🔻یکی از همین گوال ها مربوط می شد به ششش نفر آدم باصفا.
انسان هایی که قرار بود بازیگران حادثه ای باشند که برای خود و کشورشان جاودانه بمانند.
ساکنین این سنگر بی سر، عبارت بودند از حمید رستگاری، علی دانش، نعمت الله بخشیان، نادرعلیخانی، ابراهیم غیاث آبادی، رضا پودات و بنده.
به اولین روز اردیبهشت رسیده بودیم. رضا پودات اولین روزی بود که جبهه را تجربه می کرد. دقیقا روز قبل بود که یکی از این جمع تصمیم به رفتن گرفته بود که مانعش شدم و او هم ماندگار شده بود. چند لحظه قبل از حادثه هم یکی دیگر از آنها قصد رفتن به سنگر بغل را داشت که باز نگهش داشتم و او هم از رفتن صرف نظر کرده بود.
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
از راست، شهید بخشیان، شهید رستگاری و ابوالقاسم صداقت (راوی این خاطره)
از بچه های همان سنگر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ ساعت به 4:5 یا 5 بعدازظهر رسیده بود. دوستان همسنگری شربتی درست کرده بودند و در حال گفت و گو شربت را هم میل می کردند. حسنعلی رکنی از بچه های سنگر بغل بود که مهر نمازی به امانت گرفته بود و تازه آن را آورده بود تا برگرداند که از دستش به زمین افتاد و دو نیم شد.
همزمان با افتادن مهر، جلو چشم هایم تیره و تار شد و بوی باروت و خاک همه جا را فرا گرفت. برای لحظاتی نمی دانستم چه شده و کجا هستم. خمپاره ای که هر روز به فاصله پانصد متر از ما به زمین می خورد این بار میهمان سنگر با صفای ما شده بود. تمام افکار خود را جمع کردم و نهیبی به خود زدم و گفتم: ابوالقاسم! خمپاره درون سنگر خورده! منتظر چه هستی ! شهادتین را بخوان!
شهادتین را در ذهن جاری کردم و منتظر درخشش نور و روشنایی شدم. هر چه صبر کردم خبری از شهادت نشد و بدون هیچ صدایی در جای خود آرام گرفته و خود را به دست شرایط سپردم.
هوش خود را از دست نداده بودم ولی هیچ چیزی را هم نمی توانستم ببینم.
اتفاقات یکی دو روز گذشته و ممانعت از رفتن همسنگران را در همان حال از ذهن می گذراندم و به تقدیر آنها فکر می کردم.
همین دیروز بود که بعد از اتمام کار کندن سنگر، با آن همه مشقت، فرمانده محور آمده بود و از ما خواست تا آن را رها کرده و چند متر آن طرف تر مجدداً گودال دیگری حفر کنیم. خدایا این قطعه زمین چه داشت و رابطه اش با گودال قتگاه چه بود که همه اتفاقات باید دست به دست هم می دادند و این حادثه را برای این افراد بوجود می آورد.
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ در این افکار بودم که اولین فرد خود را به سنگر ما رساند و او کسی نبود جز شهید علیرضا صابونی.
قبل از هر چیزی رو بمن کرد و گفت: "نترس عزیزم! فقط شهادتین خود را بگو".
..و این توصیه نابی بود که از روح بلند او خبر می داد. با سختی به او گفتم که شهادتین را گفته ام. اصرار کرد که باز هم بگو. بار دیگر تکرار کردم.
سروصدا و همهمه زیادی در اطرافم به وجود آمده بود و گویا شهدا را به کناری می گذاشتند. یکی الله اکبر می گفت و دیگری فریاد و ذجه می زد و دیگری ماشین را خبر می کرد.
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ بالاخره مرا هم بلند کردند و در عقب وانت قرار دادند. در بین راه کاملاً از هوش رفتم و بعد از سی ساعت چشمم را در بیمارستان آبادان باز نمودم.
بجز من و نعمت الله بخشیان، همه به شهادت رسیده بودند.
نعمت هم به بیمارستان منتقل شده بود که او هم در همان شب به دیگر همسنگرانش پیوست.
و آن سنگر تبرک شده به خون مطهر شهدا، در شب های بعد به عنوان عبادتگاه و محل راز و نیاز رزمندگان گردان بلالی قرار گرفته بود و چه اشک هایی که بعد از آن حادثه در این سنگر ریخته نشد.
ابوالقاسم صداقت
گردان بلالی اهواز
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
ادامه عکسهای گودال قتلگاه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣