❣ اومده بودم مرخصی تا سری به مادرم اینا بزنمو برگردم.
یه حسی بهم می گفت این آخرین دیداره😢 . منم سیر نشستم و همه رو نگاه کردم و وصیتنامه ای 📝 هم نوشتم و تو جیبم گذاشته و راه افتادم.
🌼رفتن به آبادان سخت شده بود و باید مقدار زیادی رو پیاده🚶تو نخلستونها 🌴🌴🌴می رفتم. خب تنهای تنها 🚶 بودم و اونجا رو هم نمی شناختم. راه رو هم گم کردم 😁
اون روزها همه جا رو با خمسه خمسه 💣 می زد. حالا چی هست بماند! حتی به درختا هم رحم نمی کردن❗
🌷شانس ما رو میگی! یه خمپاره اومد و چند متری ما و خورد زمین و 💥🔥 بله جاتون خالی،
ما هم شدیم 🍃 مجروح و بعد هم شهید 🌷
چند روزی همونجا افتادم تا اینکه دو سه تا سرباز ارتشی 👷🏻👷🏻 منو پیدا کردن و به بچه های مسجدمون تو آبادان خبر دادن و بقیه ماجرا....
😊 اگه اون وصیتنامه تو جیبم نبود اصلا نمی تونستن منو شناسایی کنن 😯 از بس جونورا ......بماند
❣۱۲
❣وصیتنامه خونی 💌 منو به مادرم اینا دادن و الان سالهاست که تو یه قاب شیشه ای یادگاری از من مونده 🌹
☘ خب اگه اجازه بدید دیگه باید برگردم که وقتم تمومه ☺
🎤 دعاتون می کنم عاقبت بخیر بشید به شرطی که شما هم یه فاتحه مشتی برا همه اینوری ها بخونین 😌
🌿خدا نگهدار 😊👋🏻 شما باشه🌿
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣۱۴
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣یادوخاطره ۸ سال دفاع مقدس
گرامی باد
پیشا پیش هفته دفاع مقدس را به تمامی عزیران رزمنده خانواده شهدا و مفقودین گرامیباد عرض میکنم.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ روزی بهاتفاق پدر و مادر شهید سر زمین کشاورزی رفتیم. هوا خیلی گرم بود. یادم رفته بود آب یخ ببرم. قصد رفتن به خانه داشتن برای اوردن آب که حسن رسید.
کلمن آب یخ جبهه در ماشین بود.
دست بردم که آن را بردارم که صدایش بلند شد که،
چکار می کنی حاجی؟!
گفتم برای پدر و مادرت میبرم .
کلمن را از دستم گرفت و گفت:
"این بیت الماله"
هرچی خواستید از خانه ببرید.
#سردار_حسن_درویش
حاج محمدعلی تنومند
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣راه کاروانِ عشق، از میان تاریخ می گذرد و هر کس، در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند ،
اگرچه خواندن داستان را
سودی نیست
اگر دل کربلایی نباشد...
شهید آوینی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ امیرِ مهربان
آن روز صبح امیر علم داشت سرو گردن گاو شیخ را نوازش می کرد.
سوداگر دوربین لوبیتلش را که همیشه به گردنش آویزان بود، به طرف او گرفت تا عکسی از او و گاو بگیرد. امیر خم شد و گاو را بوسید و سوداگر عکس اورا در همین حالت گرفت. مدتی بعد داستان آن را برای بچه ها تعرف کرد:
«آن روز امیر علم و من با هم در جبهه فارسيات كنار كارون قدم میزدیم. امير در هدف گيری بسيار عالی و بی نظير بود ، يك تير خطا از امير نمی ديدی. چشممان به مرغابی هایی که در كنار روستا در آب كارون شنا می کردند، افتاد. گفتم: « نشونه گيری دستیمون رو امتحان كنيم ؟» اولين سنگ من فقط مرغابیها را پراكنده كرد و نوبت اميرعلم شد. به يك مرغابی سرسبز خوشگل خارج از گروه اشاره کردم و گفتم: «امیر نوبت توئه. اون مرغابي رو بزن.» امیر ریگ کوچکی برداشت و پرت کرد. ریگ درست به سر آن پرنده خورد و در آب سرنگون شد، بلافاصله به آب پريد و آن را از آب گرفت تا غرق نشود، ولی پرنده بیچاره در حال جان كندن بود. من مرغابی را قبل از مردن ذبح كردم. ناهاری شد برای بچه ها ولی خود امير، مغموم و آزرده حتی به آن لب نزد و من خودم را لعنت میكردم با آن پيشنهادم ...
امير كوهی از مهر و محبت و عاشق حيوانات بود و آن عكس بوسيدن گاو هم پيرو همان حادثه، يادگار غليان عواطف او پس از آن شكار بود...
علیرضا مسرتی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣