eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤 خب، بعد از جنگ که دیگه نه صحنه انقلابی‌گری بود و نه میدون نبردگری، با اون روحیه عجیب فعالیتیچه کردی؟ 🍀 نگفته بودین سوالای سخت سخت میپرسین! 😄 🍀 راستش مسئله میدون جنگ و انقلاب نبود ... مسئله ادای تکلیف بود... تازه بعد از جنگ کار ما خیلی هم بیشتر و وظیفمون کلی سنگین تر شد.. 🎤 میشه بیشتر توضیح بدین؟ 🍀 بله حتما ... من بعد از جنگ وارد دانشگاه امام حسین شدم و دوره افسری👮‍♀ رو گذروندم بعد از جنگ هم مسئولیت های مختلفی داشتم، از مسئولیت دفتر فرمانده سپاه اهواز و معاونت عملیات لشکر 7 ولی عصر (عج) گرفته تا فرمانده گردان پشتیبانی لشکر و مدیرعامل شرکت ایثارگران نور! 🎤 ما همینجا از پشت این تریبون، رسما اعلام می‌کنیم که بابا تو دیگه کی هستی! واقعا همون همه فن حریف که گفتیم خیلی بهتون میاد ! 🍀 شرمندم نکنید 😅 ❣5⃣
🎤 فک کنم بهتره دیگه برم سراغ آخرین ماجرا ! چی شد مدافع حرم شدید؟ 🍀 منو خوب شناختیداااا 😉 همونطور که می‌دونید به ما میگن "مدافعان حرم " اوضاع سوریه بهم ریخت و پیام داعشی های از خدا بی خبر رسید که می‌خوان یه غلطایی بکنن، خیال کرده بودن که ما هم مث اهل کوفه هستیم ! 🍀 توی اون شرایط دیگه صبر رو جایز ندونستم و سال 92 بود که خودمو رسوندم سوریه ... 🎤 غیر از این هم از شما انتظار نمی‌رفت👏 🍀 توی اولین ماموریتم مجروح شدم و بعد به ایران برگشتم، اما سال 93 دوباره به سوریه رفتم و بالاخره تو بهار 94 لطف خدا شامل حالم شد و به رفقای شهیدم پیوستم ❤️ 🎤 واقعا که شهادت برازنده ی وجود مردای مردی مثل شماهاست، گوارای وجودت باشه آقا روزبه ممنون که وقتتون رو در اختیار ما گذاشتین، امیدواریم که بتونیم از ادامه دهندگان راهتون باشیم ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣6⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عنایت بی بی (س)🕌 0⃣ ✍🏽 سلام بر بی بی زینب کبری (س) و سلام بر مدافعین حرمش و بر رزمندگانی که مظلومانه و بدور از هر تبلیغ، کیلومترها راه را به عشق اهل بیت رفتند تا در نبردی شرکت کنند که ان شاالله مقدمه ایست بر ظهور حضرت حجت (عج). امروز سالگرد شهادت شهیدی‌ست که در واپسین روزهای عمرش، قفل گنجینه دلش را برایم گشود و ناگفته‌هایی گفت و رفت. او را یکبار بیشتر ندیدم و آن هنگامی بود که با تنی مجروح چون شیری در قفس، خانه نشین شده بود و .... به گفته ها و اشارات و خاطراتش فکر می کردم و روزی که حتما خواهد رسید، و دست در دست همانی که به او قول شهادت داده بود تا پروازش دهد. خاطره دنباله داری که در پی خواهد آمد از رزمنده بزرگوار و دلاوری است که تا قبل از شهادت اجازه نداد به اسم ایشان نشر داده شود و راوی این خاطرات شنیدنی کسی نبود جز "شهید مدافع حرم، که در هشت سال دفاع مقدس شجاعانه جنگید و باز در تکلیف دیگری خود را عاشقانه به سوریه رساند تا از قافله عشق نماند. ایشان پس از تحمل مجروحیت در هفتم شهریور ۹۵ به فیض شهادت نایل آمد و به خیل شهیدان پیوست. و خوابی که در این خاطرات به آن اشاره نموده اند تعبیر گشت. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
‍ ❣ گاهی در زندگی مون، به روز ها و شب‌هایی می رسیم که خیلی خاص هستن و تفاوت هایی با ایام دیگه دارن. شب شهادت آقا مصطفی هم برای خیلی از ماها از همون جنس بود. می خواستم مستقیم وارد نقل خاطره ایشون بشم، ولی دیدم یه مقدمه لازمه تا سر در گم جریانات نقل شده نشیم. بله اونشب هم برا خیلی از دوستامون یکی از همون شب ها بود. شبی پر رمز و راز که کمتر شاهدش بودیم. قضیه، قضیه آقا مصطفی بود. در سالگرد شهادتش هستیم و شنیدنش شنیدن داره. اگه کمی هم طولانی شد به بزرگی خودتون ببخشید دیگه. 👇
در چهارمین سالگرد شهادت آقا مصطفی هستیم. آقا مصطفی که می گم، یعنی خیلی آقا بود. آقا بود و آقا موند. الانم داره آقایی می کنه، خوشا به سعادتش! چند ماه قبل از شهادتش بود که باهاش آشنا شدم. اونم بخاطر همین کانال‌های حماسه و گروهی که برای رزمنده های قدیمی داریم. وقتی فهمید خاطرات بچه‌ها رو جمع می کنیم و نشر میدیم اومد پی ویم و چند خاطره خوشکل برام فرستاد. هر وقت هم خاطره‌ای می داد که خودش نقش مثبتی در اون داشت، می گفت راضی نیستم با اسم بزنی. خب، ما هم چشمی می گفتیم و با م. ر، نشرش می دادیم. یه شب خاطره ای برام فرستاد که منو حساس کرد و نگران. 👇
🍂 اون شب برام نوشت که این خاطره رو فقط دارم به تو می گم و تا زنده هستم نباید جایی نقل کنی! می گفت منو بهمن صبری پور با هم عهدی بسته بودیم که باید با هم راهی بهشت بشیم. یعنی هر کدوم زودتر شهید شد دست اون یکی رو هم بگیره و تنهایی نره می گفت تو کربلای 5 کنار هم بودیم که در یه جابجایی، بهمن که در حال نماز بود منو جا گذاشت و تنهایی رفت که رفت. خیلی دمق شده بودم و نمی تونستم باور کنم که من جاموندم و بهمن رفته. پیش خودم می گفتم باید منتظر باشم ببینم بالاخره بهمن به قول خودش عمل می کنه یا نه! مدتی گذشت و خبری نشد، جنگ هم تموم شد و امیدم، ناامید. یه شب که همه چی رو تموم شده می دیدم خیلی به بهمن شاکی شدم همون شب که خوابیدم، بهمن به خوابم اومد، لبخند زنون اومد جلوم. با دیدنش خیلی شاکی شدم و شروع کردم بهش غر زدن که مگه قرار نبود هر که زودتر شهید شد دست اون یکی رو هم بگیره! بهمن تو که تک خور نبودی! نکنه قولت یادت رفته! 👇
❣ بهمن، یه لبخند زد و گفت بیا خونه منو ببین چی بهم دادن. دستم رو گرفت و برد داخل خونه بزرگی که شبیه مسجد بود با سقفی بلند و جلالی خیره کننده! و شروع کرد به تعریف دادن و نشون دادن اونجا چشمم رو از در و دیوار دزدیم و گفتم چرا جواب منو نمی‌دی؟ مگه قرار نبود دست منو بگیری؟ رو کرد به منو گفت، خیالت راحت باشه، تو هم میای همین جا، فقط زیاد عجله نکن. *** عجب خبری گرفته بود و مثل کسی که قند تو دلش آب کنن، اینها رو برام تعریف می کرد. همون روزا سربسته از رفتنش به سوریه و سماجتش برا اعزام هم گفت و چند روز بعد راهی شد. با این خوابی که تعریف کرده بود و اون قولی که گرفته بود، شک نداشتم که همین روزاست که خبر شهادتش رو بیارن و... 👇
❣ چند ماهی گذشت که خبر رسید مصطفی از سر و صورت مجروحیت سطحی پیدا کرده و از پا تیر خورده. اونو آوردن خونه و بعد از چند روز رفتم به دیدنش. بعد از اون همه چت کردن برا اولین بار بود که می دیدمش. بغلش کردم و سیر بوسیدمش. مونده بودم که خدایا طبق این خواب مصطفی باید شهید می شد، ولی حالا مجروح شده اونم از ناحیه پا که مدت ها زمین گیرش می کنه و نمیتونه اعزام بشه! پس قول بهمن چی میشه! مگه ممکنه مصطفی با این اخلاق شهداییش از شهادت محروم بشه! مگه...... 👇