eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
آنڪہ مــــادر شده ایـــــن واقعہ را مےفهمـــــد بعدِ این حادثه فرزند نیاید سخت است ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توضیحات برادر عزیز جناب حاج رحیم راسخ از همراهان کانال ، در خصوص شهید سید حسین علم الهدی 👇 🔻 درود خدا بر شهدا خاطره ای از شهیدحسین علم الهداء بچه محله و مسجدی قدیمی دوران نوجوانی وقبل انقلابم. روحش شاد قبل ازانقلاب بنابر دلایلی روزها کار می کردم و درسم را شبانه می خواندم. صاحب کارم مرحوم حاج آقامحمد افضلان تاجر سرشناس خیابان کاوه اهواز، موتور هندا ۷۰ را برای کار وصول مطالبات از مشتریها در اختیارم گذاشته بود. روزی برای پیگیری کار به منطقه کوی یوسفی رفتم و پسر دائی کوچکم را همراه خود بردم که در منطقه یوسفی برخوردیم به تظاهرات و در کنار تظاهرکنندگان حرکت می کردیم وشعار می دادیم که ماموران حکومت نظامی حمله کردند و جمعیت متفرق شده پسر دائیم از موتور پیاده شد که فرار کند او را دستگیر کردند. در بازجویی ها گفته بود با من آمده برای تظاهرات چون کوچک بود گفته بودند باید پسر عمه اش خود را معرفی کند تا آزادش کنیم. لذا پدرم گفت برو خودت رامعرفی کن تا بچه مردم را آزاد کنند‌. با ساک کوچکی رفتم میدان لشکر۹۲ که کنار پارک کودک و زورخانه بود خود رامعرفی کردم چند روزی گرفتار بودم. شب می بردنم کلانتری۵ کمپلو روزها برای بازجویی به لشکر برمی گرداندند. یک روز که در محوطه برای بازجویی منتظر بودم ناگهان دیدم شهید حسین علم الهداء را آوردند. زمانی که از کنارم می گذشت آستینش بالا بود و معلوم بود که تازه وضو گرفته. آرام بهم گفت من حمید علم الهداء هستم .مانده بودم که منظورش چیست من که کامل ایشان و خانواده محترمش را می شناسم. ناگهان به لطف خدا چیزی به ذهنم افتاد که منظورش این است اگر در بازجویی از شما چیزی در مورد من سوال کردند نام من حمید هست نه حسین. (سید حمید برادر کوچکش بود) پس از چند دقیقه سید حسین رفت در زورخانه محل بازجوی و شکنجه. ماموری مرا صدا کرد رفتم جلو و من را کنار پله های زورخانه نگه داشت صدای یازهرا(ص) و یاحسین(ع) همراه ناله شدید می آمد. مامور کمی در را باز کرد تا صحنه شکنجه را ببینم. حسین به سینه روی زمین درازکش افتاده بود و هربار با وسیله ای شبیه باتون سیاه که دست یک نظامی هیکل درشت با چهره وحشتناکی بود ضربه ای به او می‌زد و بیش از نیم متر از سطح زمین بلند شده و باز به زمین می خورد. من را برده بودند تاصحنه شکنجه را ببینم و بترسم و اگر اطلاعاتی دارم در اختیارشان قرار بدهم. ازقضا شهید علم الهداء و جمعی از مبارزین قبل از انقلاب که کار تکثیر اعلامیه ها را انجام می دادند و دائم در منزل مرحوم پدر بزرگ حمید کاشانی که دیوار به دبوار منزل پدری من بود رفت و آمد داشتند که آنها را کاملا می شناختم. مامور دائم می گفت این را می شناسی من باحالت گریه می گفتم نه بخدا من برای خرجیم روزکار می کنم. شب درس می خوانم و ایشان را نمی شناسم. خداوند لطف کرد و من اعتراف نکردم بعد از چند بار سوال کردن و تهدید به شکنجه بحمدالله باورش شد که من چیزی نمی دانم و من را به زندان کارون منتقل کردند. ولی آن صحنه شکنجه برای من خیلی وحشتناک بود و بعداز ۴۰ سال هیچگاه از خاطرم پاک نمی شود. در زندان کارون هم باز با شهید هم بند شدم. یادم هست که برای اینکه در مورد ایشان به مامورها چیزی نگفتم از من تشکر کرد. در زندان برای اینکه شعار می دادیم و همه کاره بچه ها شهیدعلم الهدی بود. مسولین زندان برای تنبیه ما بندمان را عوض کرده و شهید بهمراه تعدای از بچه ها که سن کمی هم داشتیم به بند محکمین مجرم که اکثر آنها افرادی خلافکار با چهره های خشن بودند منتقل کردند. چند روزی نگذشت که رفتار و حسن اخلاق شهید بر هم‌بندیهایی که مامورین ما را برای تنبیه پیش آنها انداخته بودند تاثیر گذاشته ما را در شعار دادن همراهی می کردند و آنها هم با ما شعارهای انقلابی سرمی دادند لذا مامورین زندان ما را به بند دیگری منتقل کردند و ۴۵ روزی که من بازداشت بودم شهید علم الهداء را می دیدم که میدان دار تمام برنامه های زندان بود و ماموران زندان را کلافه کرده بود. با شعار مرگ بر شاه همه زندانیهای سایربندها ایشان را همراهی می کردند. روحش شاد یادش گرامی باد. رحیم راسخ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻خواب شهادت شهید علیرضا سالمی حاج مهدی کرباسی از لحاظ قرابت سنی، شهید علیرضا سالمی خیلی به من نزدیک بود. یک سال شاید از من کوچکتر بود. در پادگان قبل از اینکه برویم خط مقدم علیرضا سالمی یک مقدار محفوظ به حیا بود کم حرف بود ولی یک مقداری هم شوخ و شیطنت داشت. اینها یک خانواده ای بودند که سه تا برادر بودند و هر سه تا با هم می اومدن منطقه. محمدرضا سالمی، علیرضا سالمی و محمود سالمی هر سه نفر با هم می اومدن منطقه. یک روز صبح دیدم که خیلی دمغه. رفتم کنارش گفتم علیرضا چقدر دمغی چی شده؟ گفت که هیچی. گفتم نه تو اصلاً اینطور نبودی کمی تحرک داشتی شاد و شنگول الان چرا اینطوری؟ گفت یه چیزی بگم بین خودمون می مونه؟ گفتم آره. گفت من خواب دیدم که شهید می شم من مطمئنم که این آخرین عملیاتیه که من دارم می یام و شهید می شم. گفتم که هر چی مقدر باشه همون پیش می یاد ان‌شاءالله همه مون مرگمون شهادت باشه ولی شاید تو قسمتت این دفعه این نباشه شاید دو تا سه تا عملیات بگذره بعد. گفت که نه قطعیه من خوابی که دیدم اینقدر واضح بود که مطمئنم شهید می شم. ولی یک چیزی كه برام خیلی جای تعجبه و برای من سواله این هست که آخه من چه عمل خوبی داشتم که لیاقت شهادت رو پیدا بکنم و تو که رفیق من هستی تو به من بگو آیا اصلاً در من چیزی می بینی که من ارزش شهید شدن رو داشته باشم؟ گفتم که مهمتر از این، چیزیه که کسی از تو ناراضی نیست همه دوست دارن گفت نه آخه من نه نماز خاصی داشتم نه اینکه حوصله ی نماز شب داشتم می گرفتم می خوابیدم. گفتم به اینها نیست، به دل هست و به ارتباطی که با خدا داری. به پاکیه. به صداقته. خیلی برای خودش سوال بود که مگر می شه منی که خیلی اهل سیر و سلوک و مسائل روحانی خیلی شدید نبودم آخه مگه می شه من شهید بشم اتفاقاً خیلی از بچه هایی که شهید شدن بچه هایی بودند که خیلی شوخ بودند و اهل مزاح بودن و در همون عملیات پدافند شرهانی بود که شهید شدند. یادم هست قرار بود برویم محل استقرارمون رو شناسایی کنیم از جبهه ی عراق اومدیم گفتیم چند تا از بچه ها رو با خودمون ببریم من اومدم یک لحظه دَرِ سنگر سالمی رو باز کردم گفتم سالمی تو هم می یای گفت که آره منم می یام، تو راه که داشتیم می رفتیم گفت من خواب دیدم که شهید می شم گفتم از این خوابها نمی خواد الان تعریف کنی خدا رحمتش کنه اومدیم وارد منطقه شدیم رفتیم شناسایی خیلی جلوتر. خوبیش این بود که برادراشو با خودمون نبردیم و اونها داشتند از اون بالا نگاه می کردند اینهم که رفت جلو تا نزدیکای عراقی ها رفتیم شناسایی کردیم که عراقی ها ما رو دیدن و شروع کردن به تيراندازی. سالمی مجروح شد خیلی هم کشیدنش روی زمین چون نمی شد ایستاده حرکت کنیم تا اينكه بین راه به شهادت رسید و واقعاً خوابی که دیده بود به واقعیت پیوست. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
یادادشتی از برادر حسین محمدیان اخوی سردار شهید عبدالله محمدیان در خصوص خاطره "خواب شهادت " 🔸🔶🔸🔹🔷🔹🔸🔶🔸 سلام علیکم دیدم آقا مهدی کرباسی که دلم برای دیدنش بسیار تنگ شده ، خاطره ای را از شهید عزیز علیرضا سالمی بیان کرد که بسیار تکان دهنده است. خودم کاملا بیاد دارم که در مرحله اول استقرار در منطقه شرهانی در یک خط مستقیم طولانی، گردان مستقر بود. در سنگر نسبتا بزرگی نشسته بودیم. شهید علیرضا و چند نفر دیگر در ساعت حدودا ده صبح خوابیده بودند و پاها به طرف درب سنگر بود. یکمرتبه گمان می کنم عزیز ما سید مجید آمد داخل و رفت به طرف علیرضا که بیدار شو می خوایم بریم شناسایی. علیرضا با همان شیطانی و لبخند همیشگی و خواب آلود روبری سید نشست و گفت همین را داشتم خواب می دیدم.!!! رفقا راستی این چه پدیده ای است؟ آیا علیرضا پیش از جنگ ویژه گی خاصی داشت؟ با بقیه فرقی داشت؟ یا مثل بعضی گزارش های تصنعی و غیر واقعی که برخی در باره شهدا مطرح می کنند، پیش از شهادت از نظر تربیتی و خانوادگی ویژه بود؟ یکروز گزارشگری آمد با اصرار که می خواهم خاطراتی از شهید عبدالله ضبط کنم و چنین و چنان کنم. بالاخره پذیرفتم. دیدم می پرسد قبل از تولدش مادرش چه می کرد؟ در ایام جنینی و بعد در موقع شیر دادن، مادرش وضو می گرفت و قرآن می خواند؟ همینطور از این چیزها نوشته بود و با آب و تاب می پرسید. حالم می خواست به هم بخورد. لابد باید می گفتم بله مادرش مریم‌گونه و زهراوار و پدرش و خودش .... گفتم آقا جان این حرفها چیه. امام آمد اولیات را به این مردم یاد داد شهید عبدالله، پسرشیطون و نا آرام را بنده و مخبت و مطیع خدا کرد و شهید علیرضا را و ... بیایید کوشش کنیم و نگذاریم آب زلال امام، جنگ، انقلاب و دین و حیات طیبه ای که جنگ به برخی داد، آلوده به ریاها و خیالات و ناراستی ها شوند. قدرت دین و علمای ربانی در هر زمان و مکانی کیمیاگری می کند. یادمان نرود که همین جوانان امروز هم، با هر سیمایی و خود ما، می توانیم نمونه ای از این افراد نجات یافته باشیم. البته که ایثار، مراقبه و قطع تعلقات و عبودیت می خواهد. اللهم ارزقنا ارادتمند https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
پای سفره غذای پایگاه، نفر دوم نشسته از آخر با لبی خندان و قاشقی در دست شوخ و پر تحرک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادی که در دل‌ها هرگز نمی‌میرد  یادِ  است... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید رضا نیک فرجام  وقتی رضا را داخل قبر گذاشتم، درحالی که گریه می کردم، صورت اورا بوسیدم. بعداز چند وقت که خواب رضا را دیدم، روی گونه اش چیزی مثل ستاره می درخشید. از او پرسیدم که این چیه روی صورتت اینقدر نور داره؟؟ رضا گفت: وقتی مرا داخل قبر گذاشتی   و صورتم را بوسیدی، یک قطره اشک از چشمت روی صورتم افتاد. این همان قطره اشک است که می درخشد.  پدر شهید مرحوم حاج حسین نیک فرجام     https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1