❣ "اجابت دعا"
شهید غلامحسین شمشیری
توجه شدیدش به احکام دین، دیدنی بود و بیاد ماندنی. کلامش پر شور بود و گرم. از مستحبات نمی گذاشت و در سختی ها کوتاه نمی آمد. از تشییع برادر آمده بود و بی تاب شهادت.
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
در نبرد رمضان بودیم و ماه خدا. تشنگی بود و دشت و گرما. خاک بود و آتش و اضطراب. زمین مسطح خدا و محاصره نیمه تمام دشمن که چون نعلی ما را در برگرفته؛ و خمپاره و موشک و کالیبری که از سه جهت ما را نوازش می داد.
ساعات به سختی می گذشتند و سنگین.
غلامحسین هم بین ما بود. داغ شهید بهروز هنوز برای خانواده، التیام نیافته بود که یکی دیگر از برادران را راهی کرده بودند.
آتش دشمن بالا گرفته بود و بچه ها هیچ پناهی در آن زمینی کفی نداشتند. گفتیم هر کس برای خودش جان پناهی بکند. او هم سرنیزه اش را در زمین فرو می کرد و جان پناه می ساخت. زمزمه او در این ساعات، «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» بود و مکرر می گفت «خدایا شهادت را از من دریغ نکن».
جان پناه می ساخت و گرفتن جان را طلب می کرد. او شهادت را انتخاب کرده بود و زمینه را فراهم.
و در آن جمع کثیر، یکی از قلیل افرادی بود که دعایش به اجابت نشست و آسمانی شد.
بهرام پور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
سلام👋 سلام👋 سلام 👋
بازم جمعه شد و 😍
بازم یه گفتگو و مصاحبه دیگه
با یه شهید ❣🕊 باحال دیگهی از بهشت اومده..
راستی بذارید همین اول کاری تسلیت بگم ایام رحلت پیامبر خدا و امام حسن مجتبی و امام رضا علیهمالسلام رو 😔 قربونشوم برم این بزرگایی رو که الگوی همین جوونها تو جبهه ها بودن
خب، توصیه می کنم حتما گفتگوی امروز رو تا آخر بخونید که خیلی باحاله 👌
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
1⃣❣
❣اولا ممنون که تشریف اوردین و محفل ما رو پر از عطر بهشتی کر ی🙏
دوما ، اسفند دود کنم، تو عکس می بینم که چه جوون رعنا و خوش تیپی هستی
بعدشم، هیچی دیگه👐، خودت رو معرفی کن ببینیم اهل کجایی و چه می کردی و.. از این صحبتها
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
2⃣❣
سلام به شما و
دوستان اهل دلتون تو کانال 👋
همین اول کاری اینو ☝️ بگم تو دلم نمونه، راستش، همین که اینجا هستین، خیلی خوش بحالتونه، قدر این کانالها رو خیلی بدونید که فرق زیادی با کانالهایی که ما تو جبهه داشتیم نداره،
چطور بگم!!... اگه همون کانالها رو که ادامه بدیم، تهش به همین کانالها می رسید . خلاصه ازشون خارج نشین که ته همین ها بما میرسه تو بهشت😘 بگو انشاءالله
بچهها من بهبهونی هستم و جزو متولدین مرداد ماه، اونم روز سیامش. سال چهل و شش بدنیا اومدم🙂دوره دبستان و راهنمایی رو همونجا گذروند.
😐چونکه می خواستم کمک حال بابام باشم، درس و مشق رو میونبر زدم و بعداز دوره راهنمایی در امتحانات ورودی آموزشگاه حرفه ای شرکت نفت امیدیه شرکت کردم 🙂
خب خدا رو شکر قبول شدم و دیگه رفتم به امیدیه و شدیم دانشجوی نفت 😌
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
3⃣❣
سال دوم آموزشگاه بودم که افتادیم وسط جنگ و تکلیف و این چیزا...
نتونستم تحمل کنم و جبهه نرم🙂 ولی خب، یهمشکل بزرگ داشتم که باش غمباد گرفته بودم.
.. چون پانزده سالم بود ثبت نامم نمی کردند، دیگه دست به کلک زدم 🙈 و دست بردم تو جعل شناسنامم 😎 و دوسالی سنم رو بزرگتر کردم😄
یعنی تولدم رو آوردم موقعی که هنوز توی شکم مادرمم نبودم😅
رفتم سپاه امیدیه و ثبت نام کردم و عازم جبهه شدم👮♀
5⃣❣
راستش جبهه رفتن یه مرحله آموزش و شرط و شروط سن و سال داشت، یه مرحله هم آمادگی درونی و خودسازی و عاشق شدن داشت.
مرحله اول رو که با موفقیت😁 طی کرده بودم و حالا نوبت خودسازی شده بود.
این یکی رو از همون دوره آموزشگاه تو پایگاه بسیج و انجمن اسلامی با ثبت نام شروع کرده بودم. و بعد هم به توصیه حضرت علی علیه السلام، یه دفترچه هم برای ثبت اعمال روزانم درست کردم و شبها قبل از خواب یه خورده به حساب و کتاب اعمالم رسیدگی میکردم.
6⃣❣
اینم عکس اولین ماموریت جبههم، همونی که سمت چپ نشسته و چفیه دور گردنشه 🙂
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ بار اولی که جبهه رفتم بدون اجازه پدر و مادرم رفته بودم 😐. برادرم، دادش حسن پاسدار بود و توی همون منطقه پدافندی والفجر مقدماتی🙂 بود. تا منو دید از اومدنم به جبهه تعجب کرد و گفت وروجک تو چه جوری اومدی جبهه؟😳 تو که سِنِت نمی رسید🤔
گفتم داداش جون، صداش رو درنیار🤫، کلک زدم و التماس کردم و.. اونم دیگه چیزی نگفت و بخیر و خوشی تموم شد.
بعداز پایان مأموریتم به آموزشگاه برگشتم و درسمو تموم کردم و استخدام شرکت نفت شدم. یعنی هفده ساله رفتم سر کار😐. همونجا هم بیکار ننشستم و کار فرهنگی کردم🙂ولی مزه جبهه رفتن زیر زبونم رفته بود و به همه مزایا و حقوق شرکت نفت می ارزید.
ریا نشه، دوباره به جبهه رفتم و تو عملیاتای والفجر هشت و کربلای یک و چهار و پنج هم شرکت کردم 🙈
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
7⃣❣
❣ قبل از عملیات کربلای پنج یه خوابی دیدم.
خواب دیدم که امام مسابقه سینه خیز گذاشته بین رزمندهها و منم بودم و باید به جایی که امام خمینی روی صندلی نشسته بود می رسیدیم و منم رسیدم🙂
امام بهم گفت بزودی جایزه خوبی بهت میدم. منم از خوشحالی بیدار شدم😄میدونستم که جایزه ام حتما شهادته و زیر پوستی خیلی ذوق میکردم😍
8⃣❣