين كرده بود و به ما منتقل مي كرد. هر جلسه درس ما، حدود سه ساعت طول مي كشيد اما خسته نمی شديم . كتابها و مطالب عالی را نمی خواند بلكه مي خورد و در وجودش حك می كرد. تماما عقل بود تا جاييكه شهيد مجدزاده می گفت:"به علی ديوونه ميگم ازدواج كن می‌گه بزار فكر كنم"!! اما متعجبم كه شهيد با اين عقل قوی، مثل ديگران نبود و عقل معاش نداشت. اين را در اسباب كشی آن وسايل اندك بالعيان ديدم و بيشتر فهميدم. وقتی برادر جانباز او محمد آقا بعدها به من گفت كه علی در آن ايام حضور در قم براي خورد و خوراكش مشكل داشت. اين ايام گذشت و هر روز چند ساعتی با او بودم. يك روز به من خبر دادند كه بچه های زيادی در كربلای چهار شهيد شده اند و شهيد فرجوانی يكی از آنهاست. 👇👇
علی آقا به منزل ما آمد. گفتم علی شنيدی حاج اسماعيل و دوستان زيادی شهيد و مفقود شده اند. ديدم با صوت غم انگیزی گفت :حسين قلبمو آتيش زدی. علی ديگر آرام نبود و ديگر علی همیشه نبود. پروانه بود و رفت و سوخت و حيات ديگر يافت. هنيئا له عاش سعيدا و مات سعيدا 💠 حسین محمديان @defae_moghadas2
🍃اے صـاحـبـــــ ایّـام بگـو پـس تـو ڪجایـے؟ 🍂ڪِی میشود اے دوستـــ ڪنـے جلوه نمایـے؟ 🍃از هــر ڪـه ســراغ گُــل روــے تـو گرفــتــم 🍂گفتند قرار استـــ ڪه یڪ بیایـے 🌷اللّهمّ عجّل لوَلیّڪَ الفَرَج🌷
❣ 🔻 وضوی شهادت شهید مسعود ماپار بی سیم چی گروهان نجف اشرف از گردان کربلا بود که در عملیات بدر به شهادت رسید. آنهم وقت نماز و در موقع گرفتن وضو در کنار هورالعظیم. پهلویش ترکش خورده بود ولی ذکر یا زهرا سلام الله علیها از زبانش نمی افتاد. 🌹السلام علیک یا بنت رسول الله🌹 راوی : اصغر مولوی گردان کربلا اهواز حماسه جنوب - شهدا @defae_moghadas2
استاد شهید علی جمالپور خصوصیات این بود که خیلی اهمیت به نماز و معانی آن میداد. بعد از نماز بعضی از افراد که اکثرا متدین هم بودند ما را نشان همدیگر داده و با هم نجوا میکردند یکی از آنها که من را میشناخت به خود جرات داد و پیش من آمد و گفت این که کنارش نماز می خوانی کیست؟ گفتم چطور؟! گفت با این حرکات نمازش باطل است اما من که از اخلاص و اخلاق علی باخبر بوده و چندین بار این نوع نماز او را دیده بودم ( که هنگام قرائت نماز ، بدن و گاهی زبانش به لرزه در می آمد) برای آنها گفتم که نماز او از خیلی از ماها بهتر است. انها با ناباوری خداحافظی کرده و از من دور شدند و من را که غرق حالات عبادی او بودم تنها گذاشتند. الحق که آینه هم بودن و برای رسیدن به معشوق از هم سبقت می‌گرفتند. : برادر جانباز محمد جواد شالباف @defae_moghadas2
خنده هم  پیش لبهای تو  کم آورده است! شهیدِ خنده‌روی ما ....   @defae_moghadas2 🍂