یادی که در دلها
هرگز نمیمیرد
یادِ #شهیدان است...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شهید رضا نیک فرجام
وقتی رضا را داخل قبر گذاشتم،
درحالی که گریه می کردم، صورت اورا بوسیدم.
بعداز چند وقت که خواب رضا را دیدم، روی گونه اش چیزی مثل ستاره می درخشید.
از او پرسیدم که این چیه روی صورتت اینقدر نور داره؟؟
رضا گفت: وقتی مرا داخل قبر گذاشتی
و صورتم را بوسیدی، یک قطره اشک از چشمت روی صورتم افتاد.
این همان قطره اشک است که می درخشد.
پدر شهید
مرحوم حاج حسین نیک فرجام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ یادداشتی از مسعود نیکفرجام، (برادر شهید) به ارسال کننده متن، برادر خرم پور
🔸🔶🔸🔹🔷🔹🔸🔶🔸
سلام. امروز سالگرد برادر شهید رضا نیک فرجام است. تصویر شهید، در بیمارستان تهران بعد از انفجار منافقین گرفته شده است.
برادرم مسئول اسلحه خانه مرکزی در مسجد ابوالفضل اهواز بود. این مسجد، پایگاه مرکزی بود و انواع مهمات، آرپی جی، نارنجک و .. را در خود نگهداری می کرد.
در زمان تعویض شیف و تحویل اسلحه به بسیجی ها بود که منافقین بمبی در پشت اسلحهخانه گذاشتند و مسجد بعد از انفجار به تلی از خاک تبدیل شد و برادرم به جهت سوختگی و جراحت زیاد و تیرهایی که به شکمش وارد شده بود، بههمراه یکی دیگر از بسیجیان بعنوان شهید اعلام شد.
بعد از اینکه متوجه مجروحیتش شدند، سریعا ایشان را به تهران اعزام کردند.
دو تیر نزدیک نخاع ایشان باقی ماند و با همان شرایط بعد از دو الی سه ماه، در عملیات رمضان شرکت نمود و به شهادت رسید.
این تصویر در روزهای بهبودی و ترخیص از بیمارستان ایشان بود.
مطلب زیبای شما دقیقا زمانی ارسال شد که سالگرد شهید بود و دیشب مراسم دعای کمیل در منزل پدری برگزار گردید.
ذکر خیر جنابعالی و حسن انتخاب و ارسال بموقع شما شد.
مادرم شما را دعا کردند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سنگر ساز بی سنگر
"پدرحجت"
او را به واحد پشتیبانی جنگ استان خوزستان مستقر در اندیمشک اعزام کرده بودند . اسمش #حجت_الله_بارانی بود.
به کارش عشق می ورزید. آدم بسیار فعال و همه فن حریفی بود. همه کار می کرد. از کمک پنچری گرفته تا رانندگی کمرشکن.. مثل یک آچار فرانسه.
او شش تا بچه داشت. رزمنده ها بخاطر سن و سالش به او می گفتند :«پدر حجت»
یک شب با پدر حجت مامور شدیم که با دو تا کمپرسی به طرف تپه موشکی 🚀 در منطقه کرخه برویم. قرار بود با کمک شهید فیض الله حاجی پور یک مسیری را شبانه شن ریزی کنیم . چون موقع تردد لنکروز و ماشینها گرد و خاک شدیدی بلند می شد. اما شهید فیض الله که من به او عمو فیض می گفتم کمی دیر آمد. دقایقی منتظرش نشستیم.
پدر حجت ساکت به دشتی که عراقی ها در آن جا مستقر بودند، نگاه می کرد. آنها زیر پای ما بودند.
یک دفعه دیدم پدر حجت از جا بلند شد و در حالی که با ناراحتی از تپه پایین می رفت با همان لهجه لری اش گفت : ایی عراقیا اصلا هیچ ارزش نِدارِن با تفنگ بکوشیشون .. با کولو سنگی وا بزنیشون تا زِ خاکمون بیرون کنیم ...👌
فهمیدم در دل پدر حجت انقلابی به پا شده و حقارت عراقی ها را با چشم دلش حس کرده است. بدو رفتم جلوی پدر حجت را گرفتم و با دو دست به سینه اش فشار آوردم تا او را از کارش منصرف کنم. اما ماشالله او بدن ورزیده ای داشت و هیکلش دو برابر من بود. به التماس 🙏 افتادم و به او گفتم : پدرحجت برگرد .. کجا می ری؟ اینا نامردن... تا تو را ببینن از دور با تیر می زننت ... 😰
آنشب به هر زحمتی بود او را آرام کردم و سر جای خود برگشتیم.
پدر حجت در عملیات بیت المقدس با خوشحالی وظیفه زدن خاکریز در مقابل دشمن بعثی را به عهده گرفت . اما لودر او هدف خمپاره دشمن قرار گرفت و ترکشی به او اصابت کرد. خودش از لودر پایین آمد و کنار لودرش دراز کشید و آرام و مظلومانه💔 روحش سرود عند ربهم یرزقون 🌷خواند .
موقعی که روی سکوی غسالخانه مامور شدم تا وسایل او را از جیبهایش در آورم، ناباورانه دیدم در یک جیبش فقط تکه ای سیم مثل سویچ بود که بچه ها خودشان درست می کردند و در جیب دیگرش مهری⭐ برای نماز !
🌹شادی روح
سنگر سازان بی سنگر صلوات
محمد تقی حسین زاده
رزمنده اندیمشکی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🌹🍃🌹🍃🌹
دستم نمیرسد
به بلندای
آسمان شهادت...
اما دست به دامان تو میشوم
ای شهید
تا شاید ضمانتم را بکنی...
#سلام_صبحتون_شهدایی
🌹حماسه جنوب - شهدا
❣ می روم مهمان دعوت کنم...
همسر شهید
حمید صالح نژاد
چند روز مانده به مراسم عروسیِ مان؛ مشغول تدارک و خرید بازار بودیم که حمید گفت: می خوام برم پیش بی بیهاشمی، احوالی ازش بگیرم و برا عروسیم دعوتش کنم.
بی بی هاشمی یک زن مومنه، محجوب و مهربان بود. یکی از پسرانش تازه شهید شده بود حمید خیلی به مادران شهدا احترام می گذاشت.
🔹در مراسم عروسی مان بی بی در جمع مهمان ها حضور داشت و به ما تبریک گفت.
بعد از شهادت حمید؛ بی بی به خانه مان آمد. بعد از کمی که در کنارم نشست؛ بهم گفت: می دونستی حمید برا مراسم عروسیش دعوتم کرده بود؟ گفتم: آره؛ چطور مگه؟!
🔹گفت: یه روز حمید؛ مثل همیشه اومد بهم سر زد، حال و احوالم رو پرسید. بعد منو دعوت کرد برا عروسیش و گفت: بی بی! حتماً باید توی مراسم عروسیم باشی. خودم میام دنبالت.
خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد صدای زنگ در بلند شد. در خونه رو که باز کردم حمید با یه شلوار سبز سپاهی و یه پیرهن سفید که رویش انداخته بود به من سلام کرد و گفت: بی بی اومدم دنبالت ببرمت عروسیم. حضورت برامون برکت داره. آماده شو دم در منتظرتم.
🔹رفتم و آماده شدم. به همراه حمید آمدم خانه شان جایی که مراسم آنجا بود. توی راه مدام به خودم می گفتم: این پسر، خوب سر قولش موند.
بی بی آهی کشید و گفت: فکر نمی کردم یه داماد؛ شب عروسیش، حواسش به قولی که چند روز پیش داده بود؛ باشه!!!
گفتم: حمید همیشه همین طور بود. البته احترام شما رو هم خیلی داشت.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣