eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹 دستم نمیرسد به بلندای آسمان شهادت... اما دست به دامان تو میشوم ای شهید تا شاید ضمانتم را بکنی... 🌹حماسه جنوب - شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می روم مهمان دعوت کنم... همسر شهید حمید صالح نژاد چند روز مانده به مراسم عروسیِ مان؛ مشغول تدارک و خرید بازار بودیم که حمید گفت: می خوام برم پیش بی بی‌هاشمی، احوالی ازش بگیرم و برا عروسیم دعوتش کنم. بی بی هاشمی یک زن مومنه، محجوب و مهربان بود. یکی از پسرانش تازه شهید شده بود حمید خیلی به مادران شهدا احترام می گذاشت. 🔹در مراسم عروسی مان بی بی در جمع مهمان ها حضور داشت و به ما تبریک گفت. بعد از شهادت حمید؛ بی بی به خانه مان آمد. بعد از کمی که در کنارم نشست؛ بهم گفت: می دونستی حمید برا مراسم عروسیش دعوتم کرده بود؟ گفتم: آره؛ چطور مگه؟! 🔹گفت: یه روز حمید؛ مثل همیشه اومد بهم سر زد، حال و احوالم رو پرسید. بعد منو دعوت کرد برا عروسیش و گفت: بی بی! حتماً باید توی مراسم عروسیم باشی. خودم میام دنبالت. خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد صدای زنگ در بلند شد. در خونه رو که باز کردم حمید با یه شلوار سبز سپاهی و یه پیرهن سفید که رویش انداخته بود به من سلام کرد و گفت: بی بی اومدم دنبالت ببرمت عروسیم. حضورت برامون برکت داره. آماده شو دم در منتظرتم. 🔹رفتم و آماده شدم. به همراه حمید آمدم خانه شان جایی که مراسم آنجا بود. توی راه مدام به خودم می گفتم: این پسر، خوب سر قولش موند. بی بی آهی کشید و گفت: فکر نمی کردم یه داماد؛ شب عروسیش، حواسش به قولی که چند روز پیش داده بود؛ باشه!!! گفتم: حمید همیشه همین طور بود. البته احترام شما رو هم خیلی داشت. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدغلامرضاپیرزاده می دانم که باریختن اولین قطره خون شهید همه گناهانش بخشیده می‌شود و اگر اینگونه نباشد من بیچاره چه کنم که روسیاهم .. و مگر، خدا لطف کند و از ظلم هایی که کرده ام درگذرد.. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
عقل می گوید بمان؛ عشق می گوید برو! 🔅 چند روز قبل از شروع عملیات، خانواده بهش گفتند نامزدت آمده شیراز، بیا تا مراسم عقدتان را برگزار کنیم. همان روزها هم برای شرکت در دوره سپاه اسمش درآمده بود. نه عقد کرد و نه به دوره سپاه رفت! می گفت: برای این کارها وقت هست الان عملیات در پیش داریم نباید از شرکت در عملیات جا بمانم! عملیات رمضان شروع شد، بسیجی مخلص، "سعید نصاری" در روز دوم عملیات مورخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در هلالی کوشک به شهادت رسید. 🔅 عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ؛ و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه ی خورشید نَبُرد، عشق را در راهی که می رود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست. "فتح خون- شهید سیدمرتضی آوینی" https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂 🔻" آخرین دیدار " علیرضا معینیان/ کربلای ۴ شب قبل از عملیات، نیروها از صبح زود بیدار بودند و شب سختی در پیش داشتیم، نیاز به استراحت مطلق بود. نیروها بعد از ناهار و تا دم دمای غروب به استراحت پرداختند. کاملاً آماده، شام را در تاریکی و در استتار کامل خوردند. بعد از اینکه حاج اسماعیل، صبح در مسجد بهبهانی آبادان از ما خداحافظی کرد و جدا شد و با غواص‌ها رفت، دیگر ایشان را ندیدم تا موقع شام که تقریبا ساعت 8 الی 8/30 بود. در حالی که با کادرگردان مشغول رفع و رجوع کارها بودیم، در تاریکی آمد. در حالی که لباس سپاه به تن داشت وارد شد. با یک حالت بشاش و خوشحال، کلاه پارچه ای را از سرش درآورد و محکم به زمین زد! گفت: حاج اسماعیل وارد می شود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 پیگیر باشید👇👇👇 ❣
🍂 شروع کرد به شوخی کردن و انگشت اشاره خود را در شکم این و آن فرو کردن. خیلی سرحال بود. من از لحظه ای که حاج اسماعیل وارد شد، آن حالت خاص را دیدم و استنباط کردم از شهادت خودش خبر دارد. آن شادی و آرامشی که در او وجود داشت را با حالت‌های دیگران که استرس این را داشتند، که آیا می‌توانیم خط را بشکنیم یا نه؟ مقایسه کردم. و بعد سئوال کرد "چه خبر؟ شام خوردید؟ چی خوردید؟" گفتم "بله، مرغ خوردیم". گفت، "ما به جاش عسل و گردو خوردیم و الان گرم گرمیم. می‌خواهیم برویم در آب سرد، جایمان خیلی راحته." ادامه داد "بعد از اینکه خط را شکستیم، بالای خاکریز می نشینم. از آن بالا وقتی شما با قایق‌ها می آیید، در آب می افتید و با لباسهای خیس از سرما می‌لرزید، در وضعیتی که بدون درگیری از سیم های خاردار می‌گذرید، من در حالی که چای داغ میخورم و لباس غواصی به تن دارم به شما نگاه می‌کنم و می‌خندم." بعد از مقداری که پیش ما بود بلند شد و به یکی دو اتاق از نیروها در آن تاریکی سرکشی کرد. با نیروها خوش و بشی کرد و برگشت، گفت من دیگر باید بروم، چون باید لب اروند آماده باشیم تا دستور حرکت را بگیریم. رفت و این آخرین دیدار ما با او بود. پیگیر باشید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🍂 در آن شب، نه من و نه هیچکس دیگر معنی صحبت‌هایش را نفهمیدیم. تا این‌که همانطور گفته بود، در ساعت دو شب، در حالی که با لباس‌های خیس از خاکریز بالا می‌رفتیم و از سرما به شدت می‌لرزیدیم از کنار پیکرش عبور کردیم. جالب اینکه بعداً که جریان شهادت حاجی رو شنیدیم، متوجه شدیم موقع عبور از خاکریز، همانجا مورد اصابت قرار می گیرد و به شهادت می‌رسد و پیکرش را بر بلندای خاکریز قرار می دهند تا پیکرش اسیر جزر و مد آب نشود، ..و به یقین روح بلندش در آن لحظات، از جایگاهی رفیع، شاد و خندان، ناظر بر عملکرد ما بوده است. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا