eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻تک درخت سرش را پایین آورد لحنش تغییر کرده بود گفت فقط برای تو می گم و بس. این رازی است بین من و برادرم و مادر. ¤¤¤ شب جمعه ای بود و دعای کمیل و تخت فولاد. حال بود و عشق و صفا. کمیل خواندن توی تخت فولاد با رفقا کار هر شب جمعه‌مان بود. داداش بی مقدمه رو کرد به رفقا و گفت من از خدا خواستم جنازه ام پیدا نشه. همین و بس. کفری شدم، گفتم این هم شد حاجت. نگاهم کرد و چیزی نگفت. گذشت اون شب.. ¤¤¤ به من خبر دادند داداشت تو معراج اهوازه، برو ببینش. از خط چه جوری آمدم تا اهواز بماند. بمیرم براش. زرهی بود. تو تانک جزغاله‌اش کرده بودند. در معراج رو باز کردند. تو تابوت آرام گرفته بود. بالا سرش نشستم. دلم آرام نداشت. بلند بلند گریه کردم. بعد پاشدم رفتم برای فرستادن جنازه به اصفهان. کارهای اداری انجام شد. برگشتم معراج. اما جنازه ای نبود. کلافه و هراسون پی گیر شدم. گفتند بردند. گفتم کجا؟ هیچ کس خبر نداشت. جلوی چشمم جنازه برادرم گم شده بود. ¤¤¤ چند سالی گذشت. زمستونی بود سرد و پر برف. نصف شب درب خانه را زدند. بیدار و خواب با عجله رفتم دم در. نمی خواستم زن بچه هایم نگران بشن. درب رو باز کردم... مادرم بود، گریان. گفتم ننه اینجا؟! این وقت شب چی شده؟! گفت ننه.... عباس جون پا شو بریم بهشت زهرای تهران. داداشت اومد به خوابم. آدرس داده تو بهشت زهرای تهران خاکش کردن. همین الانه باید بریم تهران. دلم قرار نداره. گفتم بیا تو تا حاضر بشم. تو دلم گفتم خدایا با این دل زخم خورده مادرم چه کنم! محمد داداش جون چه حاجت روا شدی. دل من هیچی، جیگر خون مادر رو چی کنم؟ با مکافات و تو سرمای زمستون، سپیده نزده سوار اتوبوس، راهی شدیم. دلم قرار نداشت. اگه قبر محمد تو بهشت زهرا نباشه چی به سرِ ننه میاد؟ ساعت یک دو بعد از ظهر رسیدیم بهشت زهرا. من خودم تا به اون موقع بهشت زهرای تهران نیامده بودم. مادرم گفت. تو خواب به من آدرس داده. از لابلای برف‌هایی که روی قبر ها نشسته بود پیدا کردن قبر گمشده نشدنی بود. ما هم که نابلد. مادرم گفت عباس! خودشه.. تک درختی که محمدم به من نشون داده همینه. با زحمت دست مادرم رو گرفته بودم نخوره زمین. خودم هم نای رفتن نداشتم. رسیدیم بالا سر یه قبر کوچک. برف‌ها مثل مخمل سفید روی قبر رو پوشانده بود. با دست برفها را کنار زدم. شهید محمد.... فرزند ..... مادرم خودش رو انداخت روی قبر. کز کردم کنار مادر .... گمشده پیدا شد .... عزیزت پیدا شد.... داداشت پیدا شد عباس.. محمدِ من پیدا شد ..... چقدر ماندیم کنار قبر نمیدونم، اما وقتی راه افتادیم هوا داشت غروب می شد. مادرم رو سوار ماشین کرایه کردم و خودم برگشتم سمت قبر ...... خدایا پس تک درخت کو ..... قبر کو .... نبود که نبود. ¤¤¤ گریه امان هر دوتایمان را بریده بود.. بچه های همکار تازه از نهار برگشته بودند و ما هنوز گریه می کردیم. محمد آقا اسماعیلی به نقل از محمدابراهیم بهزادپور (بدون واسطه) https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا