قبل از هر چیزی اینو 👆بگم که قدر این جمع ها رو بدونید و زیاد از این حلقه ها دور🏃🏃 نشید که ....
خدای نکرده جاتون رو تو بهشت 🌿🌸 از دست ندید. 😌
❣۴👇
سال 43 بود که تو دنیای 🌎 شما و تو شهر اهواز 🌇 چشم باز کردم👶 .
خونواده پولداری نبودیم،
ولی شکر خدا می کردیم و اتفاقا خدا هم در عوض هوش خوبی به من داده بود.
یه احساسی بهم می گفت "فرهاد سعی کن پاک زندگی کن و خوب درس بخون و به چپ و راست نگاه نکن و مستقیییییم، همین فرمون بیا"👼
❣۵👇
خب، منم که آدمی حرف گوش کن😊 مستقیم اومدم تو فضاهای خداپسند.
دوران شاه 👸 رو تا حدودی درک کردم. سعیم این بود قاطی بازی ها اون دور و زمونه نشم.
نه پای تلویزیون و سینما 📽 و نه اهل آهنگ، ماهنگ 🎺🎷 و این چیزا. ☺️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣۶👇
دوره ابتدایی رو مثل برق⚡️و باد🌬 به پایان بردم و اوایل انقلاب به مدرسه جعفری رفتم. اونجا یکی دو تا دبیر کمونیست 😖 سبیل از بناگوش دررفته داشتیم که خیلی سربسرشون می ذاشتیم و ..... البته دبیر انقلابی✊هم داشتیم که باشون خیلی نزدیک شده بودیم.
دوره دبیرستان رو تو دبیرستان شهید🌹 مصطفی خمینی رفتم. اونجا به اصرار منو گذاشتند مسئول انجمن اسلامی.😌 خب مدرسه مهمی بود و باید به وظیفه ای که بمن داده بودند حسابی 👌عمل می کردم. اونم تو دوران انقلاب و روزهای پرجریان که قصهش مفصله
❣۷👇
یادم رفت☝️اینو بگم که در همون ابتدای نوجوونی مادرم عمرش رو داد به شما 😭 و با پدرم اینا تنها شدیم. ...........
ببخشید نمی خوام خاطرات اون موقع رو یادآوری کنم😔.......بگذریم.
سرم گرم شده بودم با بچه های قد و نیم قد 👶👦👦 که به مسجد صاحب الزمان 🕌می اومدن.
در کنار دو دوست خوبم که الان هم تو بهشت همسایهم هستند کار فرهنگی خوبی رو شروع کردیم.
اون دو نفر یکی آقا احمد قنادان زاده بود و یکی آقا محمود یاسین.
دو نازنینی که در کنار هم، بچه های زیادی رو تو حلقه های قرآنی جمع کردیم و هدایت این نسل رو واسه ادامه انقلاب بعهده گرفتیم.
❣۸👇
بذارید از جبهه و جنگ 💥💣براتون بگم .
همزمان با شروع جنگ بود که پام تو مسجد جزایری 🕌باز شد. اولش سعی می کردم تو شهر و پایگاه خدمت کنم ولی این برا من کافی نبود و به جبهه هویزه رفتم و از اونجا راهی خرمشهر و بعد از یه ماه به اهواز اومدم.
خب جنگ بود و وظیفه اون روز ما دفاع از انقلاب در شکل جدیدش بود.
وای.... 😟اسم جبهه هویزه اومد و دلم برا حال و روز بچه های اون ایام به درد اومد. خدا می دونه در اون مظلومیت چقدر خدایی 👼بودند.
چهره ها خاکی ولی نورانی.
روزاش یه جور بودند و شبا تو خلوت خودشون با خدا جوری دیگه.
چی بگم... که تا نبنید باورش سخته 😔
❣۹👇
کمی با تجربه شدم تو ماموریت جدید جهت شناسایی 🔍، رفتم جبهه فارسیات.
به قول امروزی ها اطلاعات – عملیات شده بودم. 😎 اونم زمانیکه هنوز مد نشده بود.
یه بار هم یه مین 💣💥جلوی پام سبز شد و بعد شکفته شد و بله دیگه، از ناحیه شکم مجروح شدم و تا مدتی زمین گیرم 😴کرد.
❣۱۱👇
خیلی برام سخت بود که بمونم تو خونه تا زخم هام خوب بشن .😔
خب.. حق بدید هر روز خبر شهادت❣ یکی از دوستام رو میوردن و اشک ما هم در میومد.
نتونستم طاقت بیارم، با همون وضع راهی شدم تا کارمو ادامه بدم. خب دوباره رفتم و شدم سرگروه شناسایی منطقه.
با برادران ارتشی 👮و سپاهی👲 جلسه می گرفتیم و برای عملیات آینده که طریق القدس بود و می خواستیم شهر بستان رو آزاد کنیم نقشه 〽️ 😉می کشیدیم.
❣۱۲👇
بعد از اون همه انتظار، عملیات شروع شد و ما هم با گروه شهید بهرامی راهی شدیم.
شب عملیات رسید و با یه شور و حالی آماده حرکت شدیم.
همون شب تو یه کانالی بودم که... البته کانالش با کانال های امروزی فرق داشت😉😂 و اون دیگه مجازی نبود.....
جونم براتون بگه.. همونجا بود که یه ترکش خوش یمن اومد و خورد به سرم 🤕و بی هوشم کرد. بهتر بگم، هوش از سرم برد👌
البته اسمش بی هوشی بود ولی دنیایی هوشیاری توش بود و با همون حال.... بعله دیگه، افتادم بین بچه های نازنینی👼👼👼👼👼 که همیشه حسرت دیدنشون رو داشتم. دیدن اون بچهها یه حالی به آدم میداد که نگو....😇
خب اجازه☝️ بدید دیگه برم که خیلی اینجا، جای موندن نیست.
فقط بگم قدر بچه های نازی ❣ که برای این انقلاب خون دادن رو بدونید و خدایی عمل کنید و الا ..........
خدا به دادتون برسه ☝️😱
وقت اذانه و وقت ما هم تمامه
✨خدا حافظ همه تون باشه 👋✨
ممنونم فرهاد جان، ماشاالله یه فرمون رفتی و جای سوال نذاشتی👌
سلام ما رو برسون و جای ما رو خالی کنید👋👋
❣۱۳👇
اینم شهید بهرامی،
فرمانده گروهمون،
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣