❣اینو می گم نخندید ها..
چند تا کتاب 📘📕 تهیه کرده بودم و هر شب تو سبد بازار مادرم می ذاشتم و به مسجد می اوردم و عین گوجه 🍅 فروشا بساط می کردم و بچهها دورهم می کردن و جنگ و دعوا سر کتابا که تموم نشن و دست خالی نرن😅
البته گاهی هم به آخری ها نمی رسید و باید تا فردا شب صبر می کردند 😊 و شانسشون رو امتحان می کردن.
همون کتابخونه سبد دستی مامانم، الان یه سالن بزرگ کتاب شده که اگه گذرتون افتاد سری بهش بزنید.
❣۷
🎤 خب احمد جان ، محو صحبتات شده بودم و ساکت شدم. حالا بگو تو انقلاب چه می کردی با کتابای سیاسی و روشنگری و خطراتش؟
🍀 انقلاب که شد کتاب های سیاسی 📗 هم یواشکی اوردیم و به بزرگ ترها 👨🏻 می دادم . اونا هم زیر پیراهناشون 👚 می ذاشتن😂 و به خونه می بردن . یه جورایی صف بزرکترها هم برا خودشون جدا بود و پنهونی ..
🌿 تو پخش اعلامیه 📃 و هماهنگی راهپیمایی 🚶🏻🚶🏻و این کارها هم شرکت می کردم و سعی داشتم بچه های مسجد رو آگاهی بدم چون می دونستم همینا در آینده برا انقلاب باید عاشقی کنن 😍،.
راستش خیلی از همون بچه ها نامردی نکردن و تا آخرش رفتن.. 💐
❣۸
✨رفتن به کمک روستاییا و چیدن محصول کشاورزیشون 🌾 و ساختن خونه 🏡 براشون که با جهاد سازندگی می رفتیم خودش حکایتی داره که اونو دیگه نمی گم 😉
❣۹
🎤 خب ظاهرا عجله هم داری، ولی قرار بود تا آخرش باشی و ما رو ار داستان زندگیت بی نصیب نذاری پ. حالا هم که داریم میرسم تو سالگرد شروع جنگ و کلی حکایت داری لابد
❣الانم سر قولم هستم، نگران نباش😂
.. بالاخره تا به خودمون اومدیم و داشتیم از انقلاب خوشکلمون لذت می بردیم که صدای خمپاره ها 💣 و هواپیماهای 🛩 صدام لعنتی👺ِ....، شهرمون رو بهم ریخت 😠
🌷 داستان جدیدی برامون شروع شده بود و نمی دونستیم آخرش کجاست. حالا دیگه موقعاش بود که بشیم سرباز 👷🏻 انقلاب و جلوشون رو بگیریم ✨
خودم رو با هر دردسری بود به آبادان 🏭 رسوندم. از مظلومیت بچه هایی که اونجا بودن اشکم 😭 در می اومد. حتی لباس رزم هم نداشتن. 😔 ولی بی بهونه می جنگیدن و شهید می شدن
با لباس شخصی و یه تفنگ درب و داغون از شهرها دفاع می کردن. اینجاشو خودتون برید بخونید که بچه ها چی کشیدن 🔹🔸🔹ولی ایستادن 👊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣۱۰
❣ اومده بودم مرخصی تا سری به مادرم اینا بزنمو برگردم.
یه حسی بهم می گفت این آخرین دیداره😢 . منم سیر نشستم و همه رو نگاه کردم و وصیتنامه ای 📝 هم نوشتم و تو جیبم گذاشته و راه افتادم.
🌼رفتن به آبادان سخت شده بود و باید مقدار زیادی رو پیاده🚶تو نخلستونها 🌴🌴🌴می رفتم. خب تنهای تنها 🚶 بودم و اونجا رو هم نمی شناختم. راه رو هم گم کردم 😁
اون روزها همه جا رو با خمسه خمسه 💣 می زد. حالا چی هست بماند! حتی به درختا هم رحم نمی کردن❗
🌷شانس ما رو میگی! یه خمپاره اومد و چند متری ما و خورد زمین و 💥🔥 بله جاتون خالی،
ما هم شدیم 🍃 مجروح و بعد هم شهید 🌷
چند روزی همونجا افتادم تا اینکه دو سه تا سرباز ارتشی 👷🏻👷🏻 منو پیدا کردن و به بچه های مسجدمون تو آبادان خبر دادن و بقیه ماجرا....
😊 اگه اون وصیتنامه تو جیبم نبود اصلا نمی تونستن منو شناسایی کنن 😯 از بس جونورا ......بماند
❣۱۲
❣وصیتنامه خونی 💌 منو به مادرم اینا دادن و الان سالهاست که تو یه قاب شیشه ای یادگاری از من مونده 🌹
☘ خب اگه اجازه بدید دیگه باید برگردم که وقتم تمومه ☺
🎤 دعاتون می کنم عاقبت بخیر بشید به شرطی که شما هم یه فاتحه مشتی برا همه اینوری ها بخونین 😌
🌿خدا نگهدار 😊👋🏻 شما باشه🌿
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣۱۴