eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ در این افکار بودم که اولین فرد خود را به سنگر ما رساند و او کسی نبود جز شهید علیرضا صابونی. قبل از هر چیزی رو بمن کرد و گفت: "نترس عزیزم! فقط شهادتین خود را بگو". ..و این توصیه نابی بود که از روح بلند او خبر می داد. با سختی به او گفتم که شهادتین را گفته ام. اصرار کرد که باز هم بگو. بار دیگر تکرار کردم. سروصدا و همهمه زیادی در اطرافم به وجود آمده بود و گویا شهدا را به کناری می گذاشتند. یکی الله اکبر می گفت و دیگری فریاد و ذجه می زد و دیگری ماشین را خبر می کرد. ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ بالاخره مرا هم بلند کردند و در عقب وانت قرار دادند. در بین راه کاملاً از هوش رفتم و بعد از سی ساعت چشمم را در بیمارستان آبادان باز نمودم. بجز من و نعمت الله بخشیان، همه به شهادت رسیده بودند. نعمت هم به بیمارستان منتقل شده بود که او هم در همان شب به دیگر همسنگرانش پیوست. و آن سنگر تبرک شده به خون مطهر شهدا، در شب های بعد به عنوان عبادتگاه و محل راز و نیاز رزمندگان گردان بلالی قرار گرفته بود و چه اشک هایی که بعد از آن حادثه در این سنگر ریخته نشد. ابوالقاسم صداقت گردان بلالی اهواز https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ادامه عکسهای گودال قتلگاه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
"ردای شهادت" سردار شهید عبداله محمدیان هیچوقت او را در لباس سبز سپاه ندیده بودم. در شب فتح فاو بودیم و آماده حرکت. در آن غروب سرد اروند، چشمم به او افتاد. سرتا پای رشیدش به ردای سبز سپاه آذین شده بود. از دیدن ابهت و بزرگیش در خود لذتی یافتم نا گفتنی. در لحظاتی فقط چشم شده بودم و احساس. وقتی به خود آمدم او را ندیدم. ساعتی از شکستن خط نگذشته بود که گره‌ای در کار نیروها افتاد. وقتی شنید، بی مهابا اسلحه برداشت و بلند شد و رجز خواند که "الان حلش می‌کنم" حرکت کرد و چیزی نگذشت که خبر شهادتش رسید. شب را با اندوهی بی پایان به سحر رساندیم. آفتاب نزده به زیارت جسم‌ش رفتیم تا وداعش کنیم. گویی به مبارکباد دامادی می‌رویم که شامش را با عروس شهادت به صبح رسانده و حجله‌نشین شده. ردای سبزش را به تن داشت و این بار، دو چندان مات و مبهوتش شدم. با چشمانی اشکبار به یاد روز گذشته افتادم که در سنگر فرماندهی، حاج اسماعیل برای خود آرزوی شهادت کرده بود، ولی نصیب عبداله شد. "غلامرضا رضایی" عملیات والفجر ۸ حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهید حسین یوسف الهی مادر شهید: وقتی حسین شیمیایی شد و در بیمارستان شهید لبافی نژاد در تهران بستری شد به عیادتش رفتم. در سالن بیمارستان به دنبال اتاقی می گشتم که در آن بستری بود. وقتی از جلوی اتاقش رد شدم و در حالی که نمی دانستم در آن اتاق بستری است، یک مرتبه صدای حسین را شنیدم که گفت: مادر من اینجا هستم. بیا اینجا! برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم. دیدم حسین روی تخت خوابیده است، در حالی که به دلیل سوختگی صورت، چشمهایش را باندپیچی کرده بودند. وقتی دیدم چشمهایش را بسته اند، تعجب کردم که با چشم بسته چطور مرا که از کنار اتاقش رد می شدم دید و صدا کرد. فرد آشنایی هم که مرا بشناسد در کنار او دیده نمی شد، من هم که سر و صدایی نکرده بودم تا حسین توسط صدا مرا بشناسد. از خود حسین پرسیدم: چطور مرا دیدی؟ چه کسی به تو گفت که من به بیمارستان آمده ام؟ گفت:مادر فراموش کن و چیزی از من مپرس. من اصرار کردم و گفتم: تو باید به من که مادرت هستم این را بگویی. گفت: مادر از همان ساعتی که تو از کرمان راه افتادی و به طرف بیمارستان آمدی آمدنت را حس می کردم. مادر حسین می گفت: حسین حتی نشانی نوع و رنگ ماشینی را که با آن از کرمان به طرف تهران حرکت کرده بودیم برای من بیان کرد... شادی روح این شهیدا صلوات https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1