eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه عکسهای گودال قتلگاه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
"ردای شهادت" سردار شهید عبداله محمدیان هیچوقت او را در لباس سبز سپاه ندیده بودم. در شب فتح فاو بودیم و آماده حرکت. در آن غروب سرد اروند، چشمم به او افتاد. سرتا پای رشیدش به ردای سبز سپاه آذین شده بود. از دیدن ابهت و بزرگیش در خود لذتی یافتم نا گفتنی. در لحظاتی فقط چشم شده بودم و احساس. وقتی به خود آمدم او را ندیدم. ساعتی از شکستن خط نگذشته بود که گره‌ای در کار نیروها افتاد. وقتی شنید، بی مهابا اسلحه برداشت و بلند شد و رجز خواند که "الان حلش می‌کنم" حرکت کرد و چیزی نگذشت که خبر شهادتش رسید. شب را با اندوهی بی پایان به سحر رساندیم. آفتاب نزده به زیارت جسم‌ش رفتیم تا وداعش کنیم. گویی به مبارکباد دامادی می‌رویم که شامش را با عروس شهادت به صبح رسانده و حجله‌نشین شده. ردای سبزش را به تن داشت و این بار، دو چندان مات و مبهوتش شدم. با چشمانی اشکبار به یاد روز گذشته افتادم که در سنگر فرماندهی، حاج اسماعیل برای خود آرزوی شهادت کرده بود، ولی نصیب عبداله شد. "غلامرضا رضایی" عملیات والفجر ۸ حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهید حسین یوسف الهی مادر شهید: وقتی حسین شیمیایی شد و در بیمارستان شهید لبافی نژاد در تهران بستری شد به عیادتش رفتم. در سالن بیمارستان به دنبال اتاقی می گشتم که در آن بستری بود. وقتی از جلوی اتاقش رد شدم و در حالی که نمی دانستم در آن اتاق بستری است، یک مرتبه صدای حسین را شنیدم که گفت: مادر من اینجا هستم. بیا اینجا! برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم. دیدم حسین روی تخت خوابیده است، در حالی که به دلیل سوختگی صورت، چشمهایش را باندپیچی کرده بودند. وقتی دیدم چشمهایش را بسته اند، تعجب کردم که با چشم بسته چطور مرا که از کنار اتاقش رد می شدم دید و صدا کرد. فرد آشنایی هم که مرا بشناسد در کنار او دیده نمی شد، من هم که سر و صدایی نکرده بودم تا حسین توسط صدا مرا بشناسد. از خود حسین پرسیدم: چطور مرا دیدی؟ چه کسی به تو گفت که من به بیمارستان آمده ام؟ گفت:مادر فراموش کن و چیزی از من مپرس. من اصرار کردم و گفتم: تو باید به من که مادرت هستم این را بگویی. گفت: مادر از همان ساعتی که تو از کرمان راه افتادی و به طرف بیمارستان آمدی آمدنت را حس می کردم. مادر حسین می گفت: حسین حتی نشانی نوع و رنگ ماشینی را که با آن از کرمان به طرف تهران حرکت کرده بودیم برای من بیان کرد... شادی روح این شهیدا صلوات https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌹بسم رب الشهداء و الصدقين🌹 💞قرار عاشقی💞 👤عرض سلام و شب به خير خدمت رفقای عزيز👋🌺 باز هم قرار عاشقی و باز هم مهمانی از بهشت زياد منتظرتون نذارم! با هم بريم سراغ مهمون امشبمون که خیلی خاصه 👌👌 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣1⃣
2⃣❣ 🌼سلام✋لطفا خودتون رو برا ما معرفي کنيد: ✨سلام دوستان✋. اسم من "روح الله شمشیریه" تو شناسنامم بهروزه ولی خانواده ام سیروس صدام می کنند و تو گردان روح الله. بگذریم سرتونم درد نیارم 🌺🌺🌺
3⃣❣ من در سال۴۱ تو شهر اهواز به دنیا اومدم 😍 درست در مرکز شهر. یکی از الطاف الهی که خدا نصیبم کرد و همیشه شاکرشم اینه که یه خانواده مذهبی بهم عطاء نمود.💝💝💝 اصلا اینطور بگم، خانواده مون بخاطر برادرم که تو تلویزیون قرآن درس می داد تو اهواز معروف شدیم☺️. ❣
4⃣❣ همین که دست چپ و راستمو از هم تشخیص دادم خودمو تو مساجد و محافل دینی دیدم.😄 موقع اذان که می شد دبیرمون بهم می گفت شمشیری بلند شو اذان بگو! منم نامردی نميكردم همونجا سر کلاس و با صدای بلند یه اذان مشتی می گفتم😮. سال آخر دبیرستانم مصادف شد با انقلاب و جنگ تحمیلی. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
5⃣❣ اصلاً نمی شد دیگه درس خوند. اوضاع اهواز یه وضعی داشت. خودمم احساس تکلیف زیادی می کردم، خب دیگه همین، تحصیل رو ول کردم و به پاسداری انقلاب پرداختم. اولش تو کمیته انقلاب فعالیت کردم و بعدا به دعوت سردار شمخانی 👮 به سپاه پاسداران رفتم و در قسمت عملیات مشغول شدم. ❣
6⃣❣ اون روزها پوشیدن لباس سپاه 👮 یه کیفی برام داشت که نگو. اصلاً حال آدمو عوض می کرد. 😍. بین خودمون بمونه، یه جور احساس غرور می کردم و خداییش خیلی سعی می کردم تو این لباس آدم خوب تری بشم. یه چیز بگم؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
7⃣❣ اون روزا همه چی خدایی شده بود. 😔می دونم درکش براتون مشکله ولی....... هیچی ولش کن خودتون باید می بودید و می دیدید. 👐 یه روز گفتن تو اهواز می خواد یه گردان تشکیل بشه با اسم 🍂✨گردان نور✨ 🍂. منم معطل‌ش نکردم و خودمو رسوندم به محل اعزام. چه آدمایی اومده بودن،👌 همه شون نور بالا 🌟 ❣